____________❣______________
#رمان_یادت_باشد
#پارت_چهاردهم
عکس سوال هایی که حمیدی پرسید و نیازی ندیدم من هم بپرسم از بستر این مدت ننه از حمید گفته بود جواب همه آن هارا میدانستم
وسط حرف ها پرسیدم:«شما کار فنی بلدین؟»حمید متعجب از این سوال من گفت:«درحد لامپ بستن بلدم!»گفتم:«درحدی که واشر شیر آب و عوض کنید چطور؟گفت:«آره،خیالتون راحت.دست به آچارم بد نیست،کار رو راه میندازم.»
مسئله ای من را درگیر کرده بود.مدام در ذهنم بالا وپایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم،دلم را به دریا زدم وپرسیدم:«ببخشید این سوال رو می پرسم،چهره من مورد پسند شما هست بانه؟پیشخودم فکر می کردم نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرفا بوده،به خواستگاری من آمده.
جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد:«نمی دونم چی باعث شده همچنین سوالی بپرسین.اگه مورد پسند من نبودین که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم.»
از ساعت۵تا۶:۳۰ صحبت کردیم.هنوز نمکدان بین دست های حمیدمی چرخید.صحبت ها تمام شده بود،حمیدوقتی می خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد.گفتم:«نه،شما بفرمایید.»گفت:«حتما می خواهید فکر کنید.پس بزارین.....
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
ادامه دارد....
کپی/اصکی❌
@Childrenofhajqasim1399