به همین راحتی او از ما #جدا شد و رفت. در راه زنگ زد و پیام داد، #خداحافظی را در همین فاصله سمنان تا تهران کرد. خیلی راحت از همه #متعلقات #دنیا #جدا شد و به #سوریه رفت.😭😭
🍃🌷🍃
15#فروردین ساعت #هشت صبح اتوبوسها به سمت تهران حرکت کردند، شب پرواز به #سوریه بود، آخرین صحبتی که کردیم پای #پرواز بود که میخواست گوشی را قطع کند.😭😭
🍃🌷🍃
دوباره از پلهها آمد پایین، دستم را گرفت، سرم را بوسید و گفت اینجور نباش، محکم بایست، انگشترهایش را درآورد، از #کیف دوشیاش #کارتهای بانکیاش را با انگشترها داد دستم و رفت.😭😭
🍃🌷🍃
من هنوز در #شوک بودم که این چطور #رفتنی است. دو روز بعد رفتن، ساعت هفت تا هفت و نیم صبح اداره بودم که به من زنگ زد، از شماره فهمیدم #ایران نیست.
😭
یک #مکالمه کوتاه داشتیم در این حد که رسیدم و #زیارت رفتیم و #دعا کردم. گفت جای شما خالی است، جای من هم #خوب است و #نگران نباشید.😭
🍃🌷🍃
به همین راحتی او از ما #جدا شد و رفت. در راه زنگ زد و پیام داد، #خداحافظی را در همین فاصله سمنان تا تهران کرد. خیلی راحت از همه #متعلقات #دنیا #جدا شد و به #سوریه رفت.😭😭
🍃🌷🍃
15#فروردین ساعت #هشت صبح اتوبوسها به سمت تهران حرکت کردند، شب پرواز به #سوریه بود، آخرین صحبتی که کردیم پای #پرواز بود که میخواست گوشی را قطع کند.😭😭
🍃🌷🍃
دوباره از پلهها آمد پایین، دستم را گرفت، سرم را بوسید و گفت اینجور نباش، محکم بایست، انگشترهایش را درآورد، از #کیف دوشیاش #کارتهای بانکیاش را با انگشترها داد دستم و رفت.😭😭
🍃🌷🍃
من هنوز در #شوک بودم که این چطور #رفتنی است. دو روز بعد رفتن، ساعت هفت تا هفت و نیم صبح اداره بودم که به من زنگ زد، از شماره فهمیدم #ایران نیست.
😭
یک #مکالمه کوتاه داشتیم در این حد که رسیدم و #زیارت رفتیم و #دعا کردم. گفت جای شما خالی است، جای من هم #خوب است و #نگران نباشید.😭
🍃🌷🍃