من که یک #شناخت قبلی نسبت به #مسلم داشتم و همیشه هم دوست داشتم همسرم #پاسدار باشد بله را دادم و در ۲۸#دی ماه سال ۸۵# من و #مسلم سر سفره عقد #ساده و بدون #تجملات اما #زیبا نشستیم.
🍃🌷🍃
من آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و بهترین دوران زندگیام دو سال نیم عقدمان بود، همیشه در حال #گردش بودیم و #اکثر اوقات گلزار #شهدا و کنار #قبور #مطهر #شهدا می رفتیم.
🍃🌷🍃
#همسرم بیشتر اوقات به من می گفت: خانم دوست دارم برای همیشه در #کنارم باشی.😭۲۱#آبان سال ۸۸# رفتیم زیر یک سقف تا زندگی زیبا و شیرین را با یکدیگر بسازیم.😭
🍃🌷🍃
#مسلم #مأموریت زیاد میرفت، اما این #مأموریت #آخرش با همه #سفرهای #قبلیاش #فرق داشت، به من که نگفت قراره به #سوریه بره، چون من خیلی از #لحاظ روحی #وابستهاش بودم و اگر یک روز #صداش را نمیشنیدم، شبیه #افسردهها میشدم.😭
🍃🌷🍃
#روز #آخر که می خواست بره و چمدانش را که جمع می کرد مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت، و من از رفتارش اضطراب همه وجودم را گرفت،😭 خودم تا پادگان رساندمش.😭
🍃🌷🍃