eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226هزار عکس
60.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
بهش گفتم مامان همه دارن اینجا نفس میکشن، این چه حرفیه؟ گفت نه دیگه، هواش برام سنگینه. وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی میداد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود".😭 🍃⚘🍃 به روایت از پدر شهید: روز دی بعد از راهپیمایی همه وسایل هیئت و راهپیمایی را جمع کردن با دوستش بردن انبار که موقع برگشت بهشون تیراندازی کرده بودند😭. 🍃⚘🍃 بعد میکشونن سمت گاردریل وسط اتوبان، می خوره زمین ولی باز بلند میشه اونا شروع میکنن به شعار دادن هم شعار های خودش را میده بعد همه میریزن سرش😭🍃⚘🍃 روز دی از دانشگاه که میاد بیرون وقتی وارد اتوبان شیخ فضل الله میشه دو تا ماشین راه را میبندن و را میکشونن سرپیچ جایی که تو نقطه کور دوربین ها بوده😔🍃⚘🍃 هر کدام ای بهش میزنن که تو پرونده پزشکی قانونی نوشته با گوی آهنی و شیء نوک تیز.....بهش ضربه زدند😭🍃⚘🍃 وقتی میبرنش بیمارستان شماره و آدرس میده. دکتر ها تعریف کردن که بار از هوش رفت و هر باری که به هوش میومد یا زهرا(س)⚘ یا حسین(ع)⚘میگفت😭 ولی سوم چنان یاحسین⚘گفت که نا خودآگاه همه وسایل ما از دستمون رها شد و... همگی زدیم زیر گریه.😭🍃⚘🍃
بهش گفتم مامان همه دارن اینجا نفس میکشن، این چه حرفیه؟ گفت نه دیگه، هواش برام سنگینه. وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی میداد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود".😭 🍃⚘🍃 به روایت از پدر شهید: روز دی بعد از راهپیمایی همه وسایل هیئت و راهپیمایی را جمع کردن با دوستش بردن انبار که موقع برگشت بهشون تیراندازی کرده بودند😭. 🍃⚘🍃 بعد میکشونن سمت گاردریل وسط اتوبان، می خوره زمین ولی باز بلند میشه اونا شروع میکنن به شعار دادن هم شعار های خودش را میده بعد همه میریزن سرش😭🍃⚘🍃 روز دی از دانشگاه که میاد بیرون وقتی وارد اتوبان شیخ فضل الله میشه دو تا ماشین راه را میبندن و را میکشونن سرپیچ جایی که تو نقطه کور دوربین ها بوده😔🍃⚘🍃 هر کدام ای بهش میزنن که تو پرونده پزشکی قانونی نوشته با گوی آهنی و شیء نوک تیز.....بهش ضربه زدند😭🍃⚘🍃 وقتی میبرنش بیمارستان شماره و آدرس میده. دکتر ها تعریف کردن که بار از هوش رفت و هر باری که به هوش میومد یا زهرا(س)⚘ یا حسین(ع)⚘میگفت😭 ولی سوم چنان یاحسین⚘گفت که نا خودآگاه همه وسایل ما از دستمون رها شد و... همگی زدیم زیر گریه.😭🍃⚘🍃
همسرم ١۶ اسفند ماه ١٣٩۵ مرحوم شد. بار اول که می‌ خواست به بره بیماری پدرش شدت گرفته بود. آن موقع تازه به تهران رفته بود. خبرش کردیم که پدرت حالش بده. اومد و خودش او رو به بیمارستان برد. دکتر به گفته بود احتمال فوت پدرت زیاده. وقتی ۸ اسفند ماه ١٣٩۵ برای اول به می‌ رفت می‌ دونست که شاید دیگه پدرش را . اون موقع همسرم به کما رفته بود. مهدی که رفت چند روز بعد هم پدرش فوت کرد. 😭😭 🍃⚘🍃 با دکتر پدرش صحبت کرده بود. امید چندانی به بهبودی‌ پدرش نداشتیم. روز آخری که می‌ خواست با پدرش وداع کنه او رو می‌ بوسید و گریه می‌کرد و می‌گفت : بابا حلالم کن. 😭 🍃⚘🍃 از اتاق پدرش که خارج شد به من گفت : مادر جون اگه پدرم فوت کرد خبرش رو به من ندید مبادا اونجا بلرزه 😭 و نتونم کارم را درست انجام بدم. 😭😭 🍃⚘🍃 چند روز بعد که همسرم فوت کرد ما چیزی به نگفتیم اما در پیام هایی که به خونواده می‌ داد یا تلفن هایی که زده می‌ شد متوجه شده بود. پسرم وقتی به مرخصی اومد که چهلم پدرش گذشته بود. 😭 🍃⚘🍃
اول كه رفت ما هنوز بوديم اما بار دوم كه 26 94# رفت، ماه قبلش كرده بوديم. در و هشتمين روز هم به رسيد.😭 🍃🌷🍃 برخلاف بار اول، اين بار گفت كه قراره به بره😭 راستش من ابتدا مخالفت كردم. خب واقعاً دو ماه دوري از ايشان با توجه به اينكه از مي‌گذشت، بود.😭 🍃🌷🍃 هرچند زيادي مي‌رفت و پيش مي‌آمد كه من باشد. وقتي مخالفت من را ديد گفت آن دنيا جواب زينب(س)🌷را مي‌تواني بدهي؟😭 🍃🌷🍃 گفتم نه نمي‌توانم، 😭بعد ديگر نتوانستم هيچ حرفي بزنم. نمي‌توانستم مخالفتي بكنم چون پاي حسين(ع)🌷در ميان بود.😭😭 و رفت و......😭😭😭 🍃🌷🍃
بهش گفتم مامان همه دارن اینجا نفس میکشن، این چه حرفیه؟ گفت نه دیگه، هواش برام سنگینه. وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی میداد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود".😭 🍃⚘🍃 به روایت از پدر شهید: روز دی بعد از راهپیمایی همه وسایل هیئت و راهپیمایی را جمع کردن با دوستش بردن انبار که موقع برگشت بهشون تیراندازی کرده بودند😭. 🍃⚘🍃 بعد میکشونن سمت گاردریل وسط اتوبان، می خوره زمین ولی باز بلند میشه اونا شروع میکنن به شعار دادن هم شعار های خودش را میده بعد همه میریزن سرش😭🍃⚘🍃 روز دی از دانشگاه که میاد بیرون وقتی وارد اتوبان شیخ فضل الله میشه دو تا ماشین راه را میبندن و را میکشونن سرپیچ جایی که تو نقطه کور دوربین ها بوده😔🍃⚘🍃 هر کدام ای بهش میزنن که تو پرونده پزشکی قانونی نوشته با گوی آهنی و شیء نوک تیز.....بهش ضربه زدند😭🍃⚘🍃 وقتی میبرنش بیمارستان شماره و آدرس میده. دکتر ها تعریف کردن که بار از هوش رفت و هر باری که به هوش میومد یا زهرا(س)⚘ یا حسین(ع)⚘میگفت😭 ولی سوم چنان یاحسین⚘گفت که نا خودآگاه همه وسایل ما از دستمون رها شد و... همگی زدیم زیر گریه.😭🍃⚘🍃
اول كه رفت ما هنوز بوديم اما بار دوم كه 26 94# رفت، ماه قبلش كرده بوديم. در و هشتمين روز هم به رسيد.😭 🍃🌷🍃 برخلاف بار اول، اين بار گفت كه قراره به بره😭 راستش من ابتدا مخالفت كردم. خب واقعاً دو ماه دوري از ايشان با توجه به اينكه از مي‌گذشت، بود.😭 🍃🌷🍃 هرچند زيادي مي‌رفت و پيش مي‌آمد كه من باشد. وقتي مخالفت من را ديد گفت آن دنيا جواب زينب(س)🌷را مي‌تواني بدهي؟😭 🍃🌷🍃 گفتم نه نمي‌توانم، 😭بعد ديگر نتوانستم هيچ حرفي بزنم. نمي‌توانستم مخالفتي بكنم چون پاي حسين(ع)🌷در ميان بود.😭😭 و رفت و......😭😭😭 🍃🌷🍃
همسرم ١۶ اسفند ماه ١٣٩۵ مرحوم شد. بار اول که می‌ خواست به بره بیماری پدرش شدت گرفته بود. آن موقع تازه به تهران رفته بود. خبرش کردیم که پدرت حالش بده. اومد و خودش او رو به بیمارستان برد. دکتر به گفته بود احتمال فوت پدرت زیاده. وقتی ۸ اسفند ماه ١٣٩۵ برای اول به می‌ رفت می‌ دونست که شاید دیگه پدرش را . اون موقع همسرم به کما رفته بود. مهدی که رفت چند روز بعد هم پدرش فوت کرد. 😭😭 🍃⚘🍃 با دکتر پدرش صحبت کرده بود. امید چندانی به بهبودی‌ پدرش نداشتیم. روز آخری که می‌ خواست با پدرش وداع کنه او رو می‌ بوسید و گریه می‌کرد و می‌گفت : بابا حلالم کن. 😭 🍃⚘🍃 از اتاق پدرش که خارج شد به من گفت : مادر جون اگه پدرم فوت کرد خبرش رو به من ندید مبادا اونجا بلرزه 😭 و نتونم کارم را درست انجام بدم. 😭😭 🍃⚘🍃 چند روز بعد که همسرم فوت کرد ما چیزی به نگفتیم اما در پیام هایی که به خونواده می‌ داد یا تلفن هایی که زده می‌ شد متوجه شده بود. پسرم وقتی به مرخصی اومد که چهلم پدرش گذشته بود. 😭 🍃⚘🍃
چراغي و را قانع كردند كه۲ عقب بروند و نفر تا با به دشمن از آنان كنند و ما به .😔 🍃🌷🍃 به روایت از پدر : اهل ، و بود و همیشه نسبت به انجام و محرمات# توجه داشت و اهل و . 🍃🌷🍃 وقتي را به لشگر معرفي كردند و از خواستند به منطقه 10 تهران برود و اش را بگيرد، گفت مي كشم دنبال اين چيزها بروم. 🍃🌷🍃 بود. در طول ،  ۱۱ شد و گفته بود كه اگر بخواهد، بار ميشم و چنين هم شد. اهل بود و  بيت (ع)🌷 🍃🌷🍃
ایشان رفت و شد. وقتی که شد و دید که دیگه نمی تواند مثل بقیه برود خیلی برایش بود، وقتی های را می دید خیلی اذیت می شد البته   این هم وقتی ایشان را می دید می کرد. 😭😭 🍃🌷🍃 اگر و به 🤍 نبود به یقین شرایط، برایش می شد، ایشان  و بود، اهل و و  ۳۰ بود که و را فقط دید. 🍃🌷🍃 مدت   ۱۶ من فقط و سینه . 🍃🌷🍃 ایشان در به این الهی نائل شد، و ابدا ، ایشان  به امرش خمینی گفت، همین که به عنوان یک در آن دنیا پیش نیست حال بود. 🍃🌷🍃 ایشان سال 1369# ازدواج کرد، همسرس  ۲۷ در تمام لحظات زندگی در کنار ایشان  بود، این سال ها ایشان بیش از 20 زیر جراحی رفت. 🍃🌷🍃 یک بار 7 در تهران بستری بود، همسرش شب ها زیر تخت ایشان  ملحفه پهن می کرد و می خوابید، روزها روی صندلی می نشست، بعضی از دوستانش بارها به او گفتندشما برو کمی استراحت کن ما هستیم، قبول نمی کردند. 🍃🌷🍃
روز را با ماشین به زاده ها🌷، ها و های دیدنی شهر می برد مگر زمانی که داشت و یا از شهر برایش می آمد. 🍃🌷🍃 ایشان ۴  درسال  ۹۴# به شدند،سرانجام در# منطقه و در «درعا» در اسرائیل در حین با به به رسیدند.😭😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام حمید رضا انصاری هم  در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۸#  در منطقه «درعا» در   به که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷💋
ایشان شد که ماه بعد در «اثریا» ی حلب به رسید.😭😭 🍃🌷🍃 در ، گرفت و گفت نمی تواند به بیاید، قرار شد ما برای دیدن ایشان به برویم که قبل از رفتن ما به رسید و ما در با ایشان کردیم.😭😭 🍃🌷🍃 برای که می خواست به شود،  خواهرشون ازشون خواست که از رفتن منصرف شود، گفتند: «الان باید به کمک سوری ها برویم. بچه هایشان در خطر هستند. اهل بیت🌷  و بچه های سوری در خطر هستند و من نمی توانم آرام در خانه ام بنشینم.» 🍃🌷🍃 تعریف می کنند که در «اثریا» قسمتی بوده که دشمن نباید آن را تصرف می کرد. سلیمانی به همراه به آنجا می رود که بعدا از آنها، انصاری که بعد از سلیمانی به رسید، را به رساند. 🍃🌷🍃 با داعشی ها پیش می آید و سلیمانی به# شهادت می رسد.😭 ابتدا به و دیگری به می کند. 😭😭 🍃🌷🍃
بهش گفتم مامان همه دارن اینجا نفس میکشن، این چه حرفیه؟ گفت نه دیگه، هواش برام سنگینه. وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی میداد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود".😭 🍃⚘🍃 به روایت از پدر شهید: روز دی بعد از راهپیمایی همه وسایل هیئت و راهپیمایی را جمع کردن با دوستش بردن انبار که موقع برگشت بهشون تیراندازی کرده بودند😭. 🍃⚘🍃 بعد میکشونن سمت گاردریل وسط اتوبان، می خوره زمین ولی باز بلند میشه اونا شروع میکنن به شعار دادن هم شعار های خودش را میده بعد همه میریزن سرش😭🍃⚘🍃 روز دی از دانشگاه که میاد بیرون وقتی وارد اتوبان شیخ فضل الله میشه دو تا ماشین راه را میبندن و را میکشونن سرپیچ جایی که تو نقطه کور دوربین ها بوده😔🍃⚘🍃 هر کدام ای بهش میزنن که تو پرونده پزشکی قانونی نوشته با گوی آهنی و شیء نوک تیز.....بهش ضربه زدند😭🍃⚘🍃 وقتی میبرنش بیمارستان شماره و آدرس میده. دکتر ها تعریف کردن که بار از هوش رفت و هر باری که به هوش میومد یا زهرا(س)⚘ یا حسین(ع)⚘میگفت😭 ولی سوم چنان یاحسین⚘گفت که نا خودآگاه همه وسایل ما از دستمون رها شد و... همگی زدیم زیر گریه.😭🍃⚘🍃
به روایت از مادر: خیلی بچه ی بود، با و اخلاق ، همیشه به سفارش می کرد که بریم وبه  خونه خانواده سر بزنیم. 🍃🌷🍃 فرزند بزرگم بود  که همراه کوچک تر از خودش به رفت وقتی کوچکترش در سال شد خودش خبر شو به من و خانواده داد. 🍃🌷🍃 خیلی به ما می گذاشت وقتی از بر می گشت با و می کرد سنگر درست می کرد تفنگ درست میکرد و  با هم می کردند. 🍃🌷🍃 موقعی که  به می اومد اول به می رفت و با که داشت میوه می گرفت می برد ملاقات و... 🍃🌷🍃   آخر که میخواست بره ،از پدرش خواست که اجازه بده برای رفتن و به خواهرانش سفارش کرد که به اهمیت بدن و همسر و دخترانش رو  من و پدرش سپرد 😭😭 🍃🌷🍃 وقتی خبر رو می خواستن بهمون بدن، پدرش سر کار بود شب یکی از همسایه ها گفتن میخواهیم هیئت امشب منزل شما بزاریم و ارام ارام به پدرش خبر دادن 😭 🍃🌷🍃
اول كه رفت ما هنوز بوديم اما بار دوم كه 26 94# رفت، ماه قبلش كرده بوديم. در و هشتمين روز هم به رسيد.😭 🍃🌷🍃 برخلاف بار اول، اين بار گفت كه قراره به بره😭 راستش من ابتدا مخالفت كردم. خب واقعاً دو ماه دوري از ايشان با توجه به اينكه از مي‌گذشت، بود.😭 🍃🌷🍃 هرچند زيادي مي‌رفت و پيش مي‌آمد كه من باشد. وقتي مخالفت من را ديد گفت آن دنيا جواب زينب(س)🌷را مي‌تواني بدهي؟😭 🍃🌷🍃 گفتم نه نمي‌توانم، 😭بعد ديگر نتوانستم هيچ حرفي بزنم. نمي‌توانستم مخالفتي بكنم چون پاي حسين(ع)🌷در ميان بود.😭😭 و رفت و......😭😭😭 🍃🌷🍃
ایشان مدتی در سمنان ماند و بعد از مدتی به همراه خانواده به و بلوچستان رفت و تا سال 68# آنجا ماند، بود که به و مختلف می‌شد. بعد از مدتی در سیستان و بلوچستان به تهران آمد و هم دیگر بر گرفت و شد در . 🍃🌷🍃 اما انگار دلش هنوز در و بلوچستان و در بود، سرانجام تصمیم گرفت در سال 76 دیگر به یعنی یکی از سیستان و بلوچستان برود و ایشان  سال آنجا ماند و در نتیجه به بازگشت. 🍃🌷🍃 در این به در کشور، چشیدن های مردم با تمام و دردی با آنها به نشده از ایشان تبدیل شده بود. از به دست نکشید، چراکه خمینی (ره) و بسیاری دیگر از ، خودشان را به کرده بودند. 🍃🌷🍃 سرانجام حاج محسن مطیعی هم در اثر که در حین از در 8 سال 1383# برای ایشان  پیش آمد و به آرزویش که  همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃
شوشتری انسانی و اهل و بود. با آغاز تحمیلی، زیادی از به آمدند که بیشترین آنها را می‌کرد. 🍃🌷🍃 که این در آن بودند تصرف «ارتفاعات الله‌اکبر» در شمال شهر بود که این در آن بسیار درخشیدند و در زمان بنی‌صدر محسوب می‌شد. 🍃🌷🍃 که در آن مین را کردند و اول را و بودند و به همراه شوشتری در آن بسیار کردند. 🍃🌷🍃 شوشتری ، ، و بود.هیچ از نداشت و بیش از  ۷ هم شد و بعد از نیز آسوده نبود. 30 عمر پس از خود را ، و کردند. 🍃🌷🍃 بسیار ولی می‌کرد و حتی از می‌توانست کند که در اتفاقی می‌افتد. 🍃🌷🍃
ایشان رفت و شد. وقتی که شد و دید که دیگه نمی تواند مثل بقیه برود خیلی برایش بود، وقتی های را می دید خیلی اذیت می شد البته   این هم وقتی ایشان را می دید می کرد. 😭😭 🍃🌷🍃 اگر و به 🤍 نبود به یقین شرایط، برایش می شد، ایشان  و بود، اهل و و  ۳۰ بود که و را فقط دید. 🍃🌷🍃 مدت   ۱۶ من فقط و سینه . 🍃🌷🍃 ایشان در به این الهی نائل شد، و ابدا ، ایشان  به امرش خمینی گفت، همین که به عنوان یک در آن دنیا پیش نیست حال بود. 🍃🌷🍃 ایشان سال 1369# ازدواج کرد، همسرس  ۲۷ در تمام لحظات زندگی در کنار ایشان  بود، این سال ها ایشان بیش از 20 زیر جراحی رفت. 🍃🌷🍃 یک بار 7 در تهران بستری بود، همسرش شب ها زیر تخت ایشان  ملحفه پهن می کرد و می خوابید، روزها روی صندلی می نشست، بعضی از دوستانش بارها به او گفتندشما برو کمی استراحت کن ما هستیم، قبول نمی کردند. 🍃🌷🍃
ایشان شد که ماه بعد در «اثریا» ی حلب به رسید.😭😭 🍃🌷🍃 در ، گرفت و گفت نمی تواند به بیاید، قرار شد ما برای دیدن ایشان به برویم که قبل از رفتن ما به رسید و ما در با ایشان کردیم.😭😭 🍃🌷🍃 برای که می خواست به شود،  خواهرشون ازشون خواست که از رفتن منصرف شود، گفتند: «الان باید به کمک سوری ها برویم. بچه هایشان در خطر هستند. اهل بیت🌷  و بچه های سوری در خطر هستند و من نمی توانم آرام در خانه ام بنشینم.» 🍃🌷🍃 تعریف می کنند که در «اثریا» قسمتی بوده که دشمن نباید آن را تصرف می کرد. سلیمانی به همراه به آنجا می رود که بعدا از آنها، انصاری که بعد از سلیمانی به رسید، را به رساند. 🍃🌷🍃 با داعشی ها پیش می آید و سلیمانی به# شهادت می رسد.😭 ابتدا به و دیگری به می کند. 😭😭 🍃🌷🍃