eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226هزار عکس
60.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
داعشی ها می خواستند سلیمانی را بیاورند و روی آن بدهند. انصاری و که بودند به می کنند و به را به می آورند.😭 🍃🌷🍃 ای هم می شوند اما را کنند. بر اثر و ها سلیمانی، به جز ، ها در بدن می شد. 😭 🍃🌷🍃 برای آن که دلمان کمی شود، یکی از های مان رابه سلیمانی کرده ایم. شخصی و مانند ، ، ،♡، های ایشان را آنجا گذاشته ایم.😭 🍃🌷🍃 در های را به زده ایم. و شلوارهای نو ایشان را های خود در گذاشته ام زیرا می کنم است.😭 🍃🌷🍃
ایشان به همراه که آن زمان 9 داشت در مناطق ، در یکی از همین ، را به همراه خود برای از مقدم برده بود بطوریکه ، های بصره را می دید. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : ۳  در شهر زندگی کردیم . رقیه ، جواد ، سمیه و رضا  ۱ تا  ۹ ساله  بودند که  در بهشتی اهواز می کردند. 🍃🌷🍃 علاوه بر ها ، ، از و خبر در آن زمان را بر داشتم. 🍃🌷🍃 پس از آغاز تحمیلی به مناطق شدند و پس ازمدت ها دوری برای تلفنی با به بهشهر رفتم که درآن مکالمه ، پیشنهاد زندگی در را شنیدم و با به آن پاسخ دادم. 🍃🌷🍃 پرونده بچه ها را که از مدرسه گرفتیم ، با یک تویوتا روباز آماده رفتن به شدیم . اثاثیه را در دورتا دور کابین چیدیم و با وسط اثاثیه نشستیم. 🍃🌷🍃
آن روزصبح زود حرکت نمودیم و با فراوان شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن در پشت تویوتا در آن شرایط بسیار بود و همه هایم داشتند. 🍃🌷🍃 بعلت اینکه در بود به راهمان ادامه دادیم و پس از طی یکهزار کیلومتری طی 24 ساعت ، صبح به و به بهشتی رسیدیم و ساعت 5 بعدازظهر به دیدنمان آمد و در یکی از های شدیم. 🍃🌷🍃 ما از 30 ایی بودیم که برای به آمده بودند. 🍃🌷🍃 وقتی دشمن بر فراز دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر ها را به برسانم و به ناچار در می ماندیم و منتظر خطر می شدیم. 🍃🌷🍃 هرگاه از می آمد نفر از و بودند و برخی از آنان از برای غذا در می شدند. 🍃🌷🍃
زمانی که 2 لشکر 25 کربلا بود ، کربلای 5 در تشکیل شد و 30 از در آن داشتند که پس از آن 3 از آن شدند. 🍃🌷🍃 هروقت سفید لشکر را در می دیدیم ، می دانستیم حامل خبر یکی از است و در آن بسیار و آوری را می کردیم.😭 🍃🌷🍃 و چون من از سایر بودم ، به همراه برای نمودن می رفتیم که بسیار بود.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام#شهید رمضانعلی صحرایی هم درتاریخ #آبان ماه  سال ۱۳۹۹# پس از و ناشی از در سن ۶۹ به آرزویش که همانا در راه 🤍 رسید. 🍃🌷🍃 : گلزار تکیه امام رستمکلا بهشهر ، استان مازندران. 🍃🌷🍃
زمانی که 2 لشکر 25 کربلا بود ، کربلای 5 در تشکیل شد و 30 از در آن داشتند که پس از آن 3 از آن شدند. 🍃🌷🍃 هروقت سفید لشکر را در می دیدیم ، می دانستیم حامل خبر یکی از است و در آن بسیار و آوری را می کردیم.😭 🍃🌷🍃 و چون من از سایر بودم ، به همراه برای نمودن می رفتیم که بسیار بود.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام#شهید رمضانعلی صحرایی هم درتاریخ #آبان ماه  سال ۱۳۹۹# پس از و ناشی از در سن ۶۹ به آرزویش که همانا در راه 🤍 رسید. 🍃🌷🍃 : گلزار تکیه امام رستمکلا بهشهر ، استان مازندران. 🍃🌷🍃
بود و در تلاش می‌کرد. اگر علیمحمدی تصمیم به انجام کاری می‌گرفت کسی نمی‌توانست جلوی او را بگیرد و تا زمانی که آن کار را به پایان نمی‌رساند، دست از کار بر نمی‌داشت. 🍃🌷🍃 بسیار خوبی بود و از تلاشی برای به جهت مشکلات دریغ نمی‌کرد. را از خوب ایشان می‌توان نام برد. 🍃🌷🍃 یک واقعی بود. بسیار برای و قائل بود. گاهی از بعضی اتفاق‌ها گله می‌کردم همیشه به من می‌گفت: «مواظب باش! برای این انقلاب خون ریخته شده، مبادا به بی‌راهه بروی.» 🍃🌷🍃 همیشه می‌گفت: «شما هر کاری را برای 🤍 انجام بدهی هم احساس بهتری داری هم موفق‌تری. برای 🤍سلام کن برای 🤍 به گل‌ها آب بده.» در همه چیز 🤍 را در نظر داشت. به نظر من علت هم همین نیتش بود. آدمی معمولی بود. مثل من و مثل شما، نمازش هم حتی گاهی دیر می‌شد. 🍃🌷🍃 همسرم چند سال قبل از به من شماره تماس یکی از دوستانش را داده بود و گفته بود که اگر برای من اتفاقی افتاد، حتی قبل از اینکه پلیس را مطلع کنی ایشان را در جریان بگذار.
مراسم عقدمان 31 سال 93# مصادف با سالروز فاطمه زهرا(س)🌷برگزار شد. عاقد آن شب خيلي برايمان دعا كرد. تمام مهمانان دست به دعا برداشته بودند.😭 🍃🌷🍃 قضيه‌اي كه برايم جالب بود بودند كه دعوت كرده بود. وقتي مراسم تمام شد گفت خانم مي‌داني امشب چه را كرده بودم؟ گفتم نه. گفت زهرا(س)🌷 و علی(ع)🌷. آنجا بود كه فهميدم روحاني مراسم به خاطر بود كه از همان ابتدا مادرشوهرم را به بود. 😭 🍃🌷🍃 و رسمي تكاور سجاد(ع)🌷 كازرون بود،دو ماهي از عقدمان گذشته بود كه به همراه شمال‌غرب شدند. نام «قاسم» علی بود. 🍃🌷🍃 هر كدام‌شان خودشان را ديده بودند. سه روز پس از ، به پيوست و در تاريخ 13# تير 1393# در درگيري با انقلاب به رسيد.😭 🍃🌷🍃 در با گروهك تروريستي پژاك در منطقه شمال‌غرب كشور با شيرين را نوشيد.😭كمي بعد هم راهي شد.😭😭 🍃🌷🍃
باري كه شد ماه سال 93. يعني ماه بعد از قاسم به رفت. به من نگفت به مي‌رود. فقط گفت بايد براي آموزشي به تهران بروم.😭 🍃🌷🍃 در طول مدت اين ماه مرتب با من تماس مي‌گرفت. من هم فكر مي‌كردم ايشان واقعاً تهران است. حتي موقعي هم كه از برگشت چيزي از در نگفت.😭 🍃🌷🍃 تا اينكه من از روي كه كنار زينب(س)🌷 و رقيه(س)🌷 گرفته بود، متوجه شدم كه به رفته بود.😭 🍃🌷🍃 تا مدتي بعد از در حال و هواي آنجا بود. شعر «با اذن رهبرم از جانم بگذرم در راه اين حرم…» را با صداي بلند مي‌خواند. 😭😭 🍃🌷🍃 من هم پيش خودم مي‌گفتم يعني واقعاً از جانش و از زندگي‌اش مي‌گذرد؟ الان هم هر وقت اين آهنگ را گوش مي‌دهم آن روزها در ذهنم تداعی میشه. 😭😭😭 🍃🌷🍃
اول كه رفت ما هنوز بوديم اما بار دوم كه 26 94# رفت، ماه قبلش كرده بوديم. در و هشتمين روز هم به رسيد.😭 🍃🌷🍃 برخلاف بار اول، اين بار گفت كه قراره به بره😭 راستش من ابتدا مخالفت كردم. خب واقعاً دو ماه دوري از ايشان با توجه به اينكه از مي‌گذشت، بود.😭 🍃🌷🍃 هرچند زيادي مي‌رفت و پيش مي‌آمد كه من باشد. وقتي مخالفت من را ديد گفت آن دنيا جواب زينب(س)🌷را مي‌تواني بدهي؟😭 🍃🌷🍃 گفتم نه نمي‌توانم، 😭بعد ديگر نتوانستم هيچ حرفي بزنم. نمي‌توانستم مخالفتي بكنم چون پاي حسين(ع)🌷در ميان بود.😭😭 و رفت و......😭😭😭 🍃🌷🍃
من که یک قبلی نسبت به داشتم و همیشه هم دوست داشتم همسرم باشد بله را دادم و در ۲۸ ماه سال ۸۵#  من و سر سفره عقد و بدون اما نشستیم. 🍃🌷🍃 من آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و  بهترین دوران زندگی‌ام دو سال نیم عقدمان بود، همیشه در حال بودیم و اوقات گلزار و کنار می رفتیم. 🍃🌷🍃 بیشتر اوقات به من می گفت: خانم دوست دارم برای همیشه در باشی.😭۲۱ سال ۸۸# رفتیم زیر یک سقف تا زندگی زیبا و شیرین را با یکدیگر بسازیم.😭 🍃🌷🍃 زیاد می‌رفت، اما این با همه داشت، به من که نگفت قراره به بره، چون من خیلی از روحی بودم و اگر یک روز را نمی‌شنیدم، شبیه می‌شدم.😭 🍃🌷🍃 که می خواست بره  و چمدانش را که جمع می کرد مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت، و من از رفتارش اضطراب همه وجودم را گرفت،😭 خودم تا پادگان رساندمش.😭 🍃🌷🍃
ایشان به همراه که آن زمان 9 داشت در مناطق ، در یکی از همین ، را به همراه خود برای از مقدم برده بود بطوریکه ، های بصره را می دید. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : ۳  در شهر زندگی کردیم . رقیه ، جواد ، سمیه و رضا  ۱ تا  ۹ ساله  بودند که  در بهشتی اهواز می کردند. 🍃🌷🍃 علاوه بر ها ، ، از و خبر در آن زمان را بر داشتم. 🍃🌷🍃 پس از آغاز تحمیلی به مناطق شدند و پس ازمدت ها دوری برای تلفنی با به بهشهر رفتم که درآن مکالمه ، پیشنهاد زندگی در را شنیدم و با به آن پاسخ دادم. 🍃🌷🍃 پرونده بچه ها را که از مدرسه گرفتیم ، با یک تویوتا روباز آماده رفتن به شدیم . اثاثیه را در دورتا دور کابین چیدیم و با وسط اثاثیه نشستیم. 🍃🌷🍃
آن روزصبح زود حرکت نمودیم و با فراوان شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن در پشت تویوتا در آن شرایط بسیار بود و همه هایم داشتند. 🍃🌷🍃 بعلت اینکه در بود به راهمان ادامه دادیم و پس از طی یکهزار کیلومتری طی 24 ساعت ، صبح به و به بهشتی رسیدیم و ساعت 5 بعدازظهر به دیدنمان آمد و در یکی از های شدیم. 🍃🌷🍃 ما از 30 ایی بودیم که برای به آمده بودند. 🍃🌷🍃 وقتی دشمن بر فراز دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر ها را به برسانم و به ناچار در می ماندیم و منتظر خطر می شدیم. 🍃🌷🍃 هرگاه از می آمد نفر از و بودند و برخی از آنان از برای غذا در می شدند. 🍃🌷🍃
زمانی که 2 لشکر 25 کربلا بود ، کربلای 5 در تشکیل شد و 30 از در آن داشتند که پس از آن 3 از آن شدند. 🍃🌷🍃 هروقت سفید لشکر را در می دیدیم ، می دانستیم حامل خبر یکی از است و در آن بسیار و آوری را می کردیم.😭 🍃🌷🍃 و چون من از سایر بودم ، به همراه برای نمودن می رفتیم که بسیار بود.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام#شهید رمضانعلی صحرایی هم درتاریخ #آبان ماه  سال ۱۳۹۹# پس از و ناشی از در سن ۶۹ به آرزویش که همانا در راه 🤍 رسید. 🍃🌷🍃 : گلزار تکیه امام رستمکلا بهشهر ، استان مازندران. 🍃🌷🍃
اولم ، در فتح‌المبین به رسید و او و دیگر از پس از 13 در خاک عراق پیدا شد، تمام مقدمات ازدواج فراهم شده بود اما از به رسید.😭 🍃🌷🍃 همسرم بعد از که قرار بود داماد شود منزل را ۹ و روز چراغانی کرد و خودم نیز با انجام و قرآن را بر خود آسان کردم.😭 🍃🌷🍃 محسن هنگام تنها 15 داشت، از 13 به رفت و با اینکه و سال داشت اما در داشت، در سال‌های 1360# تا 1362# در بود و در خاک عراق به رسید. 🍃🌷🍃 سومم، پس از که بزرگ خود را به کرده و در سن 18 وارد شد و در همان 18# سالگی نیز با سید عبدالحمید حسینی ازدواج کرد. 🍃🌷🍃 پس از خود به رفت و در کربلای 5 به خود و  از دست دادن برای بسیار بود.😭😭😭 🍃🌷🍃
مجید بودند. قرار بود هفت سال دیگر  از و پرورش بازنشسته بشوند همسرم کلاً به دینی و خاصی داشتند.😭 🍃🌷🍃 جمکران و معصومه(س)🌷 بود، در هم می‌کرد. همچنین بود و حوزوی را دنبال می‌کرد، صالحین شده بود و را می‌داد. 🍃🌷🍃 شون باعث شده بود که با ایشان خیلی باشند. بیشتر بودند تا و . بود و زیادی برایشان می‌گذاشت. بچه‌ها هم بودند.😭😭 🍃🌷🍃 را که بود دیگری داشت. به خاطر و خاصش، زیادی به نشان می‌داد. اما از نظر سعی می‌کرد به هر تایشان . 🍃🌷🍃 همیشه به من می‌گفت دعا کن به مرگ طبیعی از دنیا نروی. برای من هم طلب کن تا در آن دنیا کنار هم باشیم. به جرئت می‌توانم بگویم که لحظه از سرش نیفتاد.😭 🍃🌷🍃
ایشان مثل هر فرزندانش بود. ولی فقط به خودش و خانواده‌اش فکر نمی‌کرد، نمی‌توانست بنشیند تا 🌷 به خطر بیفتد، تروریست‌ها مسلمانان را بکشند و بی‌تفاوت بنشیند و زندگی‌اش را بکند. 🍃🌷🍃 برای بار روز 28# آبان ماه با امام رضا(ع)🌷 رفت و با حسن عسگری(ع)🌷 به رسید. 🍃🌷🍃 حدوداً دو سال پیش بود که از طرف به ایشان اطلاع دادند که امکان وجود دارد. خود هم رفتن بود. کرد و شد. 🍃🌷🍃 سرانجام مجید عسگری هم درتاریخ   ۱۳۹۹/۹/۶#  در  در حسن عسكری(ع)🌷 به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 مزار : گلزار شهر قم. 🍃🌷🍃
به روایت از همسر : من و بیشتر از آنکه همسر باشیم، بودیم. خیلی‌ها به رابطه عاطفی ما غبطه می‌خوردند. تمام مشکلات‌مان را به کمک هم حل می‌کردیم. راز مخفی بینمان وجود نداشت. 🍃🌷🍃 حس می‌کردم در دنیا مشکلی نیست که او نتواند زود حل کند. برایم مثل یک محکم بود. با وجود خوشبخت‌ترین آدم روی زمین بودم و او هم چنین احساسی داشت.😭 🍃🌷🍃 اما برای داشتن یک زندگی آرام و بدون دغدغه چیزی نبود که همه خواسته‌هایش را تأمین کند. او دیگری هم داشت. نمی‌خواست تنها و برای باشد،😭 🍃🌷🍃 می‌خواست از ، از ، و ت برای دیگران استفاده کند. برای همین در انتظامی را کرده بود.😭 🍃🌷🍃 دنیا در نظر بی‌ارزش‌تر از آن بود که از چیزی ناراحت شود. چندین ماه قبل از پر کرده بود تا از طریق کارش به برود. 🍃🌷🍃 این بود که زینب (س)🌷 باشد. به من نگفته بود فرم پر کرده است. یک روز به خانه آمد و پرسید: «راضی هستی من بروم؟»😭 🍃🌷🍃
به نظر من آن چیزی که را به مقام رساند، و به بیت🌷و حسین (ع)🌷بود. با برادرم خیلی صمیمی بودند. قرار گذاشتند اربعین ۹۶ با هم به کربلا بروند.😭😭 🍃🌷🍃 در خیالش برای این سفر رؤیا‌ها بافته بود. به برادرم می‌گفت: «اربعین می‌ریم کربلا. دستمال برمی‌داریم و زائران ا حسین (ع)🌷 را پاک می‌کنیم. من توی می‌خوام بشم!»😭 🍃🌷🍃 من به حرف‌هایش خندیدم. گفتم: « حالا چرا کفاش؟» جدی شد و نگاهم کرد. با حالت عجیبی گفت: «گرد پای زائرای حسین🌷 تبرکه. دوست دارم خاک‌های اونا بخوره به دست و صورتم»😭 🍃🌷🍃 اما قسمت نشد بره 😭😭 بعد از چهلم به خانه خواهر شوهرم رفته بودم. خانم مسنی را آنجا دیدم. پرسید: «تو همسر ؟» گفتم: «بله.» گفت: «می‌دونستی همسر تو هر ماه یک مقدار پول به من کمک می‌کرد؟» 🍃🌷🍃 از تعجب ماتم برد. از این موضوع هیچ خبر نداشتم. وضع خانواده خودمان خوب نبود. پدرش را از دست داده بود و می‌دانست که به مالی کند.😭 🍃🌷🍃
ایشان به همراه که آن زمان 9 داشت در مناطق ، در یکی از همین ، را به همراه خود برای از مقدم برده بود بطوریکه ، های بصره را می دید. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : ۳  در شهر زندگی کردیم . رقیه ، جواد ، سمیه و رضا  ۱ تا  ۹ ساله  بودند که  در بهشتی اهواز می کردند. 🍃🌷🍃 علاوه بر ها ، ، از و خبر در آن زمان را بر داشتم. 🍃🌷🍃 پس از آغاز تحمیلی به مناطق شدند و پس ازمدت ها دوری برای تلفنی با به بهشهر رفتم که درآن مکالمه ، پیشنهاد زندگی در را شنیدم و با به آن پاسخ دادم. 🍃🌷🍃 پرونده بچه ها را که از مدرسه گرفتیم ، با یک تویوتا روباز آماده رفتن به شدیم . اثاثیه را در دورتا دور کابین چیدیم و با وسط اثاثیه نشستیم. 🍃🌷🍃
آن روزصبح زود حرکت نمودیم و با فراوان شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن در پشت تویوتا در آن شرایط بسیار بود و همه هایم داشتند. 🍃🌷🍃 بعلت اینکه در بود به راهمان ادامه دادیم و پس از طی یکهزار کیلومتری طی 24 ساعت ، صبح به و به بهشتی رسیدیم و ساعت 5 بعدازظهر به دیدنمان آمد و در یکی از های شدیم. 🍃🌷🍃 ما از 30 ایی بودیم که برای به آمده بودند. 🍃🌷🍃 وقتی دشمن بر فراز دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر ها را به برسانم و به ناچار در می ماندیم و منتظر خطر می شدیم. 🍃🌷🍃 هرگاه از می آمد نفر از و بودند و برخی از آنان از برای غذا در می شدند. 🍃🌷🍃
زمانی که 2 لشکر 25 کربلا بود ، کربلای 5 در تشکیل شد و 30 از در آن داشتند که پس از آن 3 از آن شدند. 🍃🌷🍃 هروقت سفید لشکر را در می دیدیم ، می دانستیم حامل خبر یکی از است و در آن بسیار و آوری را می کردیم.😭 🍃🌷🍃 و چون من از سایر بودم ، به همراه برای نمودن می رفتیم که بسیار بود.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام#شهید رمضانعلی صحرایی هم درتاریخ #آبان ماه  سال ۱۳۹۹# پس از و ناشی از در سن ۶۹ به آرزویش که همانا در راه 🤍 رسید. 🍃🌷🍃 : گلزار تکیه امام رستمکلا بهشهر ، استان مازندران. 🍃🌷🍃
بعد از ماه و اندی که از می‌گذشت، یک روز برادر شوهرم به پدرم زنگ زد و خبر را به پدرم داد، ولی پدر به ما چیزی نگفت. بعد از ظهر آن روز خیلی نگران بودم و مدام ذکر می‌گفتم. 😭😭 🍃🌷🍃 فقط به ما گفت مجروح شده😭 حالم خیلی بد شد. ولی با این حال را شکر کردم که همسرم زنده است. دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که دیدم درباره صحبت می‌کنند. 🍃🌷🍃 آنجا بود که فهمیدم به که بود، رسیده. که به رسیده، اما ت واقعا برایم خیلی .😭😭 🍃🌷🍃
ایشان در تکاور امیر(ع)🌷 تیپ ۴۴ بنی‌هاشم (ع)🌷 سپاه چهارمحال و بختیاری بود که  به‌منظور غرب کشور (کردستان) برای با منافقین، گروهک‌های دموکرات، کومله و پژاک داشت. 🍃🌷🍃 سِمت ایشان  در زمان حضورش در ، تکاور تیپ ۴۴ قمر بنی‌هاشم (ع)🌷 و بختیاری بود. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : متولد روستای «باغملک» استان کهکیلویه و بویراحمد بود. من هم در همان روستا به دنیا آمدم و نسبت دور فامیلی با هم داشتیم. سال 1371# وارد می شوند، از همان سال 1372# که با هم عقد کردیم، شان در شد و در با «کومله»، «پژاک»، «پ ک ک» داشت. 🍃🌷🍃 سال 1392#، تلویزیون مزار «حجربن عدی» در را نشان می داد. و که زمانی که این را دیدند، می گفتند که با جلوی این آدم ها . 🍃🌷🍃 بعد از آن از جنایت های داعش در منتشر می شد که بسیار تکان دهنده بود. سال 1394 را گرفت و شد. 🍃🌷🍃
داعشی ها می خواستند سلیمانی را بیاورند و روی آن بدهند. انصاری و که بودند به می کنند و به را به می آورند.😭 🍃🌷🍃 ای هم می شوند اما را کنند. بر اثر و ها سلیمانی، به جز ، ها در بدن می شد. 😭 🍃🌷🍃 برای آن که دلمان کمی شود، یکی از های مان رابه سلیمانی کرده ایم. شخصی و مانند ، ، ،♡، های ایشان را آنجا گذاشته ایم.😭 🍃🌷🍃 در های را به زده ایم. و شلوارهای نو ایشان را های خود در گذاشته ام زیرا می کنم است.😭 🍃🌷🍃
بود و خانوادگی از صدای او برای بیت(ع)🌷 گرم می‌شد اما حالا مدت‌هاست و در فضا شنیده نمی‌شود و جای خالی او در بیشتر احساس می‌شود.😭😭 🍃🌷🍃 وقت بهش گفتم اگر رفتنت را مردم از من پرسیدند چی بگم؟ گفت: بگو رفت، با هم رفت، بگو خودش را بیت(ع)🌷 و کرد. من هم این روزها خودم را با همین می‌دهم.😭 🍃🌷🍃 هر زمان ناراحت میشم به این فکر می‌کنم که و از طرف بود و من را به دادم و را می‌کنم که در این بودم و این قلبم را# آرام می‌کند. 😭 🍃🌷🍃 به تشویق شوهرم که حکم برای را داشته در حال ادامه تحصیل هستم تا بتوانم مسیر را دهم. خبر را ابتدا به اطلاع دادند و پدرشون هم من و دیگر اعضای خانواده را مطلع کردند. 😭😭 🍃🌷🍃