eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226هزار عکس
60.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
ر به با بشاراسد کردند و به او گفتند تا به ایشان بگوید: اگر شما حاضر نشوید با آمریکا و اروپایی‌ها به توافق برسید، عواقب و مشکلاتی برای شما به وجود می‌آید. ولی باز آقای بشاراسد به هیچ عنوان حاضر نشد تا این مذاکرات تحمیلی را بپذیرد. زمان ریاست‌جمهوری حافظ‌اسد - پدر بشاراسد - اصلاً این صحبت‌ها و فشار‌ها نبود. 🔷از زمانی که بشاراسد به ریاست دولت سوریه منصوب شد، این قبیل مذاکرات پیش آمد. چون حافظ اسد یک روحیه‌ای داشت که اصلاً هیچ موقع نتوانستند با او وارد مذاکره شوند. 🔷بشار هم چون تحصیل کرده اروپا و جوان بود، احساس کردند که با او می توانند وارد مذاکره شوند. اما نهایتاً بشار و دولتمردان سوریه این . با اینکه پادشاه عربستان؛ ملک‌عبدالله و امیر قطر واسطه شدند، اما باز دولتمردان سوری به این پیشنهادها تن در نداده و آن‌ها دست ‌از پا درازتر خاک سوریه را ترک کردند. 🔷دولتمردان آمریکایی، هشدارهایی به صورت آشکار و پنهان، با واسطه و بی واسطه برای بشار می فرستادند و این حکایت از آن داشت که طرف غربی دنبال ایجاد یک بحران در سوریه است. اعتراض صنفی‌ای که در جنوب سوریه ( درعا ) بوجود آمد، را در اختیار آمریکا و متحدانش قرار داد و آنها بر این ایجاد شده شدند. 🔷با توجه به اینکه دشمنان ، به خوبی زمینه‌های آشوب در سوریه را مطالعه کرده بودند و به نقاط ضعف دولت این کشور آگاه بودند، توانستند یک اعتراض ساده را به آشوب سراسری تبدیل کنند. 🔷آنان به معترضین تلقین می‌کردند که بشاراسد علوی مذهب است و هفتادو‌چهار درصد از مردم سوریه اهل سنت، پس چرا باید حاکمیت دست علویان باشد؟ نقطه‌ضعف دیگر دولت سوریه عملکرد حزب بعث بود. نظامیان تحت امر این حزب بسیار خشن با مردم برخورد می‌کردند و غربیان هم از این نقیصۀ دولت استفاده کردند. همۀ اینها باعث شعله‌ور‌ شدن اعتراض آرام صنفی بعضی از مردم در این کشور شد.... ادامه دارد. ✍ادامه دارد... *اللهم عجل لولیک الفرج* ✅🌸✅خاطرات_شهید_حسین_همدانی از جنگ در سوریه، علیه داعش* *قسمت دوم* 🔷زمانی که من به عنوان خدمت می‌کردم، هنوز آثار فتنه ۸۸ و مشکلات ناشی از آن باقی بود. ما در حال توسعه سپاه محمد رسول‌الله(ص) بودیم که بنده را احضار نمودند. خدمت ایشان رسیدم و بعد از ارائه گزارشی از وضعیت سپاه تهران به ایشان، فرمودند: فلانی به سوریه می‌روید؟ 🔷خب، خیلی‌ها دوست داشتند که بروند سوریه. بنده یک مکثی کردم و گفتم: برای چه بروم؟ با چه عنوانی بروم؟ فرمود: ارتش و نظامِ سوریه درخواست کمک کرده‌اند. به عنوان بروی و کمک کنی. هم گفته شما برای این کار مناسب هستید. 🔷از آنجایی که خودم هم انگیزه بالایی برای حضور در سوریه و دفاع از حرم‌های عمه سادات(س) و حضرت رقیه(ع) داشتم، بلافاصله جواب مثبت دادم. ایشان هم با سردرا سلیمانی تماس گرفتند و گفتند که فلانی موافق است. 🔷روز اول که وارد شدیم به زیارت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(ع) رفتیم. همان شب، یک جلسه‌ای را ترتیب دادند و طی آن قرار شد ابتدا بنده نسبت به وضعیت منطقه توجیه شوم. فردا به استان حمص رفتیم که استان بسیار مهمی است و در آن‌جا متوجه شدم که تروریست‌های مسلح حومه‌ی شهر را تصرف کرده‌اند. 🔷تدبیر حضرت آقا در مبارزه با مسلحین تکفیری و مدافعان این بود که هر دو طرف جوان هستند و مسلمان. آن‌ها هم فریب خورده‌اند. در واقع دشمن کس دیگری است. در سوریه کاری کنید که از هر دو طرف کمتر کشته شود؛ چه موافقین و چه مخالفین. چه مسلمین و چه نیروهای ارتش سوریه. 🔷اولین کار ما آموزش تاکتیک‌ها و تکنیک‌های ، به مدافعین بود. چون ما در کردستان تجربه داشتیم. سال‌ها حوادث و درگیری‌های مسلحانه کردستان جاری بود و ما به همین دلیل این نوع جنگ را تجربه کرده بودیم. سال ۷۸ و ۸۸ را در تهران داشتیم؛ این تجربه‌ها سرمایه ما بود. 🔷هنگامی که در امن‌الدوله اولین دوره‌ی آموزشی را برگزار کردیم، در پایان دوره، وزیر دفاع، وزیر کشور، آصف شوکت؛ شوهر خواهر بشار و ، همه آمدند و وقتی وضع آموزش و آمادگی این نیروها را دیدند، از ما درخواست کردند که بیایید به ما هم کمک کنید. 🔷تا قبل از آن اصلاً اجازه نمی‌دادند، در امور ارتش مداخله کنیم، اما از این‌جا بود که دیگر ما تقریباً رفتیم تو بورس. یعنی همه می‌گفتند بیایید به ما هم کمک کنید و به نیروهای ما هم آموزش بدهید. ما هم سرمایه‌گذاری کر
| اصطلاح دهه فجر از کجا آمد؟ ‌ 🔸اگه شما هم براتون جالبه تا بدونید چی شد که از ۱۲ تا ۲۲ بهمن دهه فجر نامگذاری شد، خوندن این مطلب رو از دست ندید •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💜 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💜
ولی  ما را به   10 دادند و اصرارهای ما به جایی نرسید و با هم رفتیم علی اکبر (ع)🌷 🌷 را به نصر دادند و من را به دسته . 😔 🍃🌷🍃 در کربلای 1 با هم شرکت کردیم ، به دچار گرفتگی شد به طوری که تونست بر بزنه😔 چون به تنش می افتاد این وضع مدتی ادامه یافت تا این که این مشکل کمتر شد. 🍃🌷🍃 در کربلای 2 هم باز شرکت کردیم و بعد از برگشتیم تهران و باز هم مهر ماه .😊 🍃🌷🍃 همین روزها بود که یک بسیار سخت در اطراف منطقه اسلام آباد غرب برگزار کردیم و بعد از اومدیم تهران بعد از برگشتن من به متوجه شدم که گرفته برای عمار و دیگر را ندیدم. 🍃🌷🍃 تهران بودم که رفتم به راه آهن بلیط گرفتم برگردم که رفته بود بعد از گرفتن بلیط در خیابان چیتگری را دیدم بود. 🍃🌷🍃 اون گفت از خبر داری ؟ گفتم نه . دارم می رم ،گفت نرو،گفتم چرا؟ گفت شده و الان هم را آوردن تهران برو به خانواده اش خبر بده.😭😭 🍃🌷🍃
نیاورد و گفت و خودش را بگذاره، آمد و نشست تا اینکه یک کورونت به از سمت اصحابی کرد. 😭😭 🍃🌷🍃 اصحابی شد و ، اکبری، هم بر اثر ،  و شدند.😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام علی اصحابی هم درتاریخ    ۱۳۹۴/۹/۱۶# در به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 : گلزار مجن، شهر شاهرود. 🍃🌷🍃
این را به آقاجون هم گفته بودم، وقتی داشت برایم از مشکلات زندگی با یک می‌گفت. آقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: بچه‌ها بزرگ می‌شوند، ولی ما بزرگتر‌ها باور نمی‌کنیم. بعد رو به مامان کرد «شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگی‌اش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.» 🍃🌷🍃 گفت: «من دستم قطع شده و برای اینکه به تسلط داشته باشم گاهی آهنی می‌‎بندم. بازویم از بین رفته و تا حالا چندبار کرده‌اند و از دیگر بدنم به آن پیوند زده‌اند 🍃🌷🍃 توی و و من هست. دکتر‌ها گفته‌اند به خاطر توی حتی ممکن است شوم.» 🍃🌷🍃 هیچ کدام از این‌ها را نمی‌داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما بشوید، من می‎شوند شما. 🍃🌷🍃 کمی مکث کرد و ادامه داد: « انفجار من را گرفته، گاهی به شدت می‎شوم. وقت‌هایی که هستم باید کنید تا آرام شوم. بشوم شاید یکی دوتا بشکنم.» 🍃🌷🍃
این‌ها را می‌گفت که من را بترساند، حتما او هم شایعات را شنیده بود. اینکه بعضی از دختر‌ها برای گرفتن پناهندگی با ازدواج می‌کنند و بعد توی فرودگاه‌های خارج از کشور ولشان می‌کنند و می‌روند.😔 🍃🌷🍃 اوایل توی یک بار مصرف می‌خوردیم. صدای قاشق و بشقاب به هم باعث می‌شد عصبی سراغش بیاید. که می‌گرفتش، خانه و را خبر می‌کردم.😭 🍃🌷🍃 آن‌ها می‌آمدند و دست و پای را می‌گرفتند. می‌افتاد به بدنش. می‌کرد و می‌کوبیدش به زمین.😭 دستم را می‌کردم توی تا را گاز نگیرد.😭😭 🍃🌷🍃 که تمام می‌شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد ، های خونی ام را ازبین هایش در می آوردم😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام شهید ایوب بلندی هم در تبریز به علت عصبی ناشی از گرفتگی در روز سال ۱۳۸۰# در سن ۴۱ به آرزویش که همانا در راه 🤍بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید در مزار در وادی الرحمه تبریز خاکسپاری شد. 🍃🌷🍃
این را به آقاجون هم گفته بودم، وقتی داشت برایم از مشکلات زندگی با یک می‌گفت. آقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: بچه‌ها بزرگ می‌شوند، ولی ما بزرگتر‌ها باور نمی‌کنیم. بعد رو به مامان کرد «شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگی‌اش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.» 🍃🌷🍃 گفت: «من دستم قطع شده و برای اینکه به تسلط داشته باشم گاهی آهنی می‌‎بندم. بازویم از بین رفته و تا حالا چندبار کرده‌اند و از دیگر بدنم به آن پیوند زده‌اند 🍃🌷🍃 توی و و من هست. دکتر‌ها گفته‌اند به خاطر توی حتی ممکن است شوم.» 🍃🌷🍃 هیچ کدام از این‌ها را نمی‌داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما بشوید، من می‎شوند شما. 🍃🌷🍃 کمی مکث کرد و ادامه داد: « انفجار من را گرفته، گاهی به شدت می‎شوم. وقت‌هایی که هستم باید کنید تا آرام شوم. بشوم شاید یکی دوتا بشکنم.» 🍃🌷🍃
این‌ها را می‌گفت که من را بترساند، حتما او هم شایعات را شنیده بود. اینکه بعضی از دختر‌ها برای گرفتن پناهندگی با ازدواج می‌کنند و بعد توی فرودگاه‌های خارج از کشور ولشان می‌کنند و می‌روند.😔 🍃🌷🍃 اوایل توی یک بار مصرف می‌خوردیم. صدای قاشق و بشقاب به هم باعث می‌شد عصبی سراغش بیاید. که می‌گرفتش، خانه و را خبر می‌کردم.😭 🍃🌷🍃 آن‌ها می‌آمدند و دست و پای را می‌گرفتند. می‌افتاد به بدنش. می‌کرد و می‌کوبیدش به زمین.😭 دستم را می‌کردم توی تا را گاز نگیرد.😭😭 🍃🌷🍃 که تمام می‌شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد ، های خونی ام را ازبین هایش در می آوردم😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام شهید ایوب بلندی هم در تبریز به علت عصبی ناشی از گرفتگی در روز سال ۱۳۸۰# در سن ۴۱ به آرزویش که همانا در راه 🤍بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید در مزار در وادی الرحمه تبریز خاکسپاری شد. 🍃🌷🍃
من را تا دم راهرو بدرقه می‌کردم. ماشینش را از حیاط بیرون برد. برگشت داخل که ظرف غذایش را از من بگیرد. در ماشین و در حیاط باز بود. غذایش را گرفت و رفت، از گوشه در، نگاهی به من کرد و خداحافظی کرد.😭 🍃🌷🍃 در حیاط را که بست منفجر شد.😭😭 من آن لحظه فکر کردم لابد زلزله آمده 😭😭چون شیشه‌های پنجره  روی سرم می‌ریخت. دخترم گریه کنان از اتاقش بیرون آمد و گفت چه اتفاقی افتاده؟😭 🍃🌷🍃 همینطور چشمم به در خشک شده بود. در هم به خاطر شدید انفجار از جا کنده شده بود. دیدم دود از ماشین بلند شد. فقط به دخترم گفتم: «بابات... .» اصلا فکر نمی کردم بمب باشد. سراسیمه دویدیم. دیدم لب ماشین نشسته. دو دستش روی رکاب ماشین بود و پیشانیش هم بین دو دستش در حالت .😭😭 🍃🌷🍃 از پشت کاملا سالم بود. چند بار صدایش کردم: ، جان.😭😭😭 نردیکش رفتم، دیدم لباسش کاملا پاره شده  سرش را در آغوش گرفتم تا به صورتش بزنم و به هوش بیاید، دیدم قسمتی از سرش کاملاً خالی شده 😭😭یعنی اصلاً هدف‌گیری روی مغزش بود. آنجا دیگر متوجه شدم که همه چیز تمام شده 😭😭😭 🍃🌷🍃