eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226هزار عکس
60.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ وقت در زندگی احساس چیزی را . همه زندگی ما در یک اتاق خلاصه می شد که در خانه عموی ایشان ساکن بودیم. از هر وسیله ای که داشتم استفاده بهینه می کردم مثلاً از چمدان به عنوان میز. 🍃🌷🍃 همکارانش می گفتند در محل کار زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه می رفت و در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. وقتی از او سوال می شد شما از همه زودتر می آید و از همه دیرتر می روید، چرا کسر کار؟ 🍃🌷🍃 در جواب می گفت: در می رود یک لحظه به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار من به المال هستم و حق استفاده ندارم. 🍃🌷🍃 همیشه در مقابل و زانو می نشست و هر وقت به دیدن آنها می رفت را بوسید و وقتی هم می کرد باز آنها را بوسید.😭 🍃🌷🍃
را قلبی خود می‌دانست و حتی مثل که قراره به مهمی برود قبل از کرده و حتی با می‌کرد. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : در سال 1366# وقتی تنها 16 سال بیشتر نداشتم به همسری آقا «ماشاالله شمسه» درآمدم و حاصل 28 زندگی با همسرم یک فرزند پسر و دو دختر است. 🍃🌷🍃 من و هر دو اهل روستای «سراب»  بروجرد بودیم و آشنایی دورادوری با هم داشتیم.  وقتی به خواستگاریم آمد، در بحبوحه بود و آن زمانی بود که به می‌رفت. 🍃🌷🍃 مادرم می‌ترسید و می‌گفت ممکن است در این رفتن‌هایش شود اما او در جواب مادرم گفت: «هیچ‌کس نمی‌داند در آینده چه پیش می‌آید، شاید ما این را نداشته باشیم» 🍃🌷🍃 در 28 ماه سال 66# ازدواج کردیم و هفته بعد به منطقه شد و پس‌ از آن به صورت متناوب به جنگی غرب کشور مانند ایلام شد. 🍃🌷🍃 آقا «بشیر» اولین فرزندم در سال 67 زمانی که در مناطق غرب کشور بود به دنیا آمد، فرزند دومم «اسماء» سال 68 و دختر دومم سال 78  در بروجرد به دنیا آمد. 🍃🌷🍃
هم که می‌رفت همواره وقتی از ما می‌کرد و می‌رفت به ما می‌گفت : که «ممکن است دیگر برنگردم و این بار آخر باشد». 🍃🌷🍃 بسیار اهل به بود. هر وقت از برمی‌گشت را با و ر با برایمان می‌کرد و در خانه خیلی می‌کرد. 🍃🌷🍃 از روز و هفته تا 10 بود اما همیشه احوال بود و هر وقت هم که تماس می‌گرفت می‌گفت: «کمبودی ندارید؟ 🍃🌷🍃 وقتی از برمی‌گشت و ما و می‌کردیم با و ما را می‌کرد و آن‌قدر و بود که را می‌کردیم. 🍃🌷🍃 به فرمان بودند، سرهبر انقلاب را داشت از آن داشتن‌هایی که واقعاً بود خود را کند و این را در کرد.😭 🍃🌷🍃 سرانجام ماشاالله شمسه هم درتاریخ    ۱۳۹۴/۱/۱۳#  و با تیرانداز تکفیری به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 : روستای سراب ، شهرستان بروجرد. 🍃🌷🍃
هیچ وقت در زندگی احساس چیزی را . همه زندگی ما در یک اتاق خلاصه می شد که در خانه عموی ایشان ساکن بودیم. از هر وسیله ای که داشتم استفاده بهینه می کردم مثلاً از چمدان به عنوان میز. 🍃🌷🍃 همکارانش می گفتند در محل کار زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه می رفت و در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. وقتی از او سوال می شد شما از همه زودتر می آید و از همه دیرتر می روید، چرا کسر کار؟ 🍃🌷🍃 در جواب می گفت: در می رود یک لحظه به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار من به المال هستم و حق استفاده ندارم. 🍃🌷🍃 همیشه در مقابل و زانو می نشست و هر وقت به دیدن آنها می رفت را بوسید و وقتی هم می کرد باز آنها را بوسید.😭 🍃🌷🍃
، در عید با خیلی از بستگان دیدار کردیم. صبح 14 کسالت داشتم و در خانه بودم. صبح بود که از بانک به خانه آمد تا جویای حالم باشد، نیم ساعتی ماند و کرد و رفت. همان شب پیامی آمد که فردا به داریم. با ناراحتی گفت چرا زودتر خبر ندادند. آن شب بعد از پیامک نخوابید، خیلی بی‌تاب بود، مدام قدم زد.😭😭 🍃🌷🍃 با چند نفر تماس گرفت، یک ساعت قبل صبح به رفت و بعد هم راهی اداره شد. ساعت هفت و نیم صبح با من تماس گرفت و گفت امروز داریم شما را به من برسان.😭 🍃🌷🍃 اصلا مانده بودم چه جوابی بدهم. سریع خودم را به رساندم، ساعت هشت صبح شده بود، اتوبوس‎ها همه حاضر و آماده بودند و خانواده‌ها با عزیزانشان می‎کردند.😭 🍃🌷🍃 او هم با و شلوار و خیلی آمد، را از من گرفت و کرد، من فقط نگاهش می‌کردم و اشک‌‎هایم می‌آمد.😭😭😭 🍃🌷🍃 چیزی نمی‌توانستم بگویم، انگار شوکه شده بودم. او اما خیلی بود طوری که تا به حال او را به این بودم با حالتی به من نگاه کرد که گویا می‌خواست بگوید چرا اینطوری می‌کنی.😭 🍃🌷🍃
به همین راحتی او از ما شد و رفت. در راه زنگ زد و پیام داد، را در همین فاصله سمنان تا تهران کرد. خیلی راحت از همه شد و به رفت.😭😭 🍃🌷🍃 15 ساعت صبح اتوبوس‌ها به سمت تهران حرکت کردند، شب پرواز به بود، آخرین صحبتی که کردیم پای بود که می‌خواست گوشی را قطع کند.😭😭 🍃🌷🍃 دوباره از پله‌ها آمد پایین، دستم را گرفت، سرم را بوسید و گفت اینجور نباش، محکم بایست، انگشترهایش را درآورد، از دوشی‌اش بانکی‌اش را با انگشترها داد دستم و رفت.😭😭 🍃🌷🍃 من هنوز در بودم که این چطور است. دو روز بعد رفتن، ساعت هفت تا هفت و نیم صبح اداره بودم که به من زنگ زد، از شماره فهمیدم نیست. 😭 یک کوتاه داشتیم در این حد که رسیدم و رفتیم و کردم. گفت جای شما خالی است، جای من هم است و نباشید.😭 🍃🌷🍃
، در عید با خیلی از بستگان دیدار کردیم. صبح 14 کسالت داشتم و در خانه بودم. صبح بود که از بانک به خانه آمد تا جویای حالم باشد، نیم ساعتی ماند و کرد و رفت. همان شب پیامی آمد که فردا به داریم. با ناراحتی گفت چرا زودتر خبر ندادند. آن شب بعد از پیامک نخوابید، خیلی بی‌تاب بود، مدام قدم زد.😭😭 🍃🌷🍃 با چند نفر تماس گرفت، یک ساعت قبل صبح به رفت و بعد هم راهی اداره شد. ساعت هفت و نیم صبح با من تماس گرفت و گفت امروز داریم شما را به من برسان.😭 🍃🌷🍃 اصلا مانده بودم چه جوابی بدهم. سریع خودم را به رساندم، ساعت هشت صبح شده بود، اتوبوس‎ها همه حاضر و آماده بودند و خانواده‌ها با عزیزانشان می‎کردند.😭 🍃🌷🍃 او هم با و شلوار و خیلی آمد، را از من گرفت و کرد، من فقط نگاهش می‌کردم و اشک‌‎هایم می‌آمد.😭😭😭 🍃🌷🍃 چیزی نمی‌توانستم بگویم، انگار شوکه شده بودم. او اما خیلی بود طوری که تا به حال او را به این بودم با حالتی به من نگاه کرد که گویا می‌خواست بگوید چرا اینطوری می‌کنی.😭 🍃🌷🍃
به همین راحتی او از ما شد و رفت. در راه زنگ زد و پیام داد، را در همین فاصله سمنان تا تهران کرد. خیلی راحت از همه شد و به رفت.😭😭 🍃🌷🍃 15 ساعت صبح اتوبوس‌ها به سمت تهران حرکت کردند، شب پرواز به بود، آخرین صحبتی که کردیم پای بود که می‌خواست گوشی را قطع کند.😭😭 🍃🌷🍃 دوباره از پله‌ها آمد پایین، دستم را گرفت، سرم را بوسید و گفت اینجور نباش، محکم بایست، انگشترهایش را درآورد، از دوشی‌اش بانکی‌اش را با انگشترها داد دستم و رفت.😭😭 🍃🌷🍃 من هنوز در بودم که این چطور است. دو روز بعد رفتن، ساعت هفت تا هفت و نیم صبح اداره بودم که به من زنگ زد، از شماره فهمیدم نیست. 😭 یک کوتاه داشتیم در این حد که رسیدم و رفتیم و کردم. گفت جای شما خالی است، جای من هم است و نباشید.😭 🍃🌷🍃
✅ 1. همیشه شما زودتر کنین ✅ 2. همیشه و مخصوصا صبح ها کنین ✅ 3. به مردا بگین ؛ ولی بعد بکنین ✅ 4. هیچ وقت جلوشون از ✅ 5. گاهی بگیرین ، مردا رو باید داشته باشین؛ اما بهتره بیشتر اوقات بشین؛ ازشون دور بشین؛ بزارین اینو داشته باشن که بیارن ؛ این همون چیزیه که عوام میگن نباید زیاد به مردا داد. ‌‌‌ ‌ ‌‌‌ ‌
به روایت از پسر بزرگ : در عمر پربرکت شون  گویی خبر از شهادت شون داشتند و به همه ی افرادی که و بهشون که بود و قرار بود، و کردند. 🍃🌷🍃 از همه ی خانواده و نموده و از همه طلب کردند.😭 🍃🌷🍃 در شهر و ملکوتی علی علیه‌السلام🌷 در های قدر در حال و بودند که انگار شده که در این در رمضان راستی 🤍شدند. 😭😭 🍃🌷🍃 همیشه از بزرگوار شیرازی بعنوان و خود می‌کردند و از خود در تحمیلی را می‌کردند. 🍃🌷🍃 از جمله قاسم میرحسینی ۴۱ که از این بزرگ حاج قاسم سلیمانی نیز بودند. 🍃🌷🍃 در نامه ی خود به به داشته و نوشته اند که بر کسانی که برای و خود و قائل نشوند . 🍃🌷🍃