هدایت شده از آمال|amal
برای تبادل یا ارسال عکس و فیلم برای کانال به آیدی زیر پیام بدید
@Sohrabizadeh
لینک ناشناس برای نظرات پیشنهادات و انتقادات شما☺️
https://harfeto.timefriend.net/16333748435391
لینک کانالمون🙂
@Childrenofhajqasim1399
خوشحال میشیم ترک نکیند و کانال رو به دوستان و آشنایان خودتون معرفی کنید🙃🌱
#مدیر
#فرمانده😎
هدایت شده از آمال|amal
یک کانال پر از پروفایل دخترونه پسرونه محرم و اربعین و...📲
استوری رهبرانـه دخترونه پسرونه نظامی محرم و....🤩
مطالبی در مورد شهدا و رمان مذهبی و هیجانی و ...
خاطرات کوتاه شهدا و حاج قاسم!!😍
مطالب طنز و متن های جالب و قشنگ !!! تلنگر و بدون تعارف و...🤓
سریال گاندو رو دیدی؟ کلی متن و فیلم و نکته درمورد سریال گاندو😎
تاززه این کانال و دوتا نوجوون انقلابی اداره میکنن✌️🏼😎
بدو تا از دستت نرفته🏃♂🏃🏻♀
آخخخخخخ😹😹
لینک و یادم رفت👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1439432807Cba2016211f
آخرین باره لینکشو میزارم🙀دیگه نگید لینک #عشاق_الحسین و بده😑
پس سریع عضو شید😻👍🏻
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چون قلب هاشون مثل چهل سال پیش شما پاک و صافه❤️✨
ساخت خودمونه
#کپی_ممنوع❌
#فقط_فوروارد✅
#سردار_دلها2
#گاندو
https://eitaa.com/gandoomy
هدایت شده از {𝐼𝑛𝑓𝑜 𝑚𝑎𝑛 𝑣𝑜𝑜𝑙🤌🏻}
مثل درختی،که به سوی آفتاب قد میکشد
همهی وجودم دستی شده است
و همهی دستم خواهشی؛
خواهشِ تو!
به کانال 🌺دخـتـران چــادرے🌺 بپیوندید👇👇🌱
https://eitaa.com/joinchat/4044488789C932d3106d1
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_سی_هفتم مهران دوستی به نام حمیدیوسفیان داشت.خانواده ی حمید بعد از جنگ
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱
#قسمت_سی_هشتم
من دوتا دخترم را در منطقه ی جنگی به خدا سپردم وهمراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهی دستگرداصفهان شدم.دوباره همه ی ماباساک ای لباسهایمان راهی چوئبده شدیم تا به لنج ماهشهر برویم.چند تاتخم مرغ آب پز و مقداری نان برای غذای توی راه برداشتم که بچه ها توی لنج گرسنه نمانند.زینب خیلی ناراحت و گرفته بود.چند بار ازمن پرسید"مامان اگر جنگ تمام شود،به آبادان برمی گردیم؟....مامان ،به نظرت چند ماه بایددور از آبادان بمانیم؟"
زینب می خواست مطمئن شودکه راه برگشت به آبادان بسته نیست وبالاخره یک روزی به شهر عزیزش بر می گردد.
وقتی سوار لنج شدیم،تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد.سفرقبل همه با هم بودیم.جنگ چه بر سر ما آورده بود!
از هفت تا اولادم ،سه تا برایم مانده بود.بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کارش بود.هرچقدر لنج از چوئبده دور می شدو نخل های آن دور تر می شدند،دلم بیشتر می گرفت. در خواب هم نمی دیدم که سرنوشت ما اینطور رقم بخورد.مینا ومهری را به خدا سپردم.مهران و مهرداد را هم به خدا سپردم.خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود.از خدا خواستم تا چهار تا اولادم را حفظ کند و سلم به من برگرداند.
چند ساعتی از حرکتمان گذشت.بچه ها کم کم اخمهایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند.از همه بی خیال تر شهرام بود.شاد بود وبه هر طرف می دوید. توی عالم بچگی خودش بود. تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب وشهلا تخم مرغ آب پز را توی سر هم می زدندتا ترک بردارد و پوستش را بگیرنر. هر دو می خندیدند و با هم شوخی می کردند.از شادی آنها دل من هم باز شد.خوشحال شدم که خدا خودش به همه ی ما صبر داد که بتوانیم این شرایط سخت درا تحمل کنیم.مادرم مایه ی دلگرمی من و بچه هایم بود.چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند می زد و با یک دنیا آرزو، به شهرام و شهلا و زینب نگاه می کرد.
همه ی ما در انتظار آینده بودیم. نمی دانستیم در اصفهان چه پیش می آید.اما همه دعا می کردیم تجربه ی زندگی تلخ در رامهرمز برایمان تکرار نشود.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀