eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226هزار عکس
60.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ یکی ازویژگی هایی که ایشان داشت این بود. که تو به شدت به کسایی که هیچ کس حسابشون نمیکرد بهامیداد وحسابشون میکرد. یک بار پسری بودکلاس سوم راهنمایی درس نمیخواند. بهش گفت اگه قبول بشی برات موتورمیخرم اوهم و جوری درس خوندتاقبول شدوشهید🥀 به قولش عمل کرد. ‍ روی هاخیلی حساس بودم یکی ازبچه هاتجدیدآورد،دینارآبادثبت نامش نمیکردند شهید مصطفی صدرزاده🥀 آوردش مدرسه کهنزاسمش روبنویسند... گفتن نمیشه چون خونه اش کهنزنیست. ایشان هم رفت به بنگاهی یک پولی دادوگفت یک سندی بدیدکه خونه اش کهنزه وبعداسمش رونوشتند. برای بچه ها..لباس هم میخرید یامثلا اون زمان که هیچ کس تفنگ بادی نداشت ازجیب خودش برای بچه هاتفنگ بادی میخرید... دوستامش سربه سرش میذاشتند وبهش میگفتند. خودش میگفت من میرم بین فامیل گدایی میکنم،پول جمع میکنم میارم برای مسجدخرج میکنم.😁 آن موقع هاکه ازکلاسیناخبری نبود❗️ آنهابه عنوان کارفرهنگی،کلاس های تابستانه طرح میثاق روبرگزارمیکردند که برکتش بیشتربرای خودشان بود تابچه ها...
یک روز همراه به محمد(گلزار) رفتیم . رو به من گفت: مامان نگاه ، !!! هر چه نگاه کردم چیزی ندیدم . وقتی برگشتم زنگ زد و را برایش تعریف کردم. 🍃🌷🍃 خندید و گفت: واقعا دیده داره میگه ، من جام توی ... روز بعد را آوردند...😭😭 🍃🌷🍃 بار که به آمده بود. اکثرا می کرد . و می گفت: ها در هستند، زینب(س)🌷 و ما باید دوباره گرفت که .😭 🍃🌷🍃 که به آنجا رود با همه های خداحافظی میکند و از همه می طلبد و می گوید: من میشوم ،   و پیش شما باشد ...😭😭 🍃🌷🍃
؛ امام خمینی (ره) : این که در دامن او بزرگ می‌شود بزرگترین مسئولیت را دارد؛ و شریفترین را دارد. شغل . شریفترین شغل در عالم، بزرگ کردن یک بچه است، و تحویل دادن یک است به جامعه. صحیفه (ره)، جلد 7 ، صفحه 464 https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
گفتم: من نمی توانم. ما چه قدر خدا خدا کردیم که بعد از خداوند به و خدا هم را ما کرد. از من چنین انتظاری نداشته باش. 😭😭 🍃🌷🍃 نحوه به روایت از همرزمش: از ساعت شدیم و حال وهوای با بقیه می کرد بهش گفتم بالا میزنی. 🍃🌷🍃 9:30 کردیم به طرف الزیطان برای این با ماشین مسیر را طی کردیم وبعد 5 را رفتیم تا رسیدیم به آب اونجا منتظر شدیم، 🍃🌷🍃 ساعت 3 با رمز زینب🌷 شد و به کردن گلوله کردیم و آنها متوجه ما شدند و با هایی که داشتند مان را کردن. 🍃🌷🍃 شان به انداختن کرد ، ها گیر شدند اما رسول (ص)🌷 خودشان را توی آب انداختند و به آن طرف و وارد شدند. 🍃🌷🍃 وارد شدند و رو کردن و با سراغ رو گرفت وگفت: ما از رد شدیم بعد به همراه از ها به دنبال رفت. 🍃🌷🍃
قبل از این هم چند بار شده بود اما به ما نمی‌گفت. گاهی هم بابت همین می‌شد اما هیچ وقت آن را ، مثلاً می‌گفت "از موتور افتادم" و یا "یک تصادف ساده بوده و چیز مهمی نیست".😭😭 🍃🌷🍃 هیچ موقع حرف را هم نمی‌زد حرف‌هایش را در دل نگه می‌داشت از  سوغاتی هایی که می آورد فهمیدم به رفته.😭😭 🍃🌷🍃 به روایت از خواهر : ۱۵  سال از بزرگترم، پدر و مادرم سال ها قبل فوت شدند😔من «برای یدالله مادری  کردم»😭😭 🍃🌷🍃 10 سال پیش وارد شد، آموزش دید. هیچ موقع حرف را هم نمی‌زد و هر موقع می‌رفت، می‌گفت: "می‌روم جنوب" 🍃🌷🍃 هیچ وقت از و هم چیزی نمی‌گفت و نمی‌گفت کجا می‌رود و می‌آید، تا اینکه حدود دو سال پیش وقتی آمده بود برای همه آورده بود. 🍃🌷🍃 گفتم: "داداش، کربلا رفتی؟" گفت: "یک همچین چیزی. زیارت بودم". گفتم: "نکند رفتی و به ما چیزی نمی‌گویی؟ 🍃🌷🍃 بسیار بود. با واقعاً بود. کاری کرده بود که بچه‌های برادرشوهر من به بچه‌های من می‌گفتند: "دایی فقط دایی شما نیست ما هم هست"😭 🍃🌷🍃
گفتم: من نمی توانم. ما چه قدر خدا خدا کردیم که بعد از خداوند یه و خدا هم را ما کرد. از من چنین انتظاری نداشته باش. 😭😭 🍃🌷🍃 نحوه به روایت از همرزمش: از ساعت شدیم و حال وهوای با بقیه می کرد بهش گفتم بالا میزنی. 🍃🌷🍃 9:30 کردیم به طرف الزیطان برای این با ماشین مسیر را طی کردیم وبعد 5 را رفتیم تا رسیدیم به آب اونجا منتظر شدیم، 🍃🌷🍃 ساعت 3 با رمز زینب🌷 شد و به کردن گلوله کردیم و آنها متوجه ما شدند و با هایی که داشتند مان را کردن. 🍃🌷🍃 شان به انداختن کرد ، ها گیر شدند اما رسول (ص)🌷 خودشان را توی آب انداختند و به آن طرف و وارد شدند. 🍃🌷🍃 وارد شدند و رو کردن و با سراغ رو گرفت وگفت: ما از رد شدیم بعد به همراه از ها به دنبال رفت. 🍃🌷🍃
قبل از این هم چند بار شده بود اما به ما نمی‌گفت. گاهی هم بابت همین می‌شد اما هیچ وقت آن را ، مثلاً می‌گفت "از موتور افتادم" و یا "یک تصادف ساده بوده و چیز مهمی نیست".😭😭 🍃🌷🍃 هیچ موقع حرف را هم نمی‌زد حرف‌هایش را در دل نگه می‌داشت از  سوغاتی هایی که می آورد فهمیدم به رفته.😭😭 🍃🌷🍃 به روایت از خواهر : ۱۵  سال از بزرگترم، پدر و مادرم سال ها قبل فوت شدند😔من «برای یدالله مادری  کردم»😭😭 🍃🌷🍃 10 سال پیش وارد شد، آموزش دید. هیچ موقع حرف را هم نمی‌زد و هر موقع می‌رفت، می‌گفت: "می‌روم جنوب" 🍃🌷🍃 هیچ وقت از و هم چیزی نمی‌گفت و نمی‌گفت کجا می‌رود و می‌آید، تا اینکه حدود دو سال پیش وقتی آمده بود برای همه آورده بود. 🍃🌷🍃 گفتم: "داداش، کربلا رفتی؟" گفت: "یک همچین چیزی. زیارت بودم". گفتم: "نکند رفتی و به ما چیزی نمی‌گویی؟ 🍃🌷🍃 بسیار بود. با واقعاً بود. کاری کرده بود که بچه‌های برادرشوهر من به بچه‌های من می‌گفتند: "دایی فقط دایی شما نیست ما هم هست"😭 🍃🌷🍃
ک جلال ­‌ها را واقعاً با می­‌کرد. طرف می­‌گفت مرخصی می­‌خواهم، می­‌گفت بفرست. می‌­گفت روانی دارم. می‌­گفت بفرست. مشکل دارم، بفرست. بعد هم حالی می­‌کردند که کار و شده! 🍃🌷🍃 یکی از بچه­‌هاکه هنوزهم زنده هستند، یقه را گرفته بود و با حالت طلبکارانه و دعوا می­‌گفت: «تو که کار همه را درست می­‌کنی، چرا مشکل من رو حل نمی­‌کنی؟ من که می­‌دونم از دست تو برمی‌آد، پس چرا برای من کاری نمی­‌کنی؟» جلال می‌­گفت: «من چه کاره‌­ام؟ به بیت🌷کن! برو پیش ! من چه کاره‌­ام؟» از چادر که بیرون آمدم، متوجه نزاع این بنده خدا با جلال شدم.😔 🍃🌷🍃 دستانش پایین بود. را گرفته بود و دعوا می­‌کرد. رفتم جلو و گفتم: «چه خبر؟ چه کارش داری؟» تا چشمش به من افتاد شروع کرد به گریه کردن! 🍃🌷🍃 گفت:«حاج آقای آخوندی! این رو راه میندازه، اما مشکل من رو حل نمی­‌کنه! به همه لطف می‌­کنه، جز به من!» گفتم: «امکان نداره! جلال اهل این حرفا نیست.» 🍃🌷🍃
بعد رو کردم به و گفتم: «راست میگه؟» گفت:«حاج‌­آقا چه کاری از من برمی‌آد؟ قرار بود که دعایی بکنم، مشکلاتش حل بشه! من که نباید بیام داد بزنم که بابا مشکل تو حل شد!» 🍃🌷🍃 جلال حرفش را زده بود. من هم گرفتم، ولی طرف از بس ناراحت و داغ بود، متوجه نشد. به او گفتم: « شما یک مرخصی تو شهری بگیر. برو یک تلفن به خانه بزن، ببین اوضاع و احوال چه طوره.» 🍃🌷🍃 خلاصه آن آقا رفت مرخصی! روز بعد دیدم شیرینی گرفته آورده. پشت تانکر، افتاده بود روی پای جلال و معذرت خواهی: ببخشید مشکل من حل شده بود و خودم خبر نداشتم. 🍃🌷🍃 ها به طرف می‌شدند. شب نیست، بلکه مؤکد است، ولی در بر خودشان کرده بودند. . 🍃🌷🍃 شب‌های هم رنگ و روی خاصی داشت.😭 بعضی از واحد و آسایشگاه بیرون می‌رفتند، داخل شب می‌خواندند. ، ، و ، اینها معمولاً می‌شدند و به و نیاز . 🍃🌷🍃
به روایت از مادر : در طول ­‌ هر 4 ­‌ها و ­‌ها می­‌خواندم؛ در این سوره نام بسیاری از پیامبران آمده» 🍃🌷🍃 من بود و من از او ، بچه­‌هایم پشت سر هم بودند، مجتبی یکسال، مرتضی دو سال و نیم و محمدرضا تقریبا 4 سال از او کوچکتر بود.» 🍃🌷🍃 زمانی که مرتضی به دنیا آمد مسئولیت نگهداری از او را در اتاق به می­‌سپردم؛ دیگر نمی­‌گفتم او است و باید بازی کند. به خیلی داشت اما من مانع شرکت او در تیم­‌های مسابقاتی می­‌شدم. 🍃🌷🍃 اصلا نمی‌­خواستم بچه­‌هایم دنبال ورزش بروند چون عقیده­­­‌ام این است که عمر هر ورزشی به صورت قهرمانی تا 35 سالگی است، اگر فرزندم علاقه­‌اش را روی ورزش معطوف کند باقی عمرش را می­‌خواهد به چه مسائلی بپردازد؟ بیشتر به داشت و حتی تا قبل از بچه­‌های خانواده از دامادها، پسرها و نوه­‌ها را در باشگاه اداره مخابرات جمع می­‌کرد و شب­‌های جمعه آنجا فوتبال می­‌کردند. 🍃🌷🍃
 اکثراً ساعت 11:30، 12 شب زنگ می­‌زد، وقتی می­‌فهمیدم تماس از هست، بلافاصله گوشی را برمی­‌داشتم و اول خودم می­‌گفتم:«سلام پسر چطوری خوبی؟» و آخرش هم می­‌گفتم:« انشاءالله با دست پر برگردی مادر.»😭😭 🍃🌷🍃  ، و در کرده بودند و و یکی از به خیل پیوستند، خانواده­‌ من خانواده‌ای بود که با خو گرفته بود. 🍃🌷🍃 {یاد عزیز با ذکر یک شاخه گل 🌷} 🍃🌷🍃 ، فرزند دارد،که زمان «محمد» ۲  ساله  و «علی» دقیقاً روز (17 اردیبهشت) 8 ساله شده بودند.😭 🍃🌷🍃 با ­‌های بسیار بود، ولی با آنها هم می­‌کرد و و ­های را به می­‌داد، من فکر می­‌کنم ­‌های نظامی­‌ای دیده که ­‌ای است.😭 🍃🌷🍃
ایشان به همراه که آن زمان 9 داشت در مناطق ، در یکی از همین ، را به همراه خود برای از مقدم برده بود بطوریکه ، های بصره را می دید. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : ۳  در شهر زندگی کردیم . رقیه ، جواد ، سمیه و رضا  ۱ تا  ۹ ساله  بودند که  در بهشتی اهواز می کردند. 🍃🌷🍃 علاوه بر ها ، ، از و خبر در آن زمان را بر داشتم. 🍃🌷🍃 پس از آغاز تحمیلی به مناطق شدند و پس ازمدت ها دوری برای تلفنی با به بهشهر رفتم که درآن مکالمه ، پیشنهاد زندگی در را شنیدم و با به آن پاسخ دادم. 🍃🌷🍃 پرونده بچه ها را که از مدرسه گرفتیم ، با یک تویوتا روباز آماده رفتن به شدیم . اثاثیه را در دورتا دور کابین چیدیم و با وسط اثاثیه نشستیم. 🍃🌷🍃
آن روزصبح زود حرکت نمودیم و با فراوان شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن در پشت تویوتا در آن شرایط بسیار بود و همه هایم داشتند. 🍃🌷🍃 بعلت اینکه در بود به راهمان ادامه دادیم و پس از طی یکهزار کیلومتری طی 24 ساعت ، صبح به و به بهشتی رسیدیم و ساعت 5 بعدازظهر به دیدنمان آمد و در یکی از های شدیم. 🍃🌷🍃 ما از 30 ایی بودیم که برای به آمده بودند. 🍃🌷🍃 وقتی دشمن بر فراز دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر ها را به برسانم و به ناچار در می ماندیم و منتظر خطر می شدیم. 🍃🌷🍃 هرگاه از می آمد نفر از و بودند و برخی از آنان از برای غذا در می شدند. 🍃🌷🍃
به روایت از همسر : ما در سال 1380# بصورت مذهبی و سنتی ازدواج کردیم،  دو دختر به نام های زهرا و نازنین زهرا داریم. 🍃🌷🍃 از سال 83 ویژه گیلان شدند و در بسیاری از ها حضور داشتند، در سال 89# به مدت 2 به عنوان در صفر مرزی سرباز کردند. 🍃🌷🍃 همیشه با خود بود اوقات با تمام ها در خانه با زهرا به می پرداخت و نه تنها با خود بلکه با تمام ها و میکرد و ها در اکثر ها دوست داشتن در ماشین ما بنشینند.😭 🍃🌷🍃
همیشه و حتی یک وقت هایی با در مورد تقوی صحبت می کرد و می‌گفت : "این آدم به قدری بزرگه که درکش نکردم" حالت پدر و پسری و رفاقتی شدیدی با هم داشتند. 🍃🌷🍃 وقتی شد گفت مرا کنار تقوی یا کنید. به و های مجاهد را خود می دانست و هر وقت می توانست به می رفت. 🍃🌷🍃 فردی بسیار مند بود؛ در مورد هایی که یک سری افراد با از و می کردند به شدت می شدو ...... 🍃🌷🍃 سرانجام حسین معماری هم در تروریستی پهپادهای اسرائیلی در آمرلی عراق و بر اثر شدت در تاریخ 98/5/12# به رسید. 🍃🌷🍃 #شهید ،روز مردادماه 1398# تشییع و در کنار شهیدش علی معماری در قطعه 10# گلزار اهواز خاکسپاری شد. 🍃🌷🍃
ایشان به همراه که آن زمان 9 داشت در مناطق ، در یکی از همین ، را به همراه خود برای از مقدم برده بود بطوریکه ، های بصره را می دید. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : ۳  در شهر زندگی کردیم . رقیه ، جواد ، سمیه و رضا  ۱ تا  ۹ ساله  بودند که  در بهشتی اهواز می کردند. 🍃🌷🍃 علاوه بر ها ، ، از و خبر در آن زمان را بر داشتم. 🍃🌷🍃 پس از آغاز تحمیلی به مناطق شدند و پس ازمدت ها دوری برای تلفنی با به بهشهر رفتم که درآن مکالمه ، پیشنهاد زندگی در را شنیدم و با به آن پاسخ دادم. 🍃🌷🍃 پرونده بچه ها را که از مدرسه گرفتیم ، با یک تویوتا روباز آماده رفتن به شدیم . اثاثیه را در دورتا دور کابین چیدیم و با وسط اثاثیه نشستیم. 🍃🌷🍃
آن روزصبح زود حرکت نمودیم و با فراوان شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن در پشت تویوتا در آن شرایط بسیار بود و همه هایم داشتند. 🍃🌷🍃 بعلت اینکه در بود به راهمان ادامه دادیم و پس از طی یکهزار کیلومتری طی 24 ساعت ، صبح به و به بهشتی رسیدیم و ساعت 5 بعدازظهر به دیدنمان آمد و در یکی از های شدیم. 🍃🌷🍃 ما از 30 ایی بودیم که برای به آمده بودند. 🍃🌷🍃 وقتی دشمن بر فراز دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر ها را به برسانم و به ناچار در می ماندیم و منتظر خطر می شدیم. 🍃🌷🍃 هرگاه از می آمد نفر از و بودند و برخی از آنان از برای غذا در می شدند. 🍃🌷🍃
به‌معنای کلمه بود و در مقدم مبارزه با ویروس کرونا داشت.😭 🍃🌷🍃 زمانی‌که بیماران کرونایی را به میلاد آورده بودند با و داشتن را کرد و را داد. 🍃🌷🍃 ،یک بود که دست ما بود و به را داشت از طرفی قبلاً در قسمت سرویس بهداشتی بیمارستان لاهیجان افتاده بود که نیاز به داشت و بدون کسی را و او را کرد و را داد. 😭 🍃🌷🍃 در اخیر و زمانی‌که تمام و شده بودند اما همچنان در خود می‌شد. 🍃🌷🍃 در یکی از برفی با کوچک به‌دلیل شدن در کرده بودند و با خودش آن را در ایزوله بیمارستان داد تا از نزنند.😭 🍃🌷🍃
مدافع حرم، مهدی نظری 🍃🌷🍃 درسال   ۱۳۶۴/۱/۱#  در شهر اندیمشک، استان خوزستان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. پدر ایشان کشاورز و مادرش خانه دار هستند، مدافع حرم اندیمشک . 🍃🌷🍃 را تا بدنی دانشگاه آزاد واحد سما دزفول ادامه داد و بعد به پاسداران در قسمت عمار لشکر 7 عصر (عج)♡ اهواز درآمد. 🍃🌷🍃 متاهل بود. سال 1385# ازدواج کرد و حاصل این ازدواج دو فرزند است آقا ابوالفضل وزینب خانم. 🍃🌷🍃 به همسرش کرده بود :که  هایمان  را و کن که باعث و باشند. 🍃🌷🍃 رو به می گذاشت،با  ایشان را بزرگ کردند  تا بتواند سربازی خود را زیر و ادامه بدهد و بتواند ای از دینی که به گردنش  هست را ادا کند‌. 🍃🌷🍃 ایشان وقتی به سوریه آمد ،به خانواده اش گفت که همسر و فرزندانم را اول به متعال و سپس به شما می سپارم. 🍃🌷🍃
با حمله تکفیری های داعشی به بی زینب سلام الله علیها🌷، ایشان  هم بااجازه از پدرومادر وخانواده راهی شد، نمی توانست ببینپ که دوباره سادات رو به می برند. 🍃🌷🍃 ایشان   سال ۱۳۹۵#  در یکی از ها همراه های به رسید و هایشان  همان جا باقی ماند و شدند.💔 🍃🌷🍃 ۱۳ از مردان  در باقی ماند. 🍃🌷🍃 تااین که،  ۹۹#  بعداز ۷ از ، ایشان  و۶ و شد، روز بعدهم رادمهر شد و شدند ۸. 🍃🌷🍃 شهدا را به منتقل کردند. 🍃🌷🍃 در رضوی🌷 داده شد و سپس برای و به منتقل شد. 🍃🌷🍃 { یاد عزیز با ذکر یک شاخه گل صلوات 🌷 } 🍃🌷🍃
شوشتری با صحرایی، می­‌برد و سه روز در آنجا می­‌شدند و را درمان می‌­کردند؛ ما بعد از شون به پیرمردی برخوردیم که می­‌گفت: من به خاطر نداشتن خرج عمل، رو به موت بودم، اگر شوشتری مرا عمل نمی‌­کرد الان مرده بودم. 🍃🌷🍃 مادر یک پسر بچه با گریه می گفت: من خرج عمل بچه­‌ام را نداشتم، و با ­‌های صحرایی که ایجاد شد، توانستم فرزندم را عمل کنم. 🍃🌷🍃 انجام می‌­داد، مثلاً رفته بود زاهدان، در آن­جا ­‌های زندانی در یک اتاق با سه و یا چهار بچه در بدی در حال زندگی بودند، در را باز می‌­کند. و می­‌بیند، فقط یک دبه آب توی یخچال است و در کنار یخچال می­‌نشیند و زار گریه می­‌کند و می­‌گوید: ما اینجا باشیم و اینها با این شرایط زندگی کنند. 🍃🌷🍃 لحظه پول از خود می­‌کند تا آن­ها را کند و به ­ های دستور دادند تا فردا به ساکنان آن­جا و سامان داده شود. 🍃🌷🍃
ایشان به همراه که آن زمان 9 داشت در مناطق ، در یکی از همین ، را به همراه خود برای از مقدم برده بود بطوریکه ، های بصره را می دید. 🍃🌷🍃 به روایت از همسر : ۳  در شهر زندگی کردیم . رقیه ، جواد ، سمیه و رضا  ۱ تا  ۹ ساله  بودند که  در بهشتی اهواز می کردند. 🍃🌷🍃 علاوه بر ها ، ، از و خبر در آن زمان را بر داشتم. 🍃🌷🍃 پس از آغاز تحمیلی به مناطق شدند و پس ازمدت ها دوری برای تلفنی با به بهشهر رفتم که درآن مکالمه ، پیشنهاد زندگی در را شنیدم و با به آن پاسخ دادم. 🍃🌷🍃 پرونده بچه ها را که از مدرسه گرفتیم ، با یک تویوتا روباز آماده رفتن به شدیم . اثاثیه را در دورتا دور کابین چیدیم و با وسط اثاثیه نشستیم. 🍃🌷🍃
آن روزصبح زود حرکت نمودیم و با فراوان شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن در پشت تویوتا در آن شرایط بسیار بود و همه هایم داشتند. 🍃🌷🍃 بعلت اینکه در بود به راهمان ادامه دادیم و پس از طی یکهزار کیلومتری طی 24 ساعت ، صبح به و به بهشتی رسیدیم و ساعت 5 بعدازظهر به دیدنمان آمد و در یکی از های شدیم. 🍃🌷🍃 ما از 30 ایی بودیم که برای به آمده بودند. 🍃🌷🍃 وقتی دشمن بر فراز دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر ها را به برسانم و به ناچار در می ماندیم و منتظر خطر می شدیم. 🍃🌷🍃 هرگاه از می آمد نفر از و بودند و برخی از آنان از برای غذا در می شدند. 🍃🌷🍃
مدافع حرم، عباس دانشگر 🍃🌷🍃 درتاریخ   ۱۳۷۲/۲/۱۸# درشهر سمنان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. ۴ فرزند بودند، ۱ خواهر و ۳برادر آخر خانواده بود. 🍃🌷🍃 بود. البته زندگی مشترکش را شروع نکرده بود، دو ماه بودکه با دختر عمویش نامزد کرده بودند. 🍃🌷🍃 با تربیت پدر و مادرش، از همان کودکی با و و دینی آشنا شد،پدرش ایشان را مرتب به همراه خود به محل می بردو همین باعث شده بود از با این بگیرد. 🍃🌷🍃 از  ۸ به بعد در مسجد محل داشت و با دوستانش هر سال در رجب شرکت می کرد. 🍃🌷🍃 بزرگتر که شد، زیاد می‌رفت، به قول معروف هیئتی بود، منبری ثابت اکثر هایی محل و دیگر شهر محسوب می‌شد. 🍃🌷🍃 ایشان علاوه بر شرکت در مذهبی مثل های ماه محرم و قدر و خوانی در مبارک رمضان، شب ها در کمیل، و صبح ها در ندبه مرتب و فعال داشت. 🍃🌷🍃
به‌معنای کلمه بود و در مقدم مبارزه با ویروس کرونا داشت.😭 🍃🌷🍃 زمانی‌که بیماران کرونایی را به میلاد آورده بودند با و داشتن را کرد و را داد. 🍃🌷🍃 ،یک بود که دست ما بود و به را داشت از طرفی قبلاً در قسمت سرویس بهداشتی بیمارستان لاهیجان افتاده بود که نیاز به داشت و بدون کسی را و او را کرد و را داد. 😭 🍃🌷🍃 در اخیر و زمانی‌که تمام و شده بودند اما همچنان در خود می‌شد. 🍃🌷🍃 در یکی از برفی با کوچک به‌دلیل شدن در کرده بودند و با خودش آن را در ایزوله بیمارستان داد تا از نزنند.😭 🍃🌷🍃