#رمان_یادت_باشد
#پارت_بیست_سوم
لبخندی زد و گفت: «باید مژدگانی بدین! تبریک میگم،هیچ مشکلی
نیست شما میتونید ازدواج کنید.»
تا دکتر این را گفت،حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید.
خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می توانست مانع این وصلت بشود
جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکر خدا به خیر گذشت.
حمید گفت: «ممنون خانم دکتر،البته همونجا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه رو فهمیدن،
ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه» خانم دکتر گفت: «خب فرزانه جان
تا یه مدت دیگه همکار ما میشه،باید هم سر در بیاره از این چیزها.
امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید.»
حمید در پوست خودش نمیگنجید،
ولی کنار خانم دکتر نمی توانست احساساتش را ابراز کند. از
خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از
مطب بیرون آمدیم.
چشم های حمید عجیب می خندید.
به من گفت: «خداروشکر. دیگه تموم شد. راحت شدیم.» چند لحظه
ایستادم و به حمید گفتم: «نه،هنوز تموم نشده! فکر کنم یک آزمایش
دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم،برای عقد لازمه.»
حمید که سر از پا نمی شناخت گفت: «نه بابا،لازم نیست! همین جواب آزمایش را بدیم کافیه.
زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها است خبر خوش رو بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن.»
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: «
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد....
کپی/اصکی❌
💝|°•@Childrenofhajqasim1399