بعد اول #مجتبی واعظی را شکنجه و شهید میکنند😔🍃⚘🍃 و بعد میآیند سراغ رضا. فقط چون فهمیده بودند که #رضا فرمانده اطلاعات عملیات فاطمیون است، چند بار از او میپرسند که برای چه اینجا آمدی؟ رضا هم میگوید: بهخاطر #حضرت زینب (س)..⚘آنها هم میگویند،
اگر به مقدساتی که به آنها معتقدی پشت بکنی ، ما تو را آزاد میکنیم. اما #رضا میگوید من بهخاطر #حضرت زینب(س)⚘ آمدهام #سرم را هم بدهم؛ محال است به #اعتقاداتم پشت کنم. بعد هم داعشی ها، درحالی که رضا مدام #یا علی⚘، #یا زینب⚘ میگفته او را #شهید میکنند...#ذبح میکنند😔🍃⚘🍃. #همرزمان رضا که صدای او را میشنوند ،طاقت نمیآورند، یک گروه تشکیل میدهند و میروند شهرک زمانیه را پس میگیرند، #پیکر رضا را هم پیدا میکنند اما انگار داعشی ها که فهمیده بودند او #فرمانده است، سرش را بعنوان جایزه موقع عقب نشینی با خودشان برده بودند...بعدها عکس سر #رضا را منتشر کردند.😔
مدافعان حرم آن اول فقط و فقط به #عشق اهل بیت⚘ رفتند، بعد هم که پایشان به سوریه رسید و حال و هوای آنجا و #غربت و #تنهایی حضرت زینب(س)⚘ را دیدند، ماندگار شدند...دراصل هدفشان را آنجا پیدا کردند.
این را به آقاجون هم گفته بودم، وقتی داشت برایم از مشکلات زندگی با یک #جانباز میگفت. آقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:
بچهها بزرگ میشوند، ولی ما بزرگترها باور نمیکنیم. بعد رو به مامان کرد «شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیاش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.»
🍃🌷🍃
#ایوب گفت: «من #عصب دستم قطع شده و برای اینکه به #دستم تسلط داشته باشم گاهی #دستبند آهنی میبندم. #عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چندبار #عملش کردهاند و از #جاهای دیگر بدنم به آن#گوشت پیوند زدهاند
🍃🌷🍃
توی #پا و #صورت و #قلب من #ترکش هست. دکترها گفتهاند به خاطر #ترکش توی #سرم حتی ممکن است #نابینا شوم.»
🍃🌷🍃
#ظاهرش هیچ کدام از اینها را #نشان نمیداد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما #نابینا بشوید، #چشمهای من میشوند #چشمان شما.
🍃🌷🍃
کمی مکث کرد و ادامه داد: «#موج انفجار من را گرفته، گاهی به شدت #عصبی میشوم. وقتهایی که#عصبانی هستم باید #سکوت کنید تا آرام شوم. #عصبی بشوم شاید یکی دوتا #وسیله بشکنم.»
🍃🌷🍃
این را به آقاجون هم گفته بودم، وقتی داشت برایم از مشکلات زندگی با یک #جانباز میگفت. آقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:
بچهها بزرگ میشوند، ولی ما بزرگترها باور نمیکنیم. بعد رو به مامان کرد «شهلا آنقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیاش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.»
🍃🌷🍃
#ایوب گفت: «من #عصب دستم قطع شده و برای اینکه به #دستم تسلط داشته باشم گاهی #دستبند آهنی میبندم. #عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چندبار #عملش کردهاند و از #جاهای دیگر بدنم به آن#گوشت پیوند زدهاند
🍃🌷🍃
توی #پا و #صورت و #قلب من #ترکش هست. دکترها گفتهاند به خاطر #ترکش توی #سرم حتی ممکن است #نابینا شوم.»
🍃🌷🍃
#ظاهرش هیچ کدام از اینها را #نشان نمیداد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما #نابینا بشوید، #چشمهای من میشوند #چشمان شما.
🍃🌷🍃
کمی مکث کرد و ادامه داد: «#موج انفجار من را گرفته، گاهی به شدت #عصبی میشوم. وقتهایی که#عصبانی هستم باید #سکوت کنید تا آرام شوم. #عصبی بشوم شاید یکی دوتا #وسیله بشکنم.»
🍃🌷🍃