#سازت را زمین بگذار!
انقلاب به بار نشسته و پیروز شده. #مجید و سیمین علی رغم مخالفت خانواده مجید به خانه بخت می روند. با یک مهمانی سی، چهل نفره ساده و لباس عروسی که مطابق با سلیقه #مجید آماده می شود. یک بلوز آستین بلند زیر پیراهن تور عروس و یک مقنعه به جای تاج و تور روی سر عروس.
🍃⚘🍃
سیمین می گوید: «بلوز و مقنعه را که آورد گفتم اینا چیه آخه؟ بغض کردم و گفتم من عروسم اینا رو نمیشه بپوشم، گفت: نه با اینا خیلی قشنگتری، منم این قدر دوستش داشتم، چشم بسته همه چیز رو قبول می کردم».
🍃⚘🍃
دوست داشتنی که در ادامه این زندگی کوتاه هم بارها و بارها تایید می شود: «پدرم جهیزیه کاملی به ما داده بود و #مجید مدام گلایه داشت. می گفت واقعا الان همه مردم می توانند مبل، یخچال فریزر یا سرویس خواب داشته باشند؟ در عذاب بود و مدام می گفت باید این وسایل را کم کنیم. کم کم هم که بحث رفتن را پیش کشید. می گفت نمی گذارند این #انقلاب ریشه بگیرد. باید برویم و جنگیدن درست را یاد بگیریم.
🍃⚘🍃
یک اتاق کوچک گرفتیم و چون آن وسایل در اتاق مان جا نمی شدند، بیشترشان را فروختیم.» این بخشی از گفته های همسر مجید است درباره روزهای شروع زندگی و رفتن به جنوب لبنان و البته آموزشگاه نظامی سوریه.
🍃⚘🍃
او از این #ساده زیستی و #دوری مجید از #تجملات، #خاطرات دیگری هم دارد. روزهای بازگشت به میهن، حضور در #کلانتری تجریش و #اتاق کوچک و محقر در روستای بالای دربند. از زندگی در خانه ای که برای رسیدن به آن باید هر بار ۴۵دقیقه را پیاده تا تجریش می رفتند یا بر می گشتند اما بی هیچ چیز، زندگی خوش تری داشتند: «می دیدم که مجید با این ساده زیستی حالش خوب است. سخت بود، غر می زدم اما هر بار با خنده ای چنان دلم را می برد که فراموش می کردم.»
🍃⚘🍃