#حاصل زندگی من و #ایوب، نیایش ۵ ساله و محمد پارسا ۳ساله هستند. اما حرفهای آنها برای اینکه مانع رفتن #پدرشان بشوند برایم جالب بود.
محمد پارسا با همان لهجه بچگانهاش و بسیار عصبانی میگفت مامان جان، اجازه نده #شوهرت برود. گناه داره #شهید میشود.#ایوب هم بلند بلند میخندید.
🍃⚘🍃
وقتی که#ایوب رفت سوریه، نیایش در خواب جیغ زنان بیدار شد و شروع به گریه کرد. با من دعوا میکرد که چرا اجازه دادی #بابا به #جنگ برود. اگر #بابایم #شهید بشود تقصیر توست.
🍃⚘🍃
آن شب دلم خیلی #شکست. بعد از #شهادت #پدر #بیتابیهایشان بیشتر شد. میگویند همه #بابا دارند و #ما #نداریم. گاهی اوقات #آرام کردنشان برایم بسیار #سخت است، چون با هیچ چیزی نمیتوان #آرامشان کرد.
🍃⚘🍃
مدام از #خاطرات #پدرشان برای هم تعریف میکنند و میگویند #یادش بخیر #بابایی. چند وقت پیش دخترم به محمد پارسا میگفت: داداشی دلت برای #بابایی نمیسوزه؟
من خیلی دلم میسوزه که #تیر به #سرش زدن.💔
🍃⚘🍃
برای من عجیبه که اینها انقدر میفهمند و متوجه میشوند. راستش را بخواهید انقدر زود انتظار این حرفها را نداشتم. خیلی ناراحتند که من #اجازه ندادم #پیکر #پدرشان را ببینند.
🍃⚘🍃
#حاصل زندگی من و #ایوب، نیایش ۵ ساله و محمد پارسا ۳ساله هستند. اما حرفهای آنها برای اینکه مانع رفتن #پدرشان بشوند برایم جالب بود.
محمد پارسا با همان لهجه بچگانهاش و بسیار عصبانی میگفت مامان جان، اجازه نده #شوهرت برود. گناه داره #شهید میشود.#ایوب هم بلند بلند میخندید.
🍃⚘🍃
وقتی که#ایوب رفت سوریه، نیایش در خواب جیغ زنان بیدار شد و شروع به گریه کرد. با من دعوا میکرد که چرا اجازه دادی #بابا به #جنگ برود. اگر #بابایم #شهید بشود تقصیر توست.
🍃⚘🍃
آن شب دلم خیلی #شکست. بعد از #شهادت #پدر #بیتابیهایشان بیشتر شد. میگویند همه #بابا دارند و #ما #نداریم. گاهی اوقات #آرام کردنشان برایم بسیار #سخت است، چون با هیچ چیزی نمیتوان #آرامشان کرد.
🍃⚘🍃
مدام از #خاطرات #پدرشان برای هم تعریف میکنند و میگویند #یادش بخیر #بابایی. چند وقت پیش دخترم به محمد پارسا میگفت: داداشی دلت برای #بابایی نمیسوزه؟
من خیلی دلم میسوزه که #تیر به #سرش زدن.💔
🍃⚘🍃
برای من عجیبه که اینها انقدر میفهمند و متوجه میشوند. راستش را بخواهید انقدر زود انتظار این حرفها را نداشتم. خیلی ناراحتند که من #اجازه ندادم #پیکر #پدرشان را ببینند.
🍃⚘🍃