اینها را میگفت که من را بترساند، حتما او هم شایعات را شنیده بود. اینکه بعضی از دخترها برای گرفتن پناهندگی با #جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاههای خارج از کشور ولشان میکنند و میروند.😔
🍃🌷🍃
اوایل توی #ظرف یک بار مصرف #غذا میخوردیم. صدای #خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث میشد #حملهی عصبی سراغش بیاید. #موج که میگرفتش، #مردهای خانه و #همسایه را خبر میکردم.😭
🍃🌷🍃
آنها میآمدند و دست و پای #ایوب را میگرفتند.#رعشه میافتاد به بدنش.#بلندش میکرد و #محکم میکوبیدش به زمین.😭 دستم را میکردم توی #دهانش تا#زبانش را گاز نگیرد.😭😭
🍃🌷🍃
#لرزشش که تمام میشد، شل و بی حال روی زمین می افتاد ، #انگشت های خونی ام را ازبین #دندان هایش در می آوردم😭😭
🍃🌷🍃
سرانجام#جانباز شهید ایوب بلندی هم در #جاده تبریز به علت #اختلالات عصبی ناشی از #موج گرفتگی در روز #چهارم #مهرماه سال ۱۳۸۰# در سن ۴۱#سالگی به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا🤍بود رسید.
🍃🌷🍃
#پیکر#شهید در #نزدیکی مزار #برادر #شهیدش در وادی الرحمه تبریز خاکسپاری شد.
🍃🌷🍃
اینها را میگفت که من را بترساند، حتما او هم شایعات را شنیده بود. اینکه بعضی از دخترها برای گرفتن پناهندگی با #جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاههای خارج از کشور ولشان میکنند و میروند.😔
🍃🌷🍃
اوایل توی #ظرف یک بار مصرف #غذا میخوردیم. صدای #خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث میشد #حملهی عصبی سراغش بیاید. #موج که میگرفتش، #مردهای خانه و #همسایه را خبر میکردم.😭
🍃🌷🍃
آنها میآمدند و دست و پای #ایوب را میگرفتند.#رعشه میافتاد به بدنش.#بلندش میکرد و #محکم میکوبیدش به زمین.😭 دستم را میکردم توی #دهانش تا#زبانش را گاز نگیرد.😭😭
🍃🌷🍃
#لرزشش که تمام میشد، شل و بی حال روی زمین می افتاد ، #انگشت های خونی ام را ازبین #دندان هایش در می آوردم😭😭
🍃🌷🍃
سرانجام#جانباز شهید ایوب بلندی هم در #جاده تبریز به علت #اختلالات عصبی ناشی از #موج گرفتگی در روز #چهارم #مهرماه سال ۱۳۸۰# در سن ۴۱#سالگی به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا🤍بود رسید.
🍃🌷🍃
#پیکر#شهید در #نزدیکی مزار #برادر #شهیدش در وادی الرحمه تبریز خاکسپاری شد.
🍃🌷🍃