و یکی دیگر از این #تاثیرات : پسرم #بهزاد با وجودی که #مستأجر بود و #حقوق کمی داشت اما هر وقت به #روستا می آمد مقداری پول به مادرش میداد تا بین #زنان #بی سرپرست روستا #تقسیم کند.
🍃🌷🍃
دوران کودکی شلوغی داشت خصوصأ از مدرسه که می آمد معلوم بود در مدرسه کلی اذیت کرده و همه خانه پر می شد از صدای #بهزاد 😭😭
🍃🌷🍃
#بهزاد خیلی کم در روستا بود اما وقتی برای دید و بازدید می آمد همه جوانان روستا را جمع می کرد و به انجام دادن کارهای #فرهنگی در روستا #تشویق می کرد و با بچه های روستا در زمین خاکی والیبال بازی می کرد. #والیبال ورزش مورد #علاقه اش بود.😭
🍃🌷🍃
یکی از #همرزمانش میگفت، محدوده ای که #بهزاد می رفت چون خیلی #خطرناک بود کمتر کسی از #همرزمانش به آن #منطقه می رفتند . اون روز که با ماشین #نیروها را جهت پست دیده بانی جابه جا کرد
بعد از پیاده کردن نیرو، نیروهای داعشی ماشین #بهزاد را به #رگبار می بندد .#همرزمش می گوید: هنگامی که #بهزاد #شهید شد صدای داعشی ها را میشنیدیم. که از بی سیم می گفتند: یکی از #سرداران آنان را زدیم و زود برویم #جسدش را برداریم و #سرش را #جدا کنیم .😭
🍃🌷🍃
#فروردین سال 92# بود؛ گفت: برای #مأموریتی تهران میرود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: #سوریه است و من از رفتن به #سوریه بیخبر بودم... وقتی با خبر شدم که #سوریه است زدم زیر گریه😭😭
🍃🌷🍃
گفت: نترس و گریه هم نکن، #حضرت زینب(س)🌷 هوای ما را دارند. گریه اجازه نمیداد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل میشد. 😭فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچهها باش. خداحافظ.»😭😭
🍃🌷🍃
اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سختتر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس میگرفت و ما را از احوال خودش مطلع میکرد. ولی خیلی نمیشد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع میشد.
تخصص #روحالله #مکانیک تانک بود. در حالی که #سوار بر #تانک بود از #پشت سر تیر به #سرش اصابت کرد و #شهادت در #حلب روزیاش شد.😭😭
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید احمد حسینی فر هم در تاریخ #هفتم مرداد 1362#با سمت #فرمانده #سپاه پاسداران در #مهاباد هنگام #درگیری با نیروهای حزب کومله بر اثر #اصابت گلوله به #سرش به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
#مزار#شهید : در زادگاه ایشان
روستای احمد آباد شهر خمین.
🍃🌷🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز
💠 شهید احمد حسینی فر💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد
#حاصل زندگی من و #ایوب، نیایش ۵ ساله و محمد پارسا ۳ساله هستند. اما حرفهای آنها برای اینکه مانع رفتن #پدرشان بشوند برایم جالب بود.
محمد پارسا با همان لهجه بچگانهاش و بسیار عصبانی میگفت مامان جان، اجازه نده #شوهرت برود. گناه داره #شهید میشود.#ایوب هم بلند بلند میخندید.
🍃⚘🍃
وقتی که#ایوب رفت سوریه، نیایش در خواب جیغ زنان بیدار شد و شروع به گریه کرد. با من دعوا میکرد که چرا اجازه دادی #بابا به #جنگ برود. اگر #بابایم #شهید بشود تقصیر توست.
🍃⚘🍃
آن شب دلم خیلی #شکست. بعد از #شهادت #پدر #بیتابیهایشان بیشتر شد. میگویند همه #بابا دارند و #ما #نداریم. گاهی اوقات #آرام کردنشان برایم بسیار #سخت است، چون با هیچ چیزی نمیتوان #آرامشان کرد.
🍃⚘🍃
مدام از #خاطرات #پدرشان برای هم تعریف میکنند و میگویند #یادش بخیر #بابایی. چند وقت پیش دخترم به محمد پارسا میگفت: داداشی دلت برای #بابایی نمیسوزه؟
من خیلی دلم میسوزه که #تیر به #سرش زدن.💔
🍃⚘🍃
برای من عجیبه که اینها انقدر میفهمند و متوجه میشوند. راستش را بخواهید انقدر زود انتظار این حرفها را نداشتم. خیلی ناراحتند که من #اجازه ندادم #پیکر #پدرشان را ببینند.
🍃⚘🍃
سرانجام#شهید ایوب رحیم پورهم در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۷ براثر#اصابت ترکش به #قلب و#سرش به #آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا♡بود رسید.
🍃⚘🍃
#مزار#شهید
گلزار#شهدای شهر امیدیه، خوزستان.
🍃⚘🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز
💠 شهید ایوب رحیم پور💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد
#حاصل زندگی من و #ایوب، نیایش ۵ ساله و محمد پارسا ۳ساله هستند. اما حرفهای آنها برای اینکه مانع رفتن #پدرشان بشوند برایم جالب بود.
محمد پارسا با همان لهجه بچگانهاش و بسیار عصبانی میگفت مامان جان، اجازه نده #شوهرت برود. گناه داره #شهید میشود.#ایوب هم بلند بلند میخندید.
🍃⚘🍃
وقتی که#ایوب رفت سوریه، نیایش در خواب جیغ زنان بیدار شد و شروع به گریه کرد. با من دعوا میکرد که چرا اجازه دادی #بابا به #جنگ برود. اگر #بابایم #شهید بشود تقصیر توست.
🍃⚘🍃
آن شب دلم خیلی #شکست. بعد از #شهادت #پدر #بیتابیهایشان بیشتر شد. میگویند همه #بابا دارند و #ما #نداریم. گاهی اوقات #آرام کردنشان برایم بسیار #سخت است، چون با هیچ چیزی نمیتوان #آرامشان کرد.
🍃⚘🍃
مدام از #خاطرات #پدرشان برای هم تعریف میکنند و میگویند #یادش بخیر #بابایی. چند وقت پیش دخترم به محمد پارسا میگفت: داداشی دلت برای #بابایی نمیسوزه؟
من خیلی دلم میسوزه که #تیر به #سرش زدن.💔
🍃⚘🍃
برای من عجیبه که اینها انقدر میفهمند و متوجه میشوند. راستش را بخواهید انقدر زود انتظار این حرفها را نداشتم. خیلی ناراحتند که من #اجازه ندادم #پیکر #پدرشان را ببینند.
🍃⚘🍃
سرانجام#شهید ایوب رحیم پورهم در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۷ براثر#اصابت ترکش به #قلب و#سرش به #آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا♡بود رسید.
🍃⚘🍃
#مزار#شهید
گلزار#شهدای شهر امیدیه، خوزستان.
🍃⚘🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز
💠 شهید ایوب رحیم پور💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد
#دست_نوشــته_ای ازیک شهید با ۳ خواسته
که اتفاق افتاد
✍بعد از شهادتش کوله پشتی اش را باز کردنددر برگه ای نوشته بود:
1⃣ـ خدایا ! #امام_حسین علیه السلام با لب #تشنه شهید شد ، من هم می خواهم تشنه شهید شوم.
( وقتی او شهید شد ، تانکرهای آب خالی بوده و فرمانده برای رزمنده ها تقاضای آب کرده بود )
2⃣ـ اربابم با #سر_بریده شهید شده و سرش را از پشت بریده اند ، من هم می خواهم از پشت سرم بریده شود
( نقل کردند که #خمپاره از #پشت_سر_به_شهید خورده است )
3⃣ـ سر بریده ی مولایم امام حسین علیه السلام #بالای_نی_قرآن می خواند ، من سرّش را نمی دانم ، ولی می خواهم با سر بریده « #یا_حسین » بگویم.در جاده خمپاره خورد و #سرش قطع شد. دیدند سر بریده #لبهایش_تکان_می خورد و « یا حسین » می گوید.
سال ۱۳۶۰# ودرسن ۲۰#سالگی ازدواج کرد و دو فرزند به یادگاردارد.
که زمان #شهادت ایشان حمیدرضا ۲ ساله و زینب خانم ۶ ماهه بودند.
🍃🌷🍃
ایشان در ۲۸#بهمن ۱۳۶۲# در قالب #طرح #لبیک به لشکر ۲۵ کربلا پیوست و #فرماندهی گردان #جوادالائمه(ع)🌷 را به عهده گرفت.
🍃🌷🍃
ایشان در جریان #عملیات والفجر۶ در منطقه عمومی #دهلران در محور چیلات بر اثر #اصابت تیر به #سرش #زخمی شد. اما علیرغم اصرار #همرزمان، راضی به# ترک #منطقه نشد و #دو ماه بعد از #مجروحیت به شهر و دیار خود بازگشت.
🍃🌷🍃
هرچند #عاشق خانواده بود، اما #حضور در #جبهه را رها نمیکرد،در مدت کوتاه #بازگشت از #جبهه هم به #جمعآوری #نیرو میپرداخت.
🍃🌷🍃
#فروردین سال 92# بود؛ گفت: برای #مأموریتی تهران میرود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: #سوریه است و من از رفتن به #سوریه بیخبر بودم... وقتی با خبر شدم که #سوریه است زدم زیر گریه😭😭
🍃🌷🍃
گفت: نترس و گریه هم نکن، #حضرت زینب(س)🌷 هوای ما را دارند. گریه اجازه نمیداد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل میشد. 😭فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچهها باش. خداحافظ.»😭😭
🍃🌷🍃
اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سختتر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس میگرفت و ما را از احوال خودش مطلع میکرد. ولی خیلی نمیشد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع میشد.
تخصص #روحالله #مکانیک تانک بود. در حالی که #سوار بر #تانک بود از #پشت سر تیر به #سرش اصابت کرد و #شهادت در #حلب روزیاش شد.😭😭
🍃🌷🍃
#فروردین سال 92# بود؛ گفت: برای #مأموریتی تهران میرود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: #سوریه است و من از رفتن به #سوریه بیخبر بودم... وقتی با خبر شدم که #سوریه است زدم زیر گریه😭😭
🍃🌷🍃
گفت: نترس و گریه هم نکن، #حضرت زینب(س)🌷 هوای ما را دارند. گریه اجازه نمیداد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل میشد. 😭فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچهها باش. خداحافظ.»😭😭
🍃🌷🍃
اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سختتر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس میگرفت و ما را از احوال خودش مطلع میکرد. ولی خیلی نمیشد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع میشد.
تخصص #روحالله #مکانیک تانک بود. در حالی که #سوار بر #تانک بود از #پشت سر تیر به #سرش اصابت کرد و #شهادت در #حلب روزیاش شد.😭😭
🍃🌷🍃
زمانی که داشت سوار اتوبوس میشد شروع کرد به اشک ریختن،خواهرم پرسید چرا گریه میکنی؟ جواب داد: "نگران رقیه و زندگی وی هستم، مواظبش باشید."😭😭
🍃🌷🍃
پس از گذشت یک ماه و حضور در #جبهه علیه کوملههای #کردستان در شهر #مریوان ظاهراً سپاه بدنبالش به روستا آمدند و سراغش را از پدر و عمویم میگیرند.
پرسیدند: آیا #سیفالله به خانه برگشت؟ همه تعجب کردند و گفتند که #سیفالله حدود یک ماه عازم #جبهه شده. نیروهای نظامی تصور کردند که #سیفالله از #جبهه فرار کرده و این #مفقودی حدود #یک ماه طول کشید.
🍃🌷🍃
طبق گفتههای #همرزمانش #برادرم را جاده سرورآباد یکی از روستاهای شهر مریوان از استان کردستان به همراه #همرزم #شهیدش که از شهرستان #تنکابن بود، پیدا کردند که بدست منافقان کومله به #شهادت رسیده بود😭😭
🍃🌷🍃
#برادرم را با طریق مختلف شکنجه داده بودند😭، از #آتش سیگار، #کابل داغ گرفته تا #آب جوش به طوری که از #دهانشان چیزهایی را #بدست آورند اما موفق #نشدند و این #شکنجه با #شلیک تیر از #ناحیه گردن بر #سرش به پایان رسید که منجر به #شهادتش شد. 😭😭
🍃🌷🍃
از قول یڪے از رفقاش ڪه لحظه هاے آخر ڪنارش بوده : روے لبش لبخند بود و #سرش رو به سمت ڪربلا ڪرد ، ڪه شهید شد🥀😭دائم الوضو بود ، اصلاً دروغ نمے گفت ؛ خیلے تمیز و مرتّب بود ؛ همه ڪارهایش را خودش انجام مے داد ؛ شخصیت عجیبے داشت ، خوش اخلاقے مے ڪرد حتے در سخت ترین شرایط ، (سعی مے ڪرد زندگے رو تو سخت ترین شرایط ، شاد نگه داره) و ...
سرانجام شهید مرتضی رجب بلوکات🥀هم درتاریخ ۷ /۵/ ۶۷ وقتے ڪه براے تحویل محور عملیاتے شلمچه وارد خط شده بود با ترڪشے ڪه به شاهرگ گردنش اصابت ڪرد، به آرزویش که شهادت 🥀بود رسید.
مزار ایشان🥀:
تهران ، بهشت حضرت (زهرا سلام الله علیها) ، (قطعه ۲۹) ، چند ردیف پایین تر از مزار شهید آوینی🥀
#آرمان را با خود می برند جلوتر، #پیراهنش را در
می آورند و با #لگد به #شکم و #سر و صورتش می زنند و #فحش می دهند، یکی می گوید به #مقدسات و #نظام و #رهبری فحش بده تا #رهایت کنیم،#آرمان مقاومت می کند و چیزی نمیگوید.#مقاومت #آرمان در برابر تاکید آشوبگران مبنی بر اهانت به #مقدسات باعث می شود #خشونت آنها بیشتر شود و هر بار که #آرمان #سکوت می کند #ضربات #محکم تری می زنند، #آرمان #بی هوش می شود و #رهایش می کنند و #می روند.
😭💔
🍃🌷🍃
رفقای #آرمان سر می رسند و او را به بیمارستان می برند،#پدر #آرمان می گفت: #ضربات زیادی را به #آرمان زده بودند، #کتف، #دماغ و #سرش را شکسته بودند، هیچ جای #سالمی در #بدنش #نمانده بود. دکتر گفته بود #ضربه سختی به #سرش وارد شده و فقط توانسته با #دستگاه چند ساعت زنده #نگهش دارند.😭
🍃🌷🍃
سرانجام #شهید آرمان علی وردی هم در تاریخ ۶#آبان ماه ۱۴۰۱# به دست #اغتشاش گران به #شهادت رسید.
💔
🍃🌷🍃
#مزار#شهید :
تهران ، گلزار #شهدای
بهشت #حضرت زهرا سلام الله علیها🌷 قطعه ۵۰
🍃🌷🍃
«از همان اول ماشین سپاه دستش بود. با جیپ از سیستان آمده بود اصفهان، خیلی #شجاع بود و #سر نترس داشت. از اصفهان پمپ می خرید و می برد برای سیستان.»
🍃⚘🍃
به روایت از برادر #شهید:
وقتی جنگ شروع شد، #رضا از سیستان به جنوب اومد «#رضا از اولین نیروهای اعزامی بود، نیروهای اولیه پادگان 15 خرداد. سه ماه رفت #جبهه دارخوئین#.رضا #اولین #شهید #سربریده #جنوبه😭😭😭
🍃⚘🍃
یکی دوبار آمد مرخصی . البته نامه مینوشت و از سختی #جبهه جنوب و نبود نیرو و امکانات میگفت. دائم از ریختن آتش دشمن و خمسه خمسه هایی که میزد میگفت. بار آخر وقتی آمد مرخصی، خودم بردم سوار اتوبوسش کردم.😭😭
🍃⚘🍃
در نامه آخرش نوشته بود برای من دعا کنید من لیاقت #شهادت ندارم. «دوم دی ماه سال 59 وقتی برای شناسایی رفته بود،#شهید شد و #سرش را #بریدند.»😭😭
🍃⚘🍃