بهش گفتم مامان همه دارن اینجا نفس میکشن، این چه حرفیه؟ گفت نه دیگه، هواش برام سنگینه. وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی میداد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود".😭
🍃⚘🍃
به روایت از پدر شهید:
روز #نهم دی بعد از راهپیمایی همه وسایل هیئت و راهپیمایی را جمع کردن با دوستش بردن انبار که موقع برگشت بهشون تیراندازی کرده بودند😭.
🍃⚘🍃
بعد میکشونن سمت گاردریل وسط اتوبان، می خوره زمین ولی باز بلند میشه اونا شروع میکنن به شعار دادن #حسام هم شعار های خودش را میده بعد همه میریزن سرش😭🍃⚘🍃
روز #دهم دی از دانشگاه که میاد بیرون وقتی وارد اتوبان شیخ فضل الله میشه دو تا ماشین راه را میبندن و #حسام را میکشونن سرپیچ جایی که تو نقطه کور دوربین ها بوده😔🍃⚘🍃
هر کدام #ضربه ای بهش میزنن که تو پرونده پزشکی قانونی نوشته با گوی آهنی و شیء نوک تیز.....بهش ضربه زدند😭🍃⚘🍃
وقتی میبرنش بیمارستان #خودش شماره و آدرس میده. دکتر ها تعریف کردن که #سه بار از هوش رفت و هر #سه باری که به هوش میومد #ذکر یا زهرا(س)⚘ یا حسین(ع)⚘میگفت😭
ولی #بار سوم چنان یاحسین⚘گفت که نا خودآگاه همه وسایل ما از دستمون رها شد و... همگی زدیم زیر گریه.😭🍃⚘🍃
بهش گفتم مامان همه دارن اینجا نفس میکشن، این چه حرفیه؟ گفت نه دیگه، هواش برام سنگینه. وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی میداد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود".😭
🍃⚘🍃
به روایت از پدر شهید:
روز #نهم دی بعد از راهپیمایی همه وسایل هیئت و راهپیمایی را جمع کردن با دوستش بردن انبار که موقع برگشت بهشون تیراندازی کرده بودند😭.
🍃⚘🍃
بعد میکشونن سمت گاردریل وسط اتوبان، می خوره زمین ولی باز بلند میشه اونا شروع میکنن به شعار دادن #حسام هم شعار های خودش را میده بعد همه میریزن سرش😭🍃⚘🍃
روز #دهم دی از دانشگاه که میاد بیرون وقتی وارد اتوبان شیخ فضل الله میشه دو تا ماشین راه را میبندن و #حسام را میکشونن سرپیچ جایی که تو نقطه کور دوربین ها بوده😔🍃⚘🍃
هر کدام #ضربه ای بهش میزنن که تو پرونده پزشکی قانونی نوشته با گوی آهنی و شیء نوک تیز.....بهش ضربه زدند😭🍃⚘🍃
وقتی میبرنش بیمارستان #خودش شماره و آدرس میده. دکتر ها تعریف کردن که #سه بار از هوش رفت و هر #سه باری که به هوش میومد #ذکر یا زهرا(س)⚘ یا حسین(ع)⚘میگفت😭
ولی #بار سوم چنان یاحسین⚘گفت که نا خودآگاه همه وسایل ما از دستمون رها شد و... همگی زدیم زیر گریه.😭🍃⚘🍃
همسرم ١۶ اسفند ماه ١٣٩۵ مرحوم شد. #پسرم بار اول که می خواست به #سوریه بره بیماری پدرش شدت گرفته بود. آن موقع #مهدی تازه به تهران رفته بود. خبرش کردیم که پدرت حالش بده.
اومد و خودش او رو به بیمارستان برد. دکتر به #مهدی گفته بود احتمال فوت پدرت زیاده. وقتی #مهدی ۸ اسفند ماه ١٣٩۵ برای #بار اول به #سوریه می رفت می دونست که شاید دیگه پدرش را #نبینه. اون موقع همسرم به کما رفته بود. مهدی که رفت چند روز بعد هم پدرش فوت کرد. 😭😭
🍃⚘🍃
#مهدی با دکتر پدرش صحبت کرده بود. امید چندانی به بهبودی پدرش نداشتیم. روز آخری که #مهدی می خواست با پدرش وداع کنه او رو می بوسید و گریه میکرد و میگفت : بابا حلالم کن. 😭
🍃⚘🍃
از اتاق پدرش که خارج شد به من گفت : مادر جون اگه پدرم فوت کرد خبرش رو به من ندید مبادا اونجا #دلم بلرزه 😭 و نتونم کارم را درست انجام بدم. 😭😭
🍃⚘🍃
چند روز بعد که همسرم فوت کرد ما چیزی به #مهدی نگفتیم اما در پیام هایی که به خونواده می داد یا تلفن هایی که زده می شد متوجه شده بود. پسرم وقتی به مرخصی اومد که چهلم پدرش گذشته بود. 😭
🍃⚘🍃
#بار اول كه رفت ما هنوز #نامزد بوديم اما بار دوم كه 26#آذر 94# رفت، #پنج ماه قبلش #ازدواج كرده بوديم. در #چهل و هشتمين روز #اعزام #دومش هم به #شهادت رسيد.😭
🍃🌷🍃
برخلاف بار اول، اين بار #حجت گفت كه قراره به #سوريه بره😭 راستش من ابتدا مخالفت كردم. خب واقعاً دو ماه دوري از ايشان با توجه به اينكه #تازه از #ازدواجمان ميگذشت، #سخت بود.😭
🍃🌷🍃
هرچند #همسرم #مأموريتهاي زيادي ميرفت و #كم پيش ميآمد كه #كنار من باشد. وقتي مخالفت من را ديد گفت آن دنيا جواب #حضرت زينب(س)🌷را ميتواني بدهي؟😭
🍃🌷🍃
گفتم نه نميتوانم، 😭بعد ديگر نتوانستم هيچ حرفي بزنم. نميتوانستم مخالفتي بكنم چون پاي #ناموس #امام حسين(ع)🌷در ميان بود.😭😭 و#حجت رفت و......😭😭😭
🍃🌷🍃
بهش گفتم مامان همه دارن اینجا نفس میکشن، این چه حرفیه؟ گفت نه دیگه، هواش برام سنگینه. وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی میداد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود".😭
🍃⚘🍃
به روایت از پدر شهید:
روز #نهم دی بعد از راهپیمایی همه وسایل هیئت و راهپیمایی را جمع کردن با دوستش بردن انبار که موقع برگشت بهشون تیراندازی کرده بودند😭.
🍃⚘🍃
بعد میکشونن سمت گاردریل وسط اتوبان، می خوره زمین ولی باز بلند میشه اونا شروع میکنن به شعار دادن #حسام هم شعار های خودش را میده بعد همه میریزن سرش😭🍃⚘🍃
روز #دهم دی از دانشگاه که میاد بیرون وقتی وارد اتوبان شیخ فضل الله میشه دو تا ماشین راه را میبندن و #حسام را میکشونن سرپیچ جایی که تو نقطه کور دوربین ها بوده😔🍃⚘🍃
هر کدام #ضربه ای بهش میزنن که تو پرونده پزشکی قانونی نوشته با گوی آهنی و شیء نوک تیز.....بهش ضربه زدند😭🍃⚘🍃
وقتی میبرنش بیمارستان #خودش شماره و آدرس میده. دکتر ها تعریف کردن که #سه بار از هوش رفت و هر #سه باری که به هوش میومد #ذکر یا زهرا(س)⚘ یا حسین(ع)⚘میگفت😭
ولی #بار سوم چنان یاحسین⚘گفت که نا خودآگاه همه وسایل ما از دستمون رها شد و... همگی زدیم زیر گریه.😭🍃⚘🍃
#بار اول كه رفت ما هنوز #نامزد بوديم اما بار دوم كه 26#آذر 94# رفت، #پنج ماه قبلش #ازدواج كرده بوديم. در #چهل و هشتمين روز #اعزام #دومش هم به #شهادت رسيد.😭
🍃🌷🍃
برخلاف بار اول، اين بار #حجت گفت كه قراره به #سوريه بره😭 راستش من ابتدا مخالفت كردم. خب واقعاً دو ماه دوري از ايشان با توجه به اينكه #تازه از #ازدواجمان ميگذشت، #سخت بود.😭
🍃🌷🍃
هرچند #همسرم #مأموريتهاي زيادي ميرفت و #كم پيش ميآمد كه #كنار من باشد. وقتي مخالفت من را ديد گفت آن دنيا جواب #حضرت زينب(س)🌷را ميتواني بدهي؟😭
🍃🌷🍃
گفتم نه نميتوانم، 😭بعد ديگر نتوانستم هيچ حرفي بزنم. نميتوانستم مخالفتي بكنم چون پاي #ناموس #امام حسين(ع)🌷در ميان بود.😭😭 و#حجت رفت و......😭😭😭
🍃🌷🍃
همسرم ١۶ اسفند ماه ١٣٩۵ مرحوم شد. #پسرم بار اول که می خواست به #سوریه بره بیماری پدرش شدت گرفته بود. آن موقع #مهدی تازه به تهران رفته بود. خبرش کردیم که پدرت حالش بده.
اومد و خودش او رو به بیمارستان برد. دکتر به #مهدی گفته بود احتمال فوت پدرت زیاده. وقتی #مهدی ۸ اسفند ماه ١٣٩۵ برای #بار اول به #سوریه می رفت می دونست که شاید دیگه پدرش را #نبینه. اون موقع همسرم به کما رفته بود. مهدی که رفت چند روز بعد هم پدرش فوت کرد. 😭😭
🍃⚘🍃
#مهدی با دکتر پدرش صحبت کرده بود. امید چندانی به بهبودی پدرش نداشتیم. روز آخری که #مهدی می خواست با پدرش وداع کنه او رو می بوسید و گریه میکرد و میگفت : بابا حلالم کن. 😭
🍃⚘🍃
از اتاق پدرش که خارج شد به من گفت : مادر جون اگه پدرم فوت کرد خبرش رو به من ندید مبادا اونجا #دلم بلرزه 😭 و نتونم کارم را درست انجام بدم. 😭😭
🍃⚘🍃
چند روز بعد که همسرم فوت کرد ما چیزی به #مهدی نگفتیم اما در پیام هایی که به خونواده می داد یا تلفن هایی که زده می شد متوجه شده بود. پسرم وقتی به مرخصی اومد که چهلم پدرش گذشته بود. 😭
🍃⚘🍃
#شهيد چراغي و #هادي #نيروها را قانع كردند كه۲ عقب بروند و #خودشان #دو نفر #ماندند تا با #تيراندازي به #سوي دشمن از #تهاجم آنان #جلوگيري كنند و ما به #راحتي #برگرديم.😔
🍃🌷🍃
به روایت از پدر #شهید:
#پسرم اهل #پارسايي، #تقوا و #ديانت بود و همیشه نسبت به انجام #واجبات و #ترك محرمات# توجه داشت و اهل #ريا و #رياست #نبود.
🍃🌷🍃
وقتي #او را به #عنوان #فرمانده لشگر معرفي كردند و از #او خواستند به #سپاه منطقه 10 تهران برود و #حكم #فرماندهي اش را بگيرد، گفت #خجالت
مي كشم دنبال اين چيزها بروم.
🍃🌷🍃
#پسرم #عاشق #شهادت بود. در طول #جنگ، ۱۱#بار #مجروح شد و #خودش گفته بود كه اگر #خدا بخواهد، بار #دوازدهم #شهيد ميشم و چنين هم شد.
#پسرم اهل #ولايت بود و#عاشق #اهل بيت (ع)🌷
🍃🌷🍃
ایشان رفت #جبهه و#جانباز شد.
وقتی که #جانباز شد و دید که دیگه نمی تواند مثل بقیه #راه برود خیلی برایش #سخت بود، وقتی #اشک های #مادرش را می دید خیلی اذیت می شد البته #مادرش این #اواخر هم وقتی ایشان را می دید #گریه می کرد.
😭😭
🍃🌷🍃
اگر #تعالیم #دینی و #امید به #خدا🤍 نبود به یقین شرایط، برایش #سخت می شد، ایشان #جوانی #پرشور و #حرارتی بود، اهل #ورزش و #تحرک و ۳۰#سال بود که #تحرک و #حرکت را فقط #می دید.
🍃🌷🍃
مدت ۱۶#سال من فقط #دَمر و #روی سینه #خوابید.
🍃🌷🍃
ایشان در #راه #هدف #مقدسش به این #درجه الهی نائل شد، و ابدا #ناراحت #نبود، ایشان به #حرف #ولی امرش #امام خمینی #لبیک گفت، همین که به عنوان یک #شیعه در آن دنیا پیش #امامش #روسیاه نیست #خوش حال بود.
🍃🌷🍃
ایشان سال 1369# ازدواج کرد، همسرس ۲۷#سال در تمام لحظات زندگی در کنار ایشان بود، این سال ها ایشان بیش از 20#بار زیر #عمل جراحی رفت.
🍃🌷🍃
یک بار 7#ماه در تهران بستری بود، همسرش شب ها زیر تخت ایشان ملحفه پهن می کرد و می خوابید، روزها روی صندلی می نشست، بعضی از دوستانش بارها به او گفتندشما برو کمی استراحت کن ما هستیم، قبول نمی کردند.
🍃🌷🍃
#هر روز #مادر را با ماشین به #امام زاده ها🌷، #پارک ها و #مکان های دیدنی شهر می برد مگر زمانی که #ماموریت داشت و یا #بیرون از شهر #کاری برایش #پیش می آمد.
🍃🌷🍃
ایشان ۴#بار درسال ۹۴# به #سوریه #اعزام شدند،سرانجام در# منطقه #جنوب #سوریه و در #استان «درعا» در #نزدیکی #مرز اسرائیل در حین #نبرد با #اصابت #ترکش به #پهلو به #شهادت رسیدند.😭😭😭
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید حمید رضا انصاری هم در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۸# در منطقه «درعا» در #سوریه به #آرزویش که همانا #شهادت در راه #خدا🤍 بود رسید.
🍃🌷💋
ایشان #دوازدهم #شهریورماه #اعزام شد که #دو ماه بعد در «اثریا» ی حلب به #شهادت رسید.😭😭
🍃🌷🍃
در#ماموریت #دوم، #تماس گرفت و گفت نمی تواند به #ایران بیاید، قرار شد ما برای دیدن ایشان به #سوریه برویم که قبل از رفتن ما به #شهادت رسید و ما در #شهرکرد با #پیکر ایشان #دیدار کردیم.😭😭
🍃🌷🍃
برای #بار #دوم که می خواست به #سوریه #اعزام شود، خواهرشون ازشون خواست که از رفتن منصرف شود، گفتند: «الان باید به کمک سوری ها برویم. بچه هایشان در خطر هستند. #حرم اهل بیت🌷 و بچه های سوری در خطر هستند و من نمی توانم آرام در خانه ام بنشینم.»
🍃🌷🍃
تعریف می کنند که در «اثریا» قسمتی بوده که دشمن نباید آن را تصرف می کرد.#آقای سلیمانی به همراه #پنج #مبارز #سوری به آنجا می رود که بعدا از #رفتن آنها، #شهید انصاری که بعد از #شهید سلیمانی به #شهادت رسید، #خودش را به #آنجا #می رساند.
🍃🌷🍃
#مبارزه #تنگاتنگی با داعشی ها پیش می آید و #آقای سلیمانی به# شهادت می رسد.😭 ابتدا #یک #تیر به #سینه و #تیر دیگری به #گلویشان #اصابت می کند.
😭😭
🍃🌷🍃
بهش گفتم مامان همه دارن اینجا نفس میکشن، این چه حرفیه؟ گفت نه دیگه، هواش برام سنگینه. وقتی خواست بره بوی عطر عجیبی میداد. طوری که از خونه تا مسجد بوی عطرش پیچیده بود".😭
🍃⚘🍃
به روایت از پدر شهید:
روز #نهم دی بعد از راهپیمایی همه وسایل هیئت و راهپیمایی را جمع کردن با دوستش بردن انبار که موقع برگشت بهشون تیراندازی کرده بودند😭.
🍃⚘🍃
بعد میکشونن سمت گاردریل وسط اتوبان، می خوره زمین ولی باز بلند میشه اونا شروع میکنن به شعار دادن #حسام هم شعار های خودش را میده بعد همه میریزن سرش😭🍃⚘🍃
روز #دهم دی از دانشگاه که میاد بیرون وقتی وارد اتوبان شیخ فضل الله میشه دو تا ماشین راه را میبندن و #حسام را میکشونن سرپیچ جایی که تو نقطه کور دوربین ها بوده😔🍃⚘🍃
هر کدام #ضربه ای بهش میزنن که تو پرونده پزشکی قانونی نوشته با گوی آهنی و شیء نوک تیز.....بهش ضربه زدند😭🍃⚘🍃
وقتی میبرنش بیمارستان #خودش شماره و آدرس میده. دکتر ها تعریف کردن که #سه بار از هوش رفت و هر #سه باری که به هوش میومد #ذکر یا زهرا(س)⚘ یا حسین(ع)⚘میگفت😭
ولی #بار سوم چنان یاحسین⚘گفت که نا خودآگاه همه وسایل ما از دستمون رها شد و... همگی زدیم زیر گریه.😭🍃⚘🍃
به روایت از مادر#شهید:
#ابراهیم خیلی بچه ی #آرامی بود، با #محبت و #خوش اخلاق ، همیشه به #خانواده سفارش می کرد که بریم وبه خونه خانواده #شهدا سر بزنیم.
🍃🌷🍃
#ابراهیم فرزند بزرگم بود که همراه #برادر کوچک تر از خودش به #جبهه رفت وقتی #برادر کوچکترش در سال #60 #جانباز شد خودش خبر شو به من و خانواده داد.
🍃🌷🍃
#ابراهیم خیلی به ما #احترام می گذاشت
وقتی از #جبهه بر می گشت با #خواهر و #برادراش #بازی می کرد سنگر درست می کرد تفنگ درست میکرد و با هم #بازی می کردند.
🍃🌷🍃
موقعی که به #مرخصی می اومد اول به #بیمارستان می رفت و با #پولی که داشت میوه می گرفت می برد ملاقات #مجروحان و...
🍃🌷🍃
#ابراهیم #بار آخر که میخواست بره #جبهه،از پدرش خواست که اجازه بده برای رفتن و به خواهرانش سفارش کرد که به #حجاب اهمیت بدن و همسر و دخترانش رو من و پدرش سپرد 😭😭
🍃🌷🍃
وقتی خبر #شهادتش رو می خواستن بهمون بدن، پدرش سر کار بود شب یکی از همسایه ها گفتن میخواهیم هیئت امشب منزل شما بزاریم و ارام ارام به پدرش خبر دادن 😭
🍃🌷🍃
#بار اول كه رفت ما هنوز #نامزد بوديم اما بار دوم كه 26#آذر 94# رفت، #پنج ماه قبلش #ازدواج كرده بوديم. در #چهل و هشتمين روز #اعزام #دومش هم به #شهادت رسيد.😭
🍃🌷🍃
برخلاف بار اول، اين بار #حجت گفت كه قراره به #سوريه بره😭 راستش من ابتدا مخالفت كردم. خب واقعاً دو ماه دوري از ايشان با توجه به اينكه #تازه از #ازدواجمان ميگذشت، #سخت بود.😭
🍃🌷🍃
هرچند #همسرم #مأموريتهاي زيادي ميرفت و #كم پيش ميآمد كه #كنار من باشد. وقتي مخالفت من را ديد گفت آن دنيا جواب #حضرت زينب(س)🌷را ميتواني بدهي؟😭
🍃🌷🍃
گفتم نه نميتوانم، 😭بعد ديگر نتوانستم هيچ حرفي بزنم. نميتوانستم مخالفتي بكنم چون پاي #ناموس #امام حسين(ع)🌷در ميان بود.😭😭 و#حجت رفت و......😭😭😭
🍃🌷🍃
ایشان مدتی در سمنان ماند و بعد از مدتی به همراه خانواده به #سیستان و بلوچستان رفت و تا سال 68# آنجا ماند،#سنگرساز #بیسنگری بود که #بارها به #جبهه و #مناطق مختلف #اعزام میشد. بعد از مدتی #اقامت در سیستان و بلوچستان به تهران آمد و #باز هم #کاری دیگر بر#عهده گرفت و شد #مسئول #آموزش #روستائیان در #جهاد.
🍃🌷🍃
اما انگار دلش هنوز در #سیستان و بلوچستان و در #میان #مردم بود، سرانجام تصمیم گرفت در سال 76#بار دیگر به #زاهدان یعنی یکی از #توابع #استان سیستان و بلوچستان برود و ایشان #چهار سال آنجا ماند و در نتیجه به #تهران بازگشت.
🍃🌷🍃
در این #سالها #خدمت به #مردم در #مناطق #محروم کشور، چشیدن #سختی های مردم با تمام #وجود و #هم دردی با آنها به #جزئی #جدا نشده از #شخصیت ایشان تبدیل شده بود. از #خدمت به #مردم دست نکشید، چراکه #امام خمینی (ره) و بسیاری دیگر از #رزمندگان، #وظیفه خودشان را #خدمت به #مردم #عنوان کرده بودند.
🍃🌷🍃
سرانجام #شهید حاج محسن مطیعی هم در اثر #سانحهای که در حین #بازگشت از #مأموریت در 8#دی سال 1383# برای ایشان پیش آمد و به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا🤍 بود رسید.
🍃🌷🍃
#شهید شوشتری انسانی #عاقل و اهل #احتیاط و #دوراندیش بود. با آغاز #جنگ تحمیلی، #نیروهای زیادی از #خراسان به #جنوب آمدند که بیشترین آنها را #فرماندهی میکرد.
🍃🌷🍃
#اولین #عملیاتی که این #نیروها در آن بودند #عملیات تصرف «ارتفاعات اللهاکبر» در شمال شهر #بستان بود که این #نیروها در آن بسیار #خوش درخشیدند و #تنها #عملیات #موفق در زمان بنیصدر محسوب میشد.
🍃🌷🍃
#نیروهایی که در آن #عملیات #میدان مین را #خنثی کردند و #خط اول را #شکستند #نیروهای #پاسدار و #بسیجی بودند و #پاسداران #خراسان به همراه #شهید شوشتری در آن #عملیات بسیار #موفق #عمل کردند.
🍃🌷🍃
#شهید شوشتری #مظهر #ایمان، #سکینت، #شجاعت و #خردمندی بود.هیچ #نگرانیای از #شهادت نداشت و بیش از ۷#بار هم #مجروح شد و بعد از #جنگ نیز آسوده نبود. 30#سال عمر پس از #انقلاب خود را #وقف #کشور،#اسلام و #نظام کردند.
🍃🌷🍃
بسیار #کوتاه ولی #عمیق #صحبت میکرد و حتی #پیش از #عملیات میتوانست #پیشبینی کند که در #انتهای #عملیات #چه اتفاقی میافتد.
🍃🌷🍃
ایشان رفت #جبهه و#جانباز شد.
وقتی که #جانباز شد و دید که دیگه نمی تواند مثل بقیه #راه برود خیلی برایش #سخت بود، وقتی #اشک های #مادرش را می دید خیلی اذیت می شد البته #مادرش این #اواخر هم وقتی ایشان را می دید #گریه می کرد.
😭😭
🍃🌷🍃
اگر #تعالیم #دینی و #امید به #خدا🤍 نبود به یقین شرایط، برایش #سخت می شد، ایشان #جوانی #پرشور و #حرارتی بود، اهل #ورزش و #تحرک و ۳۰#سال بود که #تحرک و #حرکت را فقط #می دید.
🍃🌷🍃
مدت ۱۶#سال من فقط #دَمر و #روی سینه #خوابید.
🍃🌷🍃
ایشان در #راه #هدف #مقدسش به این #درجه الهی نائل شد، و ابدا #ناراحت #نبود، ایشان به #حرف #ولی امرش #امام خمینی #لبیک گفت، همین که به عنوان یک #شیعه در آن دنیا پیش #امامش #روسیاه نیست #خوش حال بود.
🍃🌷🍃
ایشان سال 1369# ازدواج کرد، همسرس ۲۷#سال در تمام لحظات زندگی در کنار ایشان بود، این سال ها ایشان بیش از 20#بار زیر #عمل جراحی رفت.
🍃🌷🍃
یک بار 7#ماه در تهران بستری بود، همسرش شب ها زیر تخت ایشان ملحفه پهن می کرد و می خوابید، روزها روی صندلی می نشست، بعضی از دوستانش بارها به او گفتندشما برو کمی استراحت کن ما هستیم، قبول نمی کردند.
🍃🌷🍃
ایشان #دوازدهم #شهریورماه #اعزام شد که #دو ماه بعد در «اثریا» ی حلب به #شهادت رسید.😭😭
🍃🌷🍃
در#ماموریت #دوم، #تماس گرفت و گفت نمی تواند به #ایران بیاید، قرار شد ما برای دیدن ایشان به #سوریه برویم که قبل از رفتن ما به #شهادت رسید و ما در #شهرکرد با #پیکر ایشان #دیدار کردیم.😭😭
🍃🌷🍃
برای #بار #دوم که می خواست به #سوریه #اعزام شود، خواهرشون ازشون خواست که از رفتن منصرف شود، گفتند: «الان باید به کمک سوری ها برویم. بچه هایشان در خطر هستند. #حرم اهل بیت🌷 و بچه های سوری در خطر هستند و من نمی توانم آرام در خانه ام بنشینم.»
🍃🌷🍃
تعریف می کنند که در «اثریا» قسمتی بوده که دشمن نباید آن را تصرف می کرد.#آقای سلیمانی به همراه #پنج #مبارز #سوری به آنجا می رود که بعدا از #رفتن آنها، #شهید انصاری که بعد از #شهید سلیمانی به #شهادت رسید، #خودش را به #آنجا #می رساند.
🍃🌷🍃
#مبارزه #تنگاتنگی با داعشی ها پیش می آید و #آقای سلیمانی به# شهادت می رسد.😭 ابتدا #یک #تیر به #سینه و #تیر دیگری به #گلویشان #اصابت می کند.
😭😭
🍃🌷🍃