eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226هزار عکس
60.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
ماه قبل از باز پیگیری کرد. خیلی شور و اشتیاق داشت. این همه شور و علاقه برای خود من هم جالب بود. را کنم. 🍃⚘🍃 در همه دوره‌هایی که برگزار شد با همتی بالا شرکت کرد. می‌دانستم تاب ماندن ندارد. #ابوالفضلی⚘داشت. هم که به بیت⚘ به ویژه به حسین (ع)⚘دیگر مجالی بر ماندنش نمی‌داد. من هم مخالفتی نداشتم. 🍃⚘🍃 نمی‌خواستم بیت⚘ و زینب(س)⚘ بشوم. برای به معروف و از منکر زیاد صحبت نمی‌کرد. را در خودش می‌داشت. 🍃⚘🍃 هیچ وجه و الوضو بود و اگر پیشش میخواستی در مورد کسی حرف بزنی و کنی در اون محل ماند و محل را . 🍃⚘🍃
زندگی من و ، نیایش ۵ ساله و محمد پارسا ۳ساله هستند. اما حرف‌های آنها برای اینکه مانع رفتن بشوند برایم جالب بود. محمد پارسا با همان لهجه بچگانه‌اش و بسیار عصبانی می‌گفت مامان جان، اجازه نده برود. گناه داره می‌شود. هم بلند بلند می‌خندید. 🍃⚘🍃 وقتی که رفت سوریه، نیایش در خواب جیغ زنان بیدار شد و شروع به گریه کرد. با من دعوا می‌کرد که چرا اجازه دادی به برود. اگر بشود تقصیر توست. 🍃⚘🍃 آن شب دلم خیلی . بعد از بیشتر شد. می‌گویند همه دارند و . گاهی اوقات کردنشان برایم بسیار است، چون با هیچ چیزی نمی‌توان کرد. 🍃⚘🍃 مدام از برای هم تعریف می‌کنند و می‌گویند بخیر . چند وقت پیش دخترم به محمد پارسا می‌گفت: داداشی دلت برای نمی‌سوزه؟ من خیلی دلم می‌سوزه که به زدن.💔 🍃⚘🍃 برای من عجیبه که اینها انقدر می‌فهمند و متوجه می‌شوند. راستش را بخواهید انقدر زود انتظار این حرف‌ها را نداشتم. خیلی ناراحتند که من ندادم را ببینند. 🍃⚘🍃
میگفت : من میدانم میشم عکس و فیلم از من زیاد بگیر، بچه ها بزرگ شدند را ببینند. روزهای آخر زنده صدایش میکردم. 🍃⚘🍃 موقع رفتن گفتم: جان نامه ننوشتی، گفت: را اول وقت بخوان چیز به خود میشود. فقط من را که نتوانستم ات را بدهم. 🍃⚘🍃 سه روز قبل از عجیب دلشوره داشتم و مضطرب بودم. وقتی تماس گرفت پرسیدم کی برمی‌گردی؟ خندید و گفت زود برمی‌گردیم به زودی. 🍃⚘🍃 روز آذر ماه بود. همان روز حال عجیبی داشتم. در خانه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. آن روز خواهر پیش من بود. برادرم گفته بود عکس را بفرستید نیاز داریم. 🍃⚘🍃 یکباره خواهر شوهرم جیغ کشید و گفت ، رفت! شد. باور نمی‌کردم. دست بر سر، حسین (ع)⚘و زینب(س)⚘ را صدا می‌کردم. 🍃⚘🍃
ماه قبل از باز پیگیری کرد. خیلی شور و اشتیاق داشت. این همه شور و علاقه برای خود من هم جالب بود. را کنم. 🍃⚘🍃 در همه دوره‌هایی که برگزار شد با همتی بالا شرکت کرد. می‌دانستم تاب ماندن ندارد. #ابوالفضلی⚘داشت. هم که به بیت⚘ به ویژه به حسین (ع)⚘دیگر مجالی بر ماندنش نمی‌داد. من هم مخالفتی نداشتم. 🍃⚘🍃 نمی‌خواستم بیت⚘ و زینب(س)⚘ بشوم. برای به معروف و از منکر زیاد صحبت نمی‌کرد. را در خودش می‌داشت. 🍃⚘🍃 هیچ وجه و الوضو بود و اگر پیشش میخواستی در مورد کسی حرف بزنی و کنی در اون محل ماند و محل را . 🍃⚘🍃
زندگی من و ، نیایش ۵ ساله و محمد پارسا ۳ساله هستند. اما حرف‌های آنها برای اینکه مانع رفتن بشوند برایم جالب بود. محمد پارسا با همان لهجه بچگانه‌اش و بسیار عصبانی می‌گفت مامان جان، اجازه نده برود. گناه داره می‌شود. هم بلند بلند می‌خندید. 🍃⚘🍃 وقتی که رفت سوریه، نیایش در خواب جیغ زنان بیدار شد و شروع به گریه کرد. با من دعوا می‌کرد که چرا اجازه دادی به برود. اگر بشود تقصیر توست. 🍃⚘🍃 آن شب دلم خیلی . بعد از بیشتر شد. می‌گویند همه دارند و . گاهی اوقات کردنشان برایم بسیار است، چون با هیچ چیزی نمی‌توان کرد. 🍃⚘🍃 مدام از برای هم تعریف می‌کنند و می‌گویند بخیر . چند وقت پیش دخترم به محمد پارسا می‌گفت: داداشی دلت برای نمی‌سوزه؟ من خیلی دلم می‌سوزه که به زدن.💔 🍃⚘🍃 برای من عجیبه که اینها انقدر می‌فهمند و متوجه می‌شوند. راستش را بخواهید انقدر زود انتظار این حرف‌ها را نداشتم. خیلی ناراحتند که من ندادم را ببینند. 🍃⚘🍃
میگفت : من میدانم میشم عکس و فیلم از من زیاد بگیر، بچه ها بزرگ شدند را ببینند. روزهای آخر زنده صدایش میکردم. 🍃⚘🍃 موقع رفتن گفتم: جان نامه ننوشتی، گفت: را اول وقت بخوان چیز به خود میشود. فقط من را که نتوانستم ات را بدهم. 🍃⚘🍃 سه روز قبل از عجیب دلشوره داشتم و مضطرب بودم. وقتی تماس گرفت پرسیدم کی برمی‌گردی؟ خندید و گفت زود برمی‌گردیم به زودی. 🍃⚘🍃 روز آذر ماه بود. همان روز حال عجیبی داشتم. در خانه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. آن روز خواهر پیش من بود. برادرم گفته بود عکس را بفرستید نیاز داریم. 🍃⚘🍃 یکباره خواهر شوهرم جیغ کشید و گفت ، رفت! شد. باور نمی‌کردم. دست بر سر، حسین (ع)⚘و زینب(س)⚘ را صدا می‌کردم. 🍃⚘🍃
به روایت از همسر: من در خانواده‌ای مرفه زندگی می‌کردم که به خواستگاری‌ام آمد. آن زمان فقط یک راننده بود. راننده‌ای که هیچ سرمایه دنیایی نداشت. اما من و بی‌شماری در او دیدم. ، ،، و از همه و به بیت (ع)⚘ 🍃⚘🍃 من و سال زندگی کردیم. شغل‌های متعددی را تجربه کرد. ابتدا راننده تاکسی بود بعد رفت سراغ مرغ فروشی و مرغداری و بعد هم راننده ماشین‌های سنگین شد و سر آخر هم پیمانکار بود. 🍃⚘🍃 که با اوضاع و احوال کار و زندگی و همه تعلقاتش را کنار گذاشت و . # دو سال پیش از رفت و ثبت نام کرد. 🍃⚘🍃 در خدمت سربازی‌اش دوره‌های زیادی را گذرانده بود و از لحاظ رزمی بالایی داشت. می‌گفت برای به حرم زینب (س)⚘به می‌رم،خیلی پیگیری هم می‌کرد. من هم گفتم همراه شما می‌آیم و آنجا هر کاری از دستم بر بیاید انجام می‌دهم. آشپزی، خیاطی و هر چیز دیگه، بعد از مسئول مربوطه گفت خودمان ایشان را با اعزام کردیم. اینقدر داشت که گفتیم بره زود میشه 🍃⚘🍃
❌زخــم_زبـان‼️ 🔹حضرت را نماد صبر میدانیم. اما ایشان یکجا از شیطان به خدا شکایت میکند: 🔸به یاد آر بنده ما ایوب را آن زمان که پروردگار خود را ندا داد که شیطان مرا دچار عذاب وگرفتاری نموده (سوره صاد، آیه ۴۱) ⁉️ایوب نبی از چه چیزی خسته شد و زبان به شکایت گشود؟ امام صادق(ع) پاسخ این سوال را در روایتی داده اند: شیطان به خدا گفت، چون به ایوب نعمتهای زیادی عطا کرده ای او شاکر است. خداوند برای اینکه به همه عبودیت و اخلاص ایوب را ثابت کند؛ نعمتها را از او یکی یکی گرفت تا دچار به ابتلا و بیماری شود. تا آن زمان ایوب نبی شاکر بود اما پس از آن به مقام میرسد. نکته جالب اینجاست که ایوب نبی از یک حرف آزرده خاطر شد، وقتی در بیماری سخت بود، علمای بنی اسرائیل نزد او آمدند و گفتند: ای ایوب چه گناهی کرده ای که خداوند تو را اینگونه عذاب کرده است؟ ✅ این علمای بنی اسرائیل باعث شد ایوب نبی رنجیده شود. اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم واهلک عدوهم
این را به آقاجون هم گفته بودم، وقتی داشت برایم از مشکلات زندگی با یک می‌گفت. آقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: بچه‌ها بزرگ می‌شوند، ولی ما بزرگتر‌ها باور نمی‌کنیم. بعد رو به مامان کرد «شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگی‌اش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.» 🍃🌷🍃 گفت: «من دستم قطع شده و برای اینکه به تسلط داشته باشم گاهی آهنی می‌‎بندم. بازویم از بین رفته و تا حالا چندبار کرده‌اند و از دیگر بدنم به آن پیوند زده‌اند 🍃🌷🍃 توی و و من هست. دکتر‌ها گفته‌اند به خاطر توی حتی ممکن است شوم.» 🍃🌷🍃 هیچ کدام از این‌ها را نمی‌داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما بشوید، من می‎شوند شما. 🍃🌷🍃 کمی مکث کرد و ادامه داد: « انفجار من را گرفته، گاهی به شدت می‎شوم. وقت‌هایی که هستم باید کنید تا آرام شوم. بشوم شاید یکی دوتا بشکنم.» 🍃🌷🍃
این‌ها را می‌گفت که من را بترساند، حتما او هم شایعات را شنیده بود. اینکه بعضی از دختر‌ها برای گرفتن پناهندگی با ازدواج می‌کنند و بعد توی فرودگاه‌های خارج از کشور ولشان می‌کنند و می‌روند.😔 🍃🌷🍃 اوایل توی یک بار مصرف می‌خوردیم. صدای قاشق و بشقاب به هم باعث می‌شد عصبی سراغش بیاید. که می‌گرفتش، خانه و را خبر می‌کردم.😭 🍃🌷🍃 آن‌ها می‌آمدند و دست و پای را می‌گرفتند. می‌افتاد به بدنش. می‌کرد و می‌کوبیدش به زمین.😭 دستم را می‌کردم توی تا را گاز نگیرد.😭😭 🍃🌷🍃 که تمام می‌شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد ، های خونی ام را ازبین هایش در می آوردم😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام شهید ایوب بلندی هم در تبریز به علت عصبی ناشی از گرفتگی در روز سال ۱۳۸۰# در سن ۴۱ به آرزویش که همانا در راه 🤍بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید در مزار در وادی الرحمه تبریز خاکسپاری شد. 🍃🌷🍃
این را به آقاجون هم گفته بودم، وقتی داشت برایم از مشکلات زندگی با یک می‌گفت. آقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: بچه‌ها بزرگ می‌شوند، ولی ما بزرگتر‌ها باور نمی‌کنیم. بعد رو به مامان کرد «شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگی‌اش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.» 🍃🌷🍃 گفت: «من دستم قطع شده و برای اینکه به تسلط داشته باشم گاهی آهنی می‌‎بندم. بازویم از بین رفته و تا حالا چندبار کرده‌اند و از دیگر بدنم به آن پیوند زده‌اند 🍃🌷🍃 توی و و من هست. دکتر‌ها گفته‌اند به خاطر توی حتی ممکن است شوم.» 🍃🌷🍃 هیچ کدام از این‌ها را نمی‌داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما بشوید، من می‎شوند شما. 🍃🌷🍃 کمی مکث کرد و ادامه داد: « انفجار من را گرفته، گاهی به شدت می‎شوم. وقت‌هایی که هستم باید کنید تا آرام شوم. بشوم شاید یکی دوتا بشکنم.» 🍃🌷🍃
این‌ها را می‌گفت که من را بترساند، حتما او هم شایعات را شنیده بود. اینکه بعضی از دختر‌ها برای گرفتن پناهندگی با ازدواج می‌کنند و بعد توی فرودگاه‌های خارج از کشور ولشان می‌کنند و می‌روند.😔 🍃🌷🍃 اوایل توی یک بار مصرف می‌خوردیم. صدای قاشق و بشقاب به هم باعث می‌شد عصبی سراغش بیاید. که می‌گرفتش، خانه و را خبر می‌کردم.😭 🍃🌷🍃 آن‌ها می‌آمدند و دست و پای را می‌گرفتند. می‌افتاد به بدنش. می‌کرد و می‌کوبیدش به زمین.😭 دستم را می‌کردم توی تا را گاز نگیرد.😭😭 🍃🌷🍃 که تمام می‌شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد ، های خونی ام را ازبین هایش در می آوردم😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام شهید ایوب بلندی هم در تبریز به علت عصبی ناشی از گرفتگی در روز سال ۱۳۸۰# در سن ۴۱ به آرزویش که همانا در راه 🤍بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید در مزار در وادی الرحمه تبریز خاکسپاری شد. 🍃🌷🍃