ایشان #برادر#شهید هم هست،#داداش جعفرش در تاریخ ۱۳۶۷/۴/۴# در#جزیره مجنون به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
دوره راهنمایی را در سال ۱۳۵۳# در مدرسۀ راهنمایی امیرکبیر قائمشهر آغاز کرد. این دوران، آغازگر تحولات و تغییرات خاصی در رفتار و شخصیت ایشان بود.
🍃🌷🍃
در کلاسهای #احکام و #نهجالبلاغه که زیر نظر روحانیون تشکیل میشد، شرکت میکرد. در این جلسات بود که با #نام #امام خمینی(ره) آشنا شد.
🍃🌷🍃
کم کم پس از آشنایی با #اندیشههای #امام(ره) به همراه ##جوانان محل،#هیئت اسلامی جوانان روستا را #تأسیس و خودش #رهبری این #هیئت را که در #مسجد مستقر بود، #عهدهدار شد.
🍃🌷🍃
ایشان با آغاز #فعالیتهای علنی #انقلاب در #راهپیماییها و #درگیریها حضور #گسترده داشت، به بهانه #ورزش یا سایر #فعالیتها، بسیاری از #جوانان را به #مسجد میکشاند و در پی آن بود تا آنان را از این #طریق #جذب کند.
🍃🌷🍃
#رفتار #گرم و #صمیمانهای با دیگران داشت و با همه به #مهربانی برخورد میکرد، و در عین حال از افراد بی بندوبار تنفّر داشت و دوست نداشت کوچکترین تعاملی با آنان داشته باشد.
🍃🌷🍃
قبل از این هم چند بار #مجروح شده بود اما به ما نمیگفت. گاهی هم بابت همین #مجروحیتها #اذیت میشد اما هیچ وقت آن را #مهم #جلوه #نمیداد، مثلاً میگفت "از موتور افتادم" و یا "یک تصادف ساده بوده و چیز مهمی نیست".😭😭
🍃🌷🍃
هیچ موقع حرف #سوریه را هم نمیزد حرفهایش را در دل نگه میداشت از سوغاتی هایی که می آورد فهمیدم به #سوریه رفته.😭😭
🍃🌷🍃
به روایت از خواهر#شهید :
۱۵ سال از #یدالله بزرگترم، پدر و مادرم سال ها قبل فوت شدند😔من «برای یدالله مادری کردم»😭😭
🍃🌷🍃
#برادرم 10 سال پیش وارد #سپاه شد، آموزش دید. هیچ موقع حرف #سوریه را هم نمیزد و هر موقع #مأموریت میرفت، میگفت: "میروم جنوب"
🍃🌷🍃
هیچ وقت از #جنگ و #درگیریها هم چیزی نمیگفت و نمیگفت کجا میرود و میآید، تا اینکه حدود دو سال پیش وقتی آمده بود برای همه #سوغاتی آورده بود.
🍃🌷🍃
گفتم: "داداش، کربلا رفتی؟" گفت: "یک همچین چیزی. زیارت بودم". گفتم: "نکند #سوریه رفتی و به ما چیزی نمیگویی؟
🍃🌷🍃
#برادرم بسیار #شوخطبع بود. با #بچهها واقعاً #بچه بود. کاری کرده بود که بچههای برادرشوهر من به بچههای من میگفتند: "دایی #یدالله فقط دایی شما نیست #دایی ما هم هست"😭
🍃🌷🍃
قبل از این هم چند بار #مجروح شده بود اما به ما نمیگفت. گاهی هم بابت همین #مجروحیتها #اذیت میشد اما هیچ وقت آن را #مهم #جلوه #نمیداد، مثلاً میگفت "از موتور افتادم" و یا "یک تصادف ساده بوده و چیز مهمی نیست".😭😭
🍃🌷🍃
هیچ موقع حرف #سوریه را هم نمیزد حرفهایش را در دل نگه میداشت از سوغاتی هایی که می آورد فهمیدم به #سوریه رفته.😭😭
🍃🌷🍃
به روایت از خواهر#شهید :
۱۵ سال از #یدالله بزرگترم، پدر و مادرم سال ها قبل فوت شدند😔من «برای یدالله مادری کردم»😭😭
🍃🌷🍃
#برادرم 10 سال پیش وارد #سپاه شد، آموزش دید. هیچ موقع حرف #سوریه را هم نمیزد و هر موقع #مأموریت میرفت، میگفت: "میروم جنوب"
🍃🌷🍃
هیچ وقت از #جنگ و #درگیریها هم چیزی نمیگفت و نمیگفت کجا میرود و میآید، تا اینکه حدود دو سال پیش وقتی آمده بود برای همه #سوغاتی آورده بود.
🍃🌷🍃
گفتم: "داداش، کربلا رفتی؟" گفت: "یک همچین چیزی. زیارت بودم". گفتم: "نکند #سوریه رفتی و به ما چیزی نمیگویی؟
🍃🌷🍃
#برادرم بسیار #شوخطبع بود. با #بچهها واقعاً #بچه بود. کاری کرده بود که بچههای برادرشوهر من به بچههای من میگفتند: "دایی #یدالله فقط دایی شما نیست #دایی ما هم هست"😭
🍃🌷🍃