#خاطرات مادر شهید علی هاشمی🥀
#پسرم قبل از انقلاب تو مسجد فعالیت داشت، یه بار در حال فعالیتهای ضد طاغوتی تو مسجد دستگیرش کردند
که پس از مدتی آزاد شد
وقتی به خونه برگشت ، اون قدر شکنجه اش داده بودن که کاملا ساق پاش سیاه و کبود بود و از شدت درد به خود می پیچید؛😔
ولی با این وجود از فعالیت خود در مسجد دست نکشید و روز به روز بیشتر تلاش می کرد تا به انقلاب اسلامی خدمت کنه.
از همان ابتدا عاشق و دلباخته امام(ره) و پیشتاز مبارزه بود و به همین دلیل به قصد خدمت به نظام ،وارد کمیته انقلاب شد.
به همراه حسین علم الهدی، علیرضا نظرآقایی و .... جهت تشکیل بسیج و سپاه تلاشهای بسیاری کردند.
زندگی درجنگ تحمیلی مرحله نوینی از دوران پرتلاطم حضورش در دنیای خاکی بود.#اوج ایثار و رشادت ایشان در شناسایی هایش نمایان بود آنچنان که تمام #طرحهای عملیاتی اش رو با تعداد اندکی نیرو با موفقیت به انجام میرساند.
با گسترش محورهای عملیاتی،#تیپ 37 نور رو در محور حمیدیه تشکیل داد و پس از عملیات بیتالمقدس توانست #سپاه بستان و هویزه رو تشکیل بدهد
#ایجاد پاسگاههای مرزی و مسئولیت پدافندی کل منطقه از فعالیتهای دیگرش بود.
#خاطرات مادر شهید علی هاشمی🥀
#پسرم قبل از انقلاب تو مسجد فعالیت داشت، یه بار در حال فعالیتهای ضد طاغوتی تو مسجد دستگیرش کردند
که پس از مدتی آزاد شد
وقتی به خونه برگشت ، اون قدر شکنجه اش داده بودن که کاملا ساق پاش سیاه و کبود بود و از شدت درد به خود می پیچید؛😔
ولی با این وجود از فعالیت خود در مسجد دست نکشید و روز به روز بیشتر تلاش می کرد تا به انقلاب اسلامی خدمت کنه.
از همان ابتدا عاشق و دلباخته امام(ره) و پیشتاز مبارزه بود و به همین دلیل به قصد خدمت به نظام ،وارد کمیته انقلاب شد.
به همراه حسین علم الهدی، علیرضا نظرآقایی و .... جهت تشکیل بسیج و سپاه تلاشهای بسیاری کردند.
زندگی درجنگ تحمیلی مرحله نوینی از دوران پرتلاطم حضورش در دنیای خاکی بود.#اوج ایثار و رشادت ایشان در شناسایی هایش نمایان بود آنچنان که تمام #طرحهای عملیاتی اش رو با تعداد اندکی نیرو با موفقیت به انجام میرساند.
با گسترش محورهای عملیاتی،#تیپ 37 نور رو در محور حمیدیه تشکیل داد و پس از عملیات بیتالمقدس توانست #سپاه بستان و هویزه رو تشکیل بدهد
#ایجاد پاسگاههای مرزی و مسئولیت پدافندی کل منطقه از فعالیتهای دیگرش بود.
🔻 خاطرهای زیبا از رهبر انقلاب
✍ آقای ذوالنوری میگوید: در یکی
از سالها که مقام معظم رهبری دیداری
از جانبازان شهر مقدس قم داشتند،
از اولین نفری که مقابل در مستقر بود
شروع به معانقه و روبوسی نمودند
یکی از جانبازان عرض کرد :
🔹 آقا من تقاضا دارم که انگشترتان
را به عنوان یادگاری به من بدهید. مقام
معظم رهبری بلافاصله انگشتر خود را
درآوردند و به ایشان دادند. جانباز
دیگری عبای رهبر را برای تبرک
درخواست کرد. معظم له عبای
خود را برداشتند و به آن جانباز
عطا کردند. جانباز ویلچری دیگری
عرض کرد: آقا من میخواهم برای
نجات از فشار قبر، پیراهن شما را
همراه کفنم داشته باشم. مقام
معظم رهبری به حالت
مزاح فرمودند:
🔹 اینجا که نمیشود پیراهن را از
تن درآورد! وقتی به محل استقرار
رفتم، آن را برای شما خواهم فرستاد
دیدار طولانی و صمیمانه جانبازان که
تمام شد، آقا به محل اقامت خود
بازگشتند و پیراهن را توسط بنده برای
آن جانباز فرستادند، این در حالی بود که
هنوز جمعیت جانبازان از مدرسه
فیضیه متفرق نشده بودند
#خاطرات
در زمان فتنه 88 گفته بود هرکس از #سید علی حمایت نکند فردا #امام زمانش را همراهی نخواهد کرد یعنی با آن #سن کم ذوب در #ولایت بود.
🍃🌷🍃
همیشه از من بعنوان پدرش میخواست #خاطرات #جبهه و #جنگ را بازگو کنم. وقتی از #عملیاتها و #خاطرات #رزمندگان برایش صحبت میکردم انگار داشت #پرواز میکرد.
🍃🌷🍃
#عاشق #روایت فتح بود تا جایی که وقتی #روایت فتح پخش میشد میرفت جلوی تلویزیون مینشست. همیشه میگفت مایی که انقدر درس خواندهایم نمیتوانیم مثل این #رزمندههایی که بعضاً سواد کمی هم دارند باشیم.
🍃🌷🍃
یکبار حین تماشای#روایت فتح دستهایش را بلند کرد و گفت: "خدایا ای کاش ماهم در زمان #جنگ بودیم و اینقدر #حسرت #دفاع مقدس را نمیخوردیم. اگر من #شهید نشوم نامردی ست"😭
🍃🌷🍃
#حاصل زندگی من و #ایوب، نیایش ۵ ساله و محمد پارسا ۳ساله هستند. اما حرفهای آنها برای اینکه مانع رفتن #پدرشان بشوند برایم جالب بود.
محمد پارسا با همان لهجه بچگانهاش و بسیار عصبانی میگفت مامان جان، اجازه نده #شوهرت برود. گناه داره #شهید میشود.#ایوب هم بلند بلند میخندید.
🍃⚘🍃
وقتی که#ایوب رفت سوریه، نیایش در خواب جیغ زنان بیدار شد و شروع به گریه کرد. با من دعوا میکرد که چرا اجازه دادی #بابا به #جنگ برود. اگر #بابایم #شهید بشود تقصیر توست.
🍃⚘🍃
آن شب دلم خیلی #شکست. بعد از #شهادت #پدر #بیتابیهایشان بیشتر شد. میگویند همه #بابا دارند و #ما #نداریم. گاهی اوقات #آرام کردنشان برایم بسیار #سخت است، چون با هیچ چیزی نمیتوان #آرامشان کرد.
🍃⚘🍃
مدام از #خاطرات #پدرشان برای هم تعریف میکنند و میگویند #یادش بخیر #بابایی. چند وقت پیش دخترم به محمد پارسا میگفت: داداشی دلت برای #بابایی نمیسوزه؟
من خیلی دلم میسوزه که #تیر به #سرش زدن.💔
🍃⚘🍃
برای من عجیبه که اینها انقدر میفهمند و متوجه میشوند. راستش را بخواهید انقدر زود انتظار این حرفها را نداشتم. خیلی ناراحتند که من #اجازه ندادم #پیکر #پدرشان را ببینند.
🍃⚘🍃
#حاصل زندگی من و #ایوب، نیایش ۵ ساله و محمد پارسا ۳ساله هستند. اما حرفهای آنها برای اینکه مانع رفتن #پدرشان بشوند برایم جالب بود.
محمد پارسا با همان لهجه بچگانهاش و بسیار عصبانی میگفت مامان جان، اجازه نده #شوهرت برود. گناه داره #شهید میشود.#ایوب هم بلند بلند میخندید.
🍃⚘🍃
وقتی که#ایوب رفت سوریه، نیایش در خواب جیغ زنان بیدار شد و شروع به گریه کرد. با من دعوا میکرد که چرا اجازه دادی #بابا به #جنگ برود. اگر #بابایم #شهید بشود تقصیر توست.
🍃⚘🍃
آن شب دلم خیلی #شکست. بعد از #شهادت #پدر #بیتابیهایشان بیشتر شد. میگویند همه #بابا دارند و #ما #نداریم. گاهی اوقات #آرام کردنشان برایم بسیار #سخت است، چون با هیچ چیزی نمیتوان #آرامشان کرد.
🍃⚘🍃
مدام از #خاطرات #پدرشان برای هم تعریف میکنند و میگویند #یادش بخیر #بابایی. چند وقت پیش دخترم به محمد پارسا میگفت: داداشی دلت برای #بابایی نمیسوزه؟
من خیلی دلم میسوزه که #تیر به #سرش زدن.💔
🍃⚘🍃
برای من عجیبه که اینها انقدر میفهمند و متوجه میشوند. راستش را بخواهید انقدر زود انتظار این حرفها را نداشتم. خیلی ناراحتند که من #اجازه ندادم #پیکر #پدرشان را ببینند.
🍃⚘🍃
🔴 #خاطرات_آلبومی
💠 گاهی مواقع افراد نسبت به همسر خود #کینه یا دلخوری پیدا کرده و نمیتوانند به راحتی #همسر خود را ببخشند.
💠 در اینگونه مواقع یکی از چیزهایی که حالتان را #تغییر میدهد و میتواند #دلخوریتان را از بین ببرد این است که نقاط #مثبت همسر و یا #خاطرات خوشِ با هم بودن را مرور کنید.
💠 مثلا به #آلبوم_عکس یا فیلمهایی که مربوط به لحظات خوش شما بوده است نگاه کنید تا بهانهای برای #نرم شدن دلتان شده و عاملی برای برقراری ارتباط دوباره و تازه گردد.
#خاطرات #شهید
🍃⚘🍃
تابستان سال۹۵ #مصطفی آمد سراغ من و گفت: حال و حوصله بنایی را داری یا نداری؟! گفتم #مصطفی باز میخوای کجای مغازه را بزنی بهم؟ گفت پایه هستی هرروز بعد از کار با هم بریم باقرآباد، بنایی صلواتی کنیم برای ساختن خانه؟!
🍃⚘🍃
گفتم خانه برای کی؟ گفت برای خانوادههای #شهدای فاطمیون که سرپناهی ندارند؛ گفت من سفیدکاری، لولهکشی، برقکاری، کابینت و راهانداختن همه تاسیسات فنی را قبول کردم؛ میدانستم تو هم پایهکار هستی.
🍃⚘🍃
خلاصه، آنتابستانِ من و #مصطفی عجب تابستانی شد؛ آن چندماه ماموریت نداشتیم و کار خدا هر دو تهران بودیم؛ خستگی برای -مصطفی بیمعنی بود؛ با هم شبانهروز کار کردیم. مادر ما هم که از خودمان پایهتر بود، بیل و کلنگ دستش میگرفت و پابهپای ما کار میکرد.
🍃⚘🍃
هیچوقت یادم نمیرود روزی که کلید خانهها را در باقرشهر به آن چندخانواده #شهید تحویل دادیم، از خوشحالی گریه میکردند و نمیدانستند چطور تشکر کنند. تابستان آنسال، ما ۶واحد را برای سکونت خانوادهها آماده کردیم.
#راوے: برادر مدافعحرم
#شهید مصطفی محمدمیرزایی
🍃⚘🍃
#خاطرات
شهید کاظمی، به روایت شهید حجازی
مهمترین ویژگی شهید کاظمی این است که برای سایر فرماندهان معلم و مربی بود. خیلی از فرماندهان نگاه می کردند که او یگان را چگونه اداره می کند . در جنگ چه فنونی را به کار می برد . چه تاکتیک هایی به خرج می دهد . احمد یک فرمانده تیزهوش که ابتکار و خلاقیت دارد ، همیشه مورد توجه فرماندهان قرار داشت . همه از او کار یاد می گرفتند .
بعد از شکست حصر آبادان برجستگی و توانمندی شهید کاظمی برای همه روشن شده بود ، ماموریت های مهمی به او واگذار می شد به نحو احسن انجام می داد . مراحل کمال را در دوره حیات طی کرد و به شهادت رسید . به لحاظ ایمانی و اخلاقی و معرفتی ، به لحاظ پشت سر گذاشتن آزمایشات متعدد خیلی مراحل زیادی را طی کرد تا به مرحله شهادت رسید .
در زمان فتنه 88 گفته بود هرکس از #سید علی حمایت نکند فردا #امام زمانش را همراهی نخواهد کرد یعنی با آن #سن کم ذوب در #ولایت بود.
🍃🌷🍃
همیشه از من بعنوان پدرش میخواست #خاطرات #جبهه و #جنگ را بازگو کنم. وقتی از #عملیاتها و #خاطرات #رزمندگان برایش صحبت میکردم انگار داشت #پرواز میکرد.
🍃🌷🍃
#عاشق #روایت فتح بود تا جایی که وقتی #روایت فتح پخش میشد میرفت جلوی تلویزیون مینشست. همیشه میگفت مایی که انقدر درس خواندهایم نمیتوانیم مثل این #رزمندههایی که بعضاً سواد کمی هم دارند باشیم.
🍃🌷🍃
یکبار حین تماشای#روایت فتح دستهایش را بلند کرد و گفت: "خدایا ای کاش ماهم در زمان #جنگ بودیم و اینقدر #حسرت #دفاع مقدس را نمیخوردیم. اگر من #شهید نشوم نامردی ست"😭
🍃🌷🍃
#اولين باري كه #همسرم #عازم #مأموريت #سوريه شد #دي ماه سال 93#بود. يعني #شش ماه بعد از #شهادت قاسم به #سوريه رفت. به من نگفت به #سوريه ميرود. فقط گفت بايد براي #مأموريت آموزشي به تهران بروم.😭
🍃🌷🍃
در طول مدت اين #دو ماه مرتب با من تماس ميگرفت. من هم فكر ميكردم ايشان واقعاً تهران است. حتي موقعي هم كه از #مأموريت برگشت چيزي از #حضورش در #سوريه نگفت.😭
🍃🌷🍃
تا اينكه من از روي #عكسي كه كنار #حرم
#حضرت زينب(س)🌷 و #حضرت رقيه(س)🌷 گرفته بود، متوجه شدم كه به #سوريه رفته بود.😭
🍃🌷🍃
تا مدتي بعد از #مأموريت در حال و هواي آنجا بود. شعر «با اذن رهبرم از جانم بگذرم در راه اين حرم…» را با صداي بلند ميخواند. 😭😭
🍃🌷🍃
من هم پيش خودم ميگفتم يعني واقعاً از جانش و از زندگياش ميگذرد؟ الان هم هر وقت اين آهنگ را گوش ميدهم #خاطرات آن روزها در ذهنم تداعی میشه.
😭😭😭
🍃🌷🍃
#اولين باري كه #همسرم #عازم #مأموريت #سوريه شد #دي ماه سال 93#بود. يعني #شش ماه بعد از #شهادت قاسم به #سوريه رفت. به من نگفت به #سوريه ميرود. فقط گفت بايد براي #مأموريت آموزشي به تهران بروم.😭
🍃🌷🍃
در طول مدت اين #دو ماه مرتب با من تماس ميگرفت. من هم فكر ميكردم ايشان واقعاً تهران است. حتي موقعي هم كه از #مأموريت برگشت چيزي از #حضورش در #سوريه نگفت.😭
🍃🌷🍃
تا اينكه من از روي #عكسي كه كنار #حرم
#حضرت زينب(س)🌷 و #حضرت رقيه(س)🌷 گرفته بود، متوجه شدم كه به #سوريه رفته بود.😭
🍃🌷🍃
تا مدتي بعد از #مأموريت در حال و هواي آنجا بود. شعر «با اذن رهبرم از جانم بگذرم در راه اين حرم…» را با صداي بلند ميخواند. 😭😭
🍃🌷🍃
من هم پيش خودم ميگفتم يعني واقعاً از جانش و از زندگياش ميگذرد؟ الان هم هر وقت اين آهنگ را گوش ميدهم #خاطرات آن روزها در ذهنم تداعی میشه.
😭😭😭
🍃🌷🍃
#استاد_علی_تقوی
🔰10 #راهکار برای #غلبه_بر_ترس
از امر به معروف و نهی از منکر
1⃣ لازم نیست هر تعداد گناه میبینید، تذکر بدهید. از روزی سه تا تذکر شروع کنید.
2⃣ اگر تذکر به نزدیکان و خانواده و دوستان برایتان راحتتر است (چون این دیگر ترس ندارد که)، از اینها شروع کنید.
3⃣ توقع خود را از افراد گناهکاری که میخواهیم بهشان تذکر دهیم، پایین بیاوریم. این خیلی مهم است. انتظار چشم و تشکر نداشته باش. خودت را برای بدترین پاسخها آماده کن. بعد میبینی جوابهایشان چقدر برایت شیرین میشود.
4⃣ برادر و خواهری که میگویی از تذکر میترسم؛ حضرت امیر(ع) میفرماید: "امر به معروف و نهی از منکر به رزق و عمر تو آسیب نمی زند." اعتماد کن به امیرالمومنین(ع).
5⃣ عزیزان بدانید آن لحظه که باید از دنیا بروید، میروید. یک لحظه هم تاخیر نمیکند جناب ملکالموت.
🍃حکیم خیام نیشابوری فرمود:
چون عمر به سر رسد، چه شیرین و چه تلخ.
پیمانه که پر شود، چه بغداد و چه بلخ.
و حق هم همین است.
👈حالا انتخاب با خودت است؛ که با شهادت بروی یا با تصادف و سقوط از ارتفاع و بیماری و … ولی بدان: اگر شهید نشوی میمیری!
6⃣ آیه ۱۷۳ سوره آل عمران را بخوان و بگو "حسبنا الله و نعم الوکیل".
✨حضرت محمد مصطفی(ص) فرمودند: " جایی که باید حرف بزنی، اگر سکوت کنی، خدا مواخذه ات میکند. میگویی خدایا از مردم ترسیدم." حضرت حق جل و علا میفرماید: "فإیّایَ کُنتَ أحَقَّ أن تَخشى"." شایسته بود از من بترسی."❗️
7⃣ باز اگر میترسید، دو نفری قدم بزنید و تذکر بدهید.
8⃣ باز اگر میترسید، از تذکر به منکرات کوچک شروع کنید. باید خودمان را کم کم نزدیک کنیم به مقام "لایخشون احداً الا الله"
9⃣ #خاطرات تذکرات دیگران را بخوانید در #سایت_جنبش_حیا و #کتاب_از_یاد_رفته👌
👈 به دیگران توصیه کنید بخوانند. خاطره و داستان، خیلی موثره در زایل شدن ترس.
🍃قصص، سبک قرآن است و دشمنان ما امروز از این سبک بهرهها میبرند.
🔟 و در آخر، برای اینکه ترست از تذکر دادن بریزد، گروه تشکیل بده البته با ساختار و نظم.
💯یک گروه امر به معروف و نهی از منکر در شهری که هستید، راه بیاندازید و با هم #آموزش ببینید و #مطالعه کنید و برای #کسب_تجربه یک روز در هفته، به شکل گروههای دو یا سه نفره، در مکانهای مختلف اعم از بازار و پارک و...، #رزم_تذکر_لسانی برگزار کنید. با تشکیل گروه ایدههای جذاب و متنوعی میتوانید اجرا کنید.
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
درسش درحوزه خوب بود، اما در حالی که سال دوم حوزه را سپری می کرد پس از سفرش به #کربلا حال و هوای دیگری در ایشان ایجاد شد.😔🍃⚘🍃
جوانی فعال و سر زنده بود و در بسیج مدرسه فاطمیه فعالیت می کرد، از آنجایی که قدرت بیان خوبی داشت به عنوان #راوی راهیان نور در شلمچه نیز حضور داشت.🍃⚘🍃
به دلیل سن کمی که داشت در اولین دوره اعزام به مناطق عملیاتی استقبال کمی از ایشان شد.🍃⚘🍃
اما وقتی توانایی اش را دیدند در اعزام های بعدی خواستار حضورش در منطقه شدند تا به #تشریح عملیات ها و یادمان های جنگ بپردازد. همیشه #خاطرات شهدا و فرماندهان جنگ را مطالعه می کرد و مرتب از خاطرات #عمو و #پسر عموی شهیدش می پرسید و خانواده برایش تعریف می کردند.
به روایت از پدر شهید :
پسرم #سعید صبح پنجشنبه 11محرم تلفنی با مادرش صحبت کرده و خبر داده بود که ماموریتم تمام شده و به زودی برمی گردم.😭 باورش کمی برای مادرش سخت بود. درست عصرهمان روز(11محرم) به #شهادت رسیده بود.😭
صبح جمعه دوستانم از #شهادت پسرم اطلاع داشتند، ظهر به من خبر دادند. با مسئولان سپاه تماس گرفتم خبر را تایید کردند.😭🍃⚘🍃
#خاطرات
#رسول خیلی هیئتی بود...
توجه ویژه ای به برپایی مجالس اهل بیت علیهم السلام⚘داشت.
حتی در ایام محرم چند روز قبل از #شهادتش که سوریه بود ، با دوستش تماس می گیره و از دلتنگی اش نسبت به #هیئت میگه که تو این ایام هیچ جا #هیئت نمیشه...
🍃⚘🍃
آقای صابر خراسانی هم تعریف می کردند: بعضی اوقات که وارد هیئت می شدم می دیدم #آقا رسول جلوی در ایستاده می گفتم چرا اینجا؟!
می گفت هیئتمونه باید جلوی در وایسم!..
🍃⚘🍃
سال 88تو جریان فتنه کلا چند روز وسط،معرکه بود.
🍃⚘🍃
از زبان دوست و همرزم داداش رسول 👇
#محمدحسن خلیلی واقعا #دل شیری داشت. اینکه یک جوان کم سن و سال که برای اولین بار در مناطق جنگی حضور می یافت و قرص و محکم با حوادث خونین بار و وحشتناک جنگ در سوریه برخورد می کرد، جای مباهات است. به نظر من جنگ #سوریه از نادر جنگهای کثیفی است که تاکنون، جهان شاهد آن بود. حال، جوانی چون #محمدحسن خلیلی که #اولین بار این جنگ وحشیانه را تجربه می کرد و در آن خوش بدرخشد، ارزش بالایی دارد.
🍃⚘🍃
شاهد حرف من این است که یکی از عملیاتها مجبور شدیم برای تخلیه ی یکی از مجروحین خودی که از قضا #فرمانده ی عملیات هم بود وارد عمل شویم.
🍃⚘🍃
#سازت را زمین بگذار!
انقلاب به بار نشسته و پیروز شده. #مجید و سیمین علی رغم مخالفت خانواده مجید به خانه بخت می روند. با یک مهمانی سی، چهل نفره ساده و لباس عروسی که مطابق با سلیقه #مجید آماده می شود. یک بلوز آستین بلند زیر پیراهن تور عروس و یک مقنعه به جای تاج و تور روی سر عروس.
🍃⚘🍃
سیمین می گوید: «بلوز و مقنعه را که آورد گفتم اینا چیه آخه؟ بغض کردم و گفتم من عروسم اینا رو نمیشه بپوشم، گفت: نه با اینا خیلی قشنگتری، منم این قدر دوستش داشتم، چشم بسته همه چیز رو قبول می کردم».
🍃⚘🍃
دوست داشتنی که در ادامه این زندگی کوتاه هم بارها و بارها تایید می شود: «پدرم جهیزیه کاملی به ما داده بود و #مجید مدام گلایه داشت. می گفت واقعا الان همه مردم می توانند مبل، یخچال فریزر یا سرویس خواب داشته باشند؟ در عذاب بود و مدام می گفت باید این وسایل را کم کنیم. کم کم هم که بحث رفتن را پیش کشید. می گفت نمی گذارند این #انقلاب ریشه بگیرد. باید برویم و جنگیدن درست را یاد بگیریم.
🍃⚘🍃
یک اتاق کوچک گرفتیم و چون آن وسایل در اتاق مان جا نمی شدند، بیشترشان را فروختیم.» این بخشی از گفته های همسر مجید است درباره روزهای شروع زندگی و رفتن به جنوب لبنان و البته آموزشگاه نظامی سوریه.
🍃⚘🍃
او از این #ساده زیستی و #دوری مجید از #تجملات، #خاطرات دیگری هم دارد. روزهای بازگشت به میهن، حضور در #کلانتری تجریش و #اتاق کوچک و محقر در روستای بالای دربند. از زندگی در خانه ای که برای رسیدن به آن باید هر بار ۴۵دقیقه را پیاده تا تجریش می رفتند یا بر می گشتند اما بی هیچ چیز، زندگی خوش تری داشتند: «می دیدم که مجید با این ساده زیستی حالش خوب است. سخت بود، غر می زدم اما هر بار با خنده ای چنان دلم را می برد که فراموش می کردم.»
🍃⚘🍃
در #عملیات فتحالمبین به #عنوان #مسئول محور به #خدمت پرداخت، بعد از #چهار مرتبه #مجروحیت در تاریخ ۱۳۶۷/۱/۳۱# در #شلمچه به علت #پخش گازهای شیمیایی توسط #سربازان بعثی به بستر #بیماری افتاد.
🍃🌷🍃
ایشان بارها در #عملیاتهایی چون #فتحالمبین، #بیتالمقدس و #مرصاد #حماسه آفریدبعد از #اتمام #جنگ در #نشریه "پیام حمل و نقل" #خاطرات خود را با عنوان #روزهای ماندگار به مدت #یکسال به #چاپ رساند.
🍃🌷🍃
ایشان بعد از #سالها #خدمت در #آموزش وپرورش، #جهادسازندگی،#هلال احمر ،#نیروی نامنظم، #دکتر چمران ،#مدیریت یک مدرسه راهنمایی را بر #عهده داشت.
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید :
زمانی که ازدواج کردم کم کم آثار #جراحتها خود را بروز میدادند خاطراتم از انتخاب #همسرم و زندگی با یک #جانباز را در کتاب «اینک شوکران» روایت کرده ام،در بخشی از این کتاب نوشتم.
🍃🌷🍃
برادر دوستم صفورا بود.
مادرش دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «برو بالا. الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگهایتان را از هم وا بکنید.
دلم شور میزد. نگرانیای که توی چشمهای خواهرام میدیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد😔
🍃🌷🍃
امّا #آقاجلال این وسط این قدر #اخلاصش #بالا بود و مسئلهٔ ریا را برای خودش حل کرده بود که #نماز شب را کار #غیرعادی و #پنهانی نمیدانست، #وظیفه میدانست و #آشکار در #جمع #بچّهها #نماز شب میخواند.😭
🍃🌷🍃
در همان #جای #خوابش #میخواند. گاهی اوقات برای اینکه کسی را #بیدار #نکند، به #صورت #نشسته #سر جایش #میخواند. در #نماز شب هم #گریهٔ #شدید میکرد،😭
🍃🌷🍃
#پيكر #شهيد #صلواتی پس از ۲۶#سال و در جريان #تفحص پيدا شده بود و برای #تشييع و #خاك سپاری از #مناطق عملياتی به #مشهد مقدس منتقل شده بود كه# همرزمان او از اقصی نقاط شهر برای #آخرين #وداع، خود را به #مشهد رسانده بودند.
🍃🌷🍃
و #خاطرات #بسيار زيادی از اين #شهيد و از دهان #همرزمانش نقل شد كه از آن جمله میتوان به #اعتقاد #بسيار زياد #شهيد #صلواتی به #ذكر #صلوات اشاره كرد و طبق گفته يكی از #همرزمانش، به همين خاطر نيز اين #شهيد در ميان #همرزمان خود به #شهيد #صلواتی #شهرت پيدا كرده بود.
🍃🌷🍃
در #عملیات فتحالمبین به #عنوان #مسئول محور به #خدمت پرداخت، بعد از #چهار مرتبه #مجروحیت در تاریخ ۱۳۶۷/۱/۳۱# در #شلمچه به علت #پخش گازهای شیمیایی توسط #سربازان بعثی به بستر #بیماری افتاد.
🍃🌷🍃
ایشان بارها در #عملیاتهایی چون #فتحالمبین، #بیتالمقدس و #مرصاد #حماسه آفریدبعد از #اتمام #جنگ در #نشریه "پیام حمل و نقل" #خاطرات خود را با عنوان #روزهای ماندگار به مدت #یکسال به #چاپ رساند.
🍃🌷🍃
ایشان بعد از #سالها #خدمت در #آموزش وپرورش، #جهادسازندگی،#هلال احمر ،#نیروی نامنظم، #دکتر چمران ،#مدیریت یک مدرسه راهنمایی را بر #عهده داشت.
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید :
زمانی که ازدواج کردم کم کم آثار #جراحتها خود را بروز میدادند خاطراتم از انتخاب #همسرم و زندگی با یک #جانباز را در کتاب «اینک شوکران» روایت کرده ام،در بخشی از این کتاب نوشتم.
🍃🌷🍃
برادر دوستم صفورا بود.
مادرش دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «برو بالا. الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگهایتان را از هم وا بکنید.
دلم شور میزد. نگرانیای که توی چشمهای خواهرام میدیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد😔
🍃🌷🍃
#اولين باري كه #همسرم #عازم #مأموريت #سوريه شد #دي ماه سال 93#بود. يعني #شش ماه بعد از #شهادت قاسم به #سوريه رفت. به من نگفت به #سوريه ميرود. فقط گفت بايد براي #مأموريت آموزشي به تهران بروم.😭
🍃🌷🍃
در طول مدت اين #دو ماه مرتب با من تماس ميگرفت. من هم فكر ميكردم ايشان واقعاً تهران است. حتي موقعي هم كه از #مأموريت برگشت چيزي از #حضورش در #سوريه نگفت.😭
🍃🌷🍃
تا اينكه من از روي #عكسي كه كنار #حرم
#حضرت زينب(س)🌷 و #حضرت رقيه(س)🌷 گرفته بود، متوجه شدم كه به #سوريه رفته بود.😭
🍃🌷🍃
تا مدتي بعد از #مأموريت در حال و هواي آنجا بود. شعر «با اذن رهبرم از جانم بگذرم در راه اين حرم…» را با صداي بلند ميخواند. 😭😭
🍃🌷🍃
من هم پيش خودم ميگفتم يعني واقعاً از جانش و از زندگياش ميگذرد؟ الان هم هر وقت اين آهنگ را گوش ميدهم #خاطرات آن روزها در ذهنم تداعی میشه.
😭😭😭
🍃🌷🍃
درسش درحوزه خوب بود، اما در حالی که سال دوم حوزه را سپری می کرد پس از سفرش به #کربلا حال و هوای دیگری در ایشان ایجاد شد.😔🍃⚘🍃
جوانی فعال و سر زنده بود و در بسیج مدرسه فاطمیه فعالیت می کرد، از آنجایی که قدرت بیان خوبی داشت به عنوان #راوی راهیان نور در شلمچه نیز حضور داشت.🍃⚘🍃
به دلیل سن کمی که داشت در اولین دوره اعزام به مناطق عملیاتی استقبال کمی از ایشان شد.🍃⚘🍃
اما وقتی توانایی اش را دیدند در اعزام های بعدی خواستار حضورش در منطقه شدند تا به #تشریح عملیات ها و یادمان های جنگ بپردازد. همیشه #خاطرات شهدا و فرماندهان جنگ را مطالعه می کرد و مرتب از خاطرات #عمو و #پسر عموی شهیدش می پرسید و خانواده برایش تعریف می کردند.
به روایت از پدر شهید :
پسرم #سعید صبح پنجشنبه 11محرم تلفنی با مادرش صحبت کرده و خبر داده بود که ماموریتم تمام شده و به زودی برمی گردم.😭 باورش کمی برای مادرش سخت بود. درست عصرهمان روز(11محرم) به #شهادت رسیده بود.😭
صبح جمعه دوستانم از #شهادت پسرم اطلاع داشتند، ظهر به من خبر دادند. با مسئولان سپاه تماس گرفتم خبر را تایید کردند.😭🍃⚘🍃
🔹ظهر روزِ نهم
#خاطرات
مهندس حمید بقایی از برادرش،
سردار شهید دکتر مجید بقایی⚘️
◀️ قسمت اول
📝 مجید به برادرش حمید علاقهی زیادی داشت. وقتی میگفت او دوست باوفای من است یک لحظه میماندی که مگر نه این که حمید چند سال از مجید کوچکتر است؟! بعد از شهادت مجید وقتی وصیتنامهاش را خواندیم و دیدیم که روی سخنش شد حمیدآقا، تازه متوجهی عمق عشق و علاقهاش به این برادر کوچکتر شدیم. مهندس حمید بقایی خود از نیروهای ارزشی انقلاب اسلامی است.
▪️قبل از انقلاب
☘مجید چهار سال از من بزرگتر بود. من از بچگیاش تا دوران حضور در انقلاب و جنگ همراه او بودم و با روحیاتش کاملا آشنایی داشتم.
☘مجید، انسان فرهیختهای بود که خودش را از همان نوجوانی برای دورههای سخت و حساس زندگی آماده میکرد. چهرهی معصومش بیانگر خصوصیات فردیاش بود.
☘در مسجد مکبّر بود و به خاطر خصوصیات خوب رفتاری، همهی همسن و سالهایش نگاه ویژهای به او داشتند. مجید در بین آنها شاخص بود.
☘مجید دارای هوش سرشاری بود. پنجم و ششم ابتدایی را در یک سال و به قول خودمان جهشی خواند. آن زمان تعداد افرادی که میتوانستند جهشی بخوانند، زیاد نبودند.
☘رفت رشتهی ریاضی، وقتی دیپلمش را با معدل بالا گرفت، کنکور داد و همزمان در چند رشتهی مهندسی در دانشگاههای خوب کشور پذیرفته شد.
☘همگی از اینکه میدیدیم مجید در دانشگاه قبول شده خیلی خوشحال بودیم، اما این خوشحالی زیاد طول نکشید؛ چون مجید از درس خواندن در این رشتهها منصرف شده بود.
☘وقتی با او صحبت کردم و از او پرسیدم چرا؟! گفت: «هدف من از دانشگاه، خدمت به مردم این مملکت است، با هیچکدام از این رشتهها آنطور که دلم میخواهد نمیتوانم خدمت کنم. این رشتهها راضیام نمیکنند.» این شد که تصمیم گرفت در رشتهی دیگری امتحان بدهد.
☘رشتهی علوم تجربی را انتخاب کرد و سال بعد امتحان داد و در رشتهی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی اهواز پذیرفته شد. اینبار خیلی خوشحال بود و با علاقه، درسش را پیگیری می کرد.
☘سال آخر تحصیل در رشتهی پزشکی که جنگ شروع شد، وارد سپاه شد.
☘در کنار درس و مشق، مجید ورزشکار خوبی هم بود. او توانسته بود در این دو بخش به طور همزمان توازن برقرار کند و بدون اینکه یکی به دیگری لطمه بزند، در هر دو زمینه موفق باشد.
☘مجید در رشتهی فوتبال و شنا از ورزشکارهای سرآمد بهبهان بود. پشتکار و علاقهای که مجید در انجام تمرینات و مسابقات داشت نشان میداد که او میخواهد خودش را برای میادین سخت و طاقت فرسای دیگری از زندگی آماده کند.
☘من یادم میآید در یکی از همین مسابقات فوتبال، دستش شکست. مجید با برنامهریزی خوب از پس تمام دل مشغولیهایش برمیآمد و کاری نمیکرد که با افراط و تفریط در یکی از آنها، از بقیه باز بماند.
☘روحیه چریکی مجید اجازه نمیداد که خیلی، سر از کارهایش در بیاوریم. او عضو گروه «منصورون» بود و پنهانی علیه شاه فعالیت میکرد ولی تا وقتی که سرگرد ژاندارمری بهبهان که یک آدم خشن و بیرحمی بود و یک خفقان چند جانبه در شهر بهوجود آورده بود ترور نشد، متوجه ماجرا و عمق فعالیتهای مجید و گروه
منصورون نشدیم.
☘وقتی این سرگرد یک روز ظهر در بهبهان ترور شد، تازه شهر توانست نفسی بزند. بعدها خیلی از روستاییهای اطراف بهبهان به ما گفتند که مجید بههمراه تعدادی از دوستان مسلحش در کوههای این روستاها رفت و آمد داشتند و به صورت شبانهروزی آموزش میدیدند.
#ادامه_دارد
🔺#خاطرات | شرحی بر این عکس
◇این عکس اواخر پاییز سال ۱۳۶۰، قبل از عملیات فتحالمبین گرفته شده است. یادم هست وقتی مجید بقایی از تهران به شوش برگشت، مرا صدا زد و گفت بیا و عکسهایی که در سفرم گرفتم را ببین.
◇بعد عکسها را یکی یکی به من نشان داد تا به این عکس رسیدیم.
◇تا این عکس را دیدم با تعجب به مجید نگاه کردم و گفتم: این عکس مال من. مجید گفت: نه بابا، دیگه چی؟ من هم چیزی نگفتم و از اتاق بیرون زدم. هر چه مجید صدایم زد، محلش نذاشتم.
◇بعدازظهر آن روز بچهها میخواستند جلوی محوطه سپاه گلکوچیک بازی کنند. گروه گروه شدیم. مجید مرا انتخاب کرد.
◇من با مجید حرف نمیزدم. هر توپی مجید به من پاس میداد، من یا آن را نمیگرفتم و یا میگذاشتم تا حریف توپ را از من بگیرد و بعد مجید بهخاطر جلوگیری از گل زدن آنها به دردسر میافتاد.
◇مجید که متوجه شده بود علت این کارم چیست، فقط میخندید. بعد از بازی گفت: امیر چرا قهر کردی؟! چیزی نگفتم. مجید دستم را گرفت. من خیلی جدی و با اخم به او گفتم: دستم را ول کن.
◇مجید خندید و در حالی که مرا در بغل میگرفت، صورتم را بوسید و گفت: بهخدا همین یک عکس را دارم. باور کن اگر دوباره برایم فرستادند، آن را به تو میدهم.
◇گفتم: مگر دوربین مال خودت نبوده؟! گفت: نه بابا، نگذاشتند دوربین خودمان را داخل ببریم و با دوربین خود بیت حضرت امام این عکس را گرفتند.
یادش بخیر...
مجیدباوفا، مجید باصفا، مجید بیریا ...
🎙راوی: حمید حکیمالهی، همرزم شهید