eitaa logo
آمال|amal
351 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ نمازت را تند نخوان!!! نمازمان را تند میخوانیم تا از کار دنیا عقب نیفتیم،دنیایی که است، غافل از اینکه أبدی خود را فدای این دنیا میکنیم! 📿 🤲 @Childrenofhajqasim1399
دفاع مقدس... @Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از • انتصار •
°•🌱 مختار: تو چرااز قافله عشق جاماندی؟ ڪيان: راه گم ڪردم ابو اسحاق مختار: راه بلدی چون تو ڪه راه را گم ڪند؛ نا بلدان را چه گناه؟ ڪيان: راه را بستھ بودند از بيراه رفتم هر چه تاختم مقصد را نيافتم! وقتے به نينوا رسيدم خورشيد بر نيزه بود مختار: شرط عشق جنون است ما ڪھ مانديم،مجنون نبوديم...💔
📲📚 آغاز سال تحصیلی جدید بدون روحانی و سند 2030 مبارکتون باشه:))) 🇮🇷|•°@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_بیست_سوم بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند،اما زینب علاوه بر در
... 🌲🌱 زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه ی مادرم می ماند.مادرم همیشه مشکل گشانذرمی کرد.یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی می کرد.عبدالله خواب می بیندکه اگرچهل روز در خانه اش را آب وجارو کندو مشکل گشانذرکند،وضع زندگیش تغییرمیکند،عبدالله بعداز چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا می کندو از آن به بعد،ثروتمندمی شود.مادرم کتاب را دست دخترها می داد و موقع پاک کردن مشکل گشاهمه کتاب را می خواندند.مادرم داستان حضرت خضرنبی(ع) وامام علی(ع) را هم می کرد و دخترها،مخصوصازینب،باعلاقه گوش می کردندو آخرسرهم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه می ریختند.وقتی بچه هابه سن نماز خواندن می رسیدند،مادرم آنهارا به خانه اش میبردونماز یادشان میداد.وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد می گرفتندمادرم به آنهاجایزه می داد.زینب سوالهای زیادی از مادرم می پرسید.ا خیلی کتاب می خواندو خیلی هم سوال می کرد.درسش خیلی خوب بود،ولی در کنارفهم و آگاهی اش،دل بزرگی داشت.وقتی خواهرش شهلامریض می شد،خیلی بی قراری می کرد.برخلاف زینب که صبور بود،شهلا تحمل درد ومریضی را نداشت.زینب به او گفت"چرا بی قراری می کنی؟از خدا شفا بخواه حتماخوب می شوی."شهلا می فهمیدکه زینب الکی نمی گویدو حرفش را از ته دلش می زند. زینب کلاس چارم دبستان باحجاب شد.مادرم سه تا روسری زبرایش گرفت و زینب روسری سر می کرد وبه مدرسه می رفت.بچه ها مسخره اش می کردندو امّل صدایش می کردند.بعضی روزها ناراحت به خانه می آمد.معلوم بود که گریه کرده است.می گفت"مامان ،همه ی بچه ها به من امّل می گویند." یک روز به زینب گفتم"تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟" زینب گفت"معلوم است،برای خدا" گفتم "پس بگذار بچه ها هرچی دلشان می خواهدبگویند." همان سالی که با حجاب شد،روزه هایش را شروع کرد.خیلی لاغر و نحیف بود.استخوانهای بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود.گاهی که با شهلا حرفشان می شد،با پاهایش که خیلی لاغربود،به شهلا می زد.شهلا حسابی دردش می گرفت.برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایرادنگیرد،از ده روز قبل از ماه رمضان به خانه ی مادر بزرگش رفت.من با اینکه می دانستم از نظرجثّه و بنیه خیلی ضعیف است،جلویش را نمی گرفتم.مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شبها روی پشت بام کاهگلی می خوابیدند.مادرم هرسال ده یا پانزده روز جلوتر از ماه رمضان به پیشواز می رفت.شب اولی که زینب به آنجارفت،به مادرم سفارش کردکه برای سحری بیدارش ککدا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود.مادرم دلش نیامدکه زینب را صدا کند.نصفه شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پایین رفت وبه خیال خودش فکر می کردکه زینب خواب است.زینب از لبه ی پشت بام خودش را آویزان کردو مادرم را صدا زدو گفت" مادر بزرگ چرا سحری صدایم نکردی؟فکر می کنی سحری نخورم،روزه نمی گیرم؟مادربزرگ،به خدا بی سحری روزه می گیرم.اشکالی ندارد؛بی سحری روزه می گیرم" مادرم که از خودش خجالت کشیده بود،برگشت به پشت بام و زینب را بوسیدو التماسش کردکه با اوبه پایین برودو سحربی بخورد.مادرم به زینب گفت"به خدا هرشب صدایت می کنم،ولی جان مادربزرگ بی سحری روزه نگیر."آن سال زینب همه ی ماه رمضان را روضه گرفت. ده روز هم پیشواز رفت. من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم.مدتی بودکه مرتب مریض می شدم،زینب خیلی غصّه می خورد.آرزوی زینب این بودکه برای من تخت بخردو پرستاربگیرد.می گفت"بزرگ که بشوم،نمی گذارم تو زحمت بکشی.یک نفر را می آورمرتا کارهایت را انجام دهد." مهرداد مدتی با رادیو نفت آبادان کار می کردو مرتب توی خانه نمایش تمرین می کرد.در یکی از نمایش ها"پهلوان اکبر"ی هست که می میرد.زینب نقش مادر پهلوان را بازی می کرد.در نمایش "سربداران"هم زینب نقش "مورّخ"را با مهردادبازی میکرد آنهادر خانه لباس نمایش تنشان می کردندو با هم تمرین می کردند.من هم می نشستم و نمایش آنهارا نگاه می کردم.زینب ومهرداد به شعرهم علاقه داشتند.مهرداد شعر می گفت و زینب با لذّت به شعرهای مهرداد گوش می داد.مهران و مهردادهمیشه هواسشان به خواهرهایشان بود،مهران از زنهای لااوبالی و سبک بدش می آمدو همیشه به دخترهابرای رفتارشان تذکر می داد.اگر دخترهابا دامن یا پیراهن یرون می رفتند،حتما جورابهای ضخیم پایشان می کردندوگرنه مهران آنها را بیرون نمی برد.زینب به خواهر و برادرهایش واقعا علاقه داشت.گاهی با آن دستهای لاغر وکوچکش،لباسهای مهران را می شست،جورابهای مهرداد را می شست.دلش می خواست به یک شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
🏥 داستان زیبای «این قانون بیمارستان» پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»🚘 پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»💳 پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.»🙏 پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.» اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»💸 صبح روز بعد همان دکتر سر مزارِ دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید. واقعا پول این‌قدر با ارزش است.... @Childrenofhajqasim1399
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 يه روز ملانصرالدين و دوستش دوتا خر ميخرن. دوست ملا ميگه: چه طوري بفهميم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟ ملا ميگه خوب من يه گوش خرم رو ميبرم اوني که يه گوش داره مال من اوني هم که دو گوش داره مال تو.! فرداش ميبينن خر ملا گوش اون يکي خره رو از سر حسادت خورده!!! دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من جفت گوش خرمو ميبرم!!! فرداش ميبينن بازم قضيه ديروزيه… دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من دم خرمو ميبرم! فرداش بازم قضيه ديروزي ميشه.. دوست ملا با عصبانيت ميگه: حالا چيکار کنيم ملانصرالدين هم ميگه:عيبي نداره خب حالا خر سفيده مال تو خر سياه مال من😳😐😅 @Childrenofhajqasim1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستامونوبهم‌بدیم‌بدونیم؛ عهـــــدی‌که‌بستیـــــم،برگشتن‌نداره✌️🇮🇷 . پ.ن؛ ترکیب‌سریال‌‌بچهای‌گروهان‌بلال‌وگاندو۲ 🇮🇷|•@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمک فوق العاده پدر بشار اسد به ایران در زمان اوج جنگ ایران و عراق در خلیج فارس ... حافظ اسد صادارات نفت عراق رو که از سوریه میگذشت رو قطع کرد و این موضوع باعث شد که عراق با نفت کش نفتش را صادر کند در نتیجه ایران هم درخلیج فارس دست بالا را پیدا کرد و انهدام این نفت کش‌ها هم قیمت نفت را بالا برد هم پدر ارتش بعث و آمریکا رو در آورد ... بر فرض که در سوریه حرمی وجود نداشت وظیفه ما بود که از سوریه در برابر داعشی‌هایی که دست پرورده آمریکا هست دفاع کنیم ... توی اوج جنگ تحمیلی سوریه کمک‌های حیاتی به ما کرد ما هم با قدرت پشت مردم سوریه هستیم و خواهیم بود🇸🇾♥️🇮🇷 @BisimchiMedia
❤️شهـید زین الدین: ••|هـر ڪس شهـدا را یاد ڪند، شهـدا او را نزد اباعبداللہ یاد مے ڪنند|•• ‍ 🌸 @Childrenofhajqasim1399
شهید محسن حججے : همہ مےگویند: خوش بحآل فلانے شد اما هیچ کس حواسش نیست ڪہ فلانے برایِ شدن شهید بودن را یاد گرفت...✋🏻 @Childrenofhajqasim1399
شهید سردار حاج قاسم سلیمانی: آن نامی که هرگز گُم نخواهد شد و آن مزاری که تبدیل به زیارتگاه‌های حقیقی خواهد شد، قبور شهدا است ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿'' @Childrenofhajqasim1399🌱
شبکه³پخش زنده پیاده روی اربعین💔😭
یار را عاشق شوی آخر 🌹شهیدت🌹 می کنند.... { @modafe_velayat1400 } 👈حتما به کانال ما سر بزنید👉 به همراه عکس نوشته های شهدا و رهبری🤩 کپی از مطالب کانال آزاد😊🌹 (به شرط صلوات) 👈کانال مارا به دوستانتون معرفی کنید👉👌 { @modafe_velayat1400 }🔥
بسم الله الرحمن الرحیم
ببخشید فعالیت دیر شروع شد گوشی در دسترس نبود😅
لف ندید😢😢😢
یا صاحب الزمان! پدر مهربانم هر سال این روزها که می‌رسید، کوله‌پشتی ام را آماده میکردم برای سفر، به شوق اینکه در جاده کربلا با شما هم قدم شوم؛ به شوق اینکه هم‌صدا با شما زیارتنامه اربعین بخوانم ... امسال اما؛ اربعین را باید با خاطره و حسرت سر کنم... نمی دانم کدام گناه بزرگم، رزق اربعینم را بُرد؛ اما میدانم هرچه باشد کَرَم شما از گناه من بزرگتر است. از کرم و مهربانی ات، بگذار دوباره با شما هم سفر شوم! ▪️يا رب الحسين بحق الحسين ▪️إشف صدر الحسين 🌤أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🌤 @Childrenofhajqasim1399
همه‌شدن‌زائرتو به‌غیر‌من‌که‌روسیاهم..":( @Childrenofhajqasim1399
حیا را از شهدا بیاموزیم سر کلاس جواب معلمش را نمیداد.. میگفت: تا حجاب نداشته باشی ما با هم صحبتی نداریم... 🌹 مَمَد نیستی ببینی... شهر غرق بی حجابیست... @Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_بیست_چهارم زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه ی
... 🌲🌱 پنجم_انقلاب قبل از انقلاب زندگی ما آرام می گذشت.سرم به زندگی وبچه هایم گرم بود.همین که بچه ها کنارم بودند،احساس خوشبختی می کردم.چیز دیگری از زندگی نمی خواستم.بابای مهران و همه ی کارگرهای شرکت نفت،از شاه بدشان می آمد.همه می دانستندکه شاه و حکومتش چقدرپست هستند. انقلاب که شد،من و بچه ها همه طرفدار انقلاب و امام شدیم.همه چیزم انقلاب بود.وقتی آدم کثیفی مثل شاه که این همه جوانها را شکنجه کرده بود،رفت و یک سید نورانی مثل امام،رهبرمان شد،چرا ما انقلابی نباشیم.ن مرتب به سخنرانی امام گوش می کردم. وقتی شنیدم که شاه چه بلاهایی سر خانواده ی رضایی آورده بود و ساواک چطورمخالفان شاه را شکنجه کرده بود،تمام وجودم نفرت شد.از بچگی که کربلا رفته بودم و گودال قتلگاه را دیده بودم،همیشه پیش خودم می گفتم اگر من زمان امام حسین(ع) زنده بودم،حتما امام حسین(ع) و حضرت زینب(س)را یاری می کردم و هیچ وقت پیش یزیدکه طلا وجواهر داشت وهمه را با پول می خرید، نمی رفتم.با شروع انقلاب،فرصتی پیش آمدکه من وبچه هایم به صف امام حسین(ع) بپیوندیم. مهران در همه ی راهپیمایی ها شرکت می کرد.او به من شرط کرد که اگر می خواهی همراه با دخترها به راهپیمایی بیایید،آنهابایدچادربپوشند.زینب دو سال قبل از انقلاب با حجاب شده بود،اما مینا و مهری و شها هنوز حجاب نداشتند.من دوتا از چادرهای خودم را برای مینا ومهری کوتاه کردم.همه ی ما به تظاهرات می رفتیم.شهرام را هم با خودمان می بردیم.خانه ی ما نزدیک مسجد قدس بودکه قبل از انقلاب به مسجدفرح آباد مشهور بود.همه ی مردم آنجا جمع می شدندو راهپیمایی از همان جا شروع می شد.مینا شهرام را نگه می داشت و زینب هم به او کمک می کرد. زینب هیچ وقت دختر بی تفاوتی نبود.نسبت به سنّش که از همه ی دخترها کوچک تر بود.در هر کاری کمک می کرد.ما در همه ی راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت می کردیم.زندگی ما شکل دیگری شده بود.تا انقلاب سرمان فقط در زندگی خودمان بود،ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت می کردیم. مسجد قدس پایگاه فعالیت بچه هاشده بود.چهار تا دخترها نمازایشان را به جماعت در مسجد می خواندند؛مخصوصا در ماه رمضان ،آنها در مسجدنماز مغرب وعشا را به جماعت می خواندندو به خانه می آمدند.من در ماه رمضان سفره ی افطار را آماده می کردم و متظر می نشستم تا بچه ها برای افطار از راه برسند.مهران در همان مسجد زندگی می کرد.من که می دیدم بچه هایم این طور در راه انقلاب زحمت مبی کشند،به همه ی آنها اقتخار می کردم.انگار کربلا به پا شده بود و من و بچه هایم کنار اهل بیت بودیم. زینب فعالیت های انقلابی اش را در مدرسه ی راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد.روزنانه دیواری می نوشت،سر صف قرآن می خواند،با کمونیستهاومجاهدین خلق جرّو بحث می کرد و سر صف شعر انقلابی و دکلمه می خواند.چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شده بود و حتی کتکش زده بودند. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید🌀
شخصی به نام آقای بلورساز خادم کشیک دوم آستان قدس رضوی نقل کرده‌اند: من مبتلا به درد دندان شدم، برای کشیدن دندان پیش دکتر رفتم. گفت: غده‌ای هم کنار زبان شماست که باید عمل شود. با آن عمل من لال شدم و دیگر هرچه خواستم حرف بزنم نمی‌توانستم و همه چیزها را می‌نوشتم. هرچه پیش دکترها رفتم درمان نشد، خیلی گرفته و ناراحت بودم. چند ماه بعد خانم بنده برای رفع درد دندان پیش دکتر رفت. وقت کشیدن دندان ترس و وحشتی برایش پیدا شد. دندان پزشک می‌پرسد چرا می‌ترسی؟ می‌گوید: شوهرم دندانی کشید و جریان را کلا برای دکتر می‌گوید. دکتر میگوید: عجب! آن شوهر شماست؟ در عمل جراحی رگ گویی‌های صدمه دیده و قطع شده و این باعث لال شدن ایشان است و دیگر فایده ندارد. زن خیلی ناراحت می‌شود و به خانه بر می‌گردد. و شب خوابش نمی برد. مرد می نویسد: چرا ناراحتی؟ می‌گوید: جریان این است و دکتر گفته شما خوب نمی‌شوی! ناراحتی مرد زیادتر میشود و به تهران می آید خدمت آقای علوی می‌رسد. ایشان می‌فرماید: راهنمایی من این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروی، اگر شفایی هست آنجاست. تصمیم جدی می‌گیرد و لذا به مشهد که بر می‌گردد برای چهل هفته بلیط هواپیما تهیه می‌کند که شبهای سه شنبه در تهران و شبهای چهارشنبه به مسجد جمکران برود. در هفته ۳۸ که نماز می‌خواند و برای صلوات سر به مهر می‌گذارد، یکوقت متوجه می‌شود که همه جا نورانی شد و یک آقایی وارد و مردم به دنبال او هستند. می‌گویند او حضرت حجت علیه السلام است. خیلی ناراحت می‌شود که نمی تواند سلام بدهد. لذا در کناری قرار می‌گیرد. ولی حضرت نزدیک او آمده و می فرماید: سلام کن. اشاره به زبان می‌کند که من لالم و الا بی ادب نیستم. حضرت بار دوم با تشر می فرماید: سلام کن. بلافاصله زبانش باز می‌شود و سلام می‌گوید. در این هنگام پرده کنار رفته و خود را در حال سجده می‌بیند. این جریان را افرادی که آن آقا را قبل از لالی و در حین آن و بعد از شفا دیده بودند در محضر آیت الله گلپایگانی شهادت داده اند. 📚شیفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ص ۱۲۷ @Childrenofhajqasim1399
تقسيم بندى موجودات زنده تغيير کرد. جانوران گياهان مجازیان اين دسته آخر موجودات عجيبى هستن.. نه به غذا نه به آب و نه به اکسيژن نياز دارند… آنها فقط به اينترنت و دنياي مجازى نياز دارند منظورش ما نیستیما مدیونید به خودتون بگیرينا😁 @Childrenofhajqasim1399
شخصی گفته : رفتم مصاحبه یارو پرسید موضوع آخرین کتابی که خوندی چی بوده ؟ گفتم درباره یه پسری بود که بخاطر کسب علم و دانش حتی روزای تعطیلم میرفت مدرسه گفت چه جالب اسمش چیه ؟ گفتم حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت فک کنم چون نخونده بودش زنگ زد حراست بیان بندازنم بیرون😂 @Childrenofhajqasim1399