#فروردین، در #تعطیلات عید با خیلی از بستگان دیدار کردیم. صبح 14#فروردین کسالت داشتم و در خانه بودم. صبح بود که از بانک به خانه آمد تا جویای حالم باشد،
نیم ساعتی ماند و #پرستاری کرد و رفت. همان شب پیامی آمد که فردا #اعزام به #سوریه داریم. با ناراحتی گفت چرا زودتر خبر ندادند. آن شب بعد از پیامک نخوابید، خیلی بیتاب بود، مدام قدم زد.😭😭
🍃🌷🍃
با چند نفر تماس گرفت، یک ساعت قبل #نماز صبح به #مسجد رفت و بعد هم راهی اداره شد. ساعت هفت و نیم صبح با من تماس گرفت و گفت امروز #اعزام داریم شما #کیفم را به من برسان.😭
🍃🌷🍃
اصلا مانده بودم چه جوابی بدهم. سریع خودم را به #تیپ رساندم، ساعت هشت صبح شده بود، اتوبوسها همه حاضر و آماده بودند و خانوادهها با عزیزانشان #خداحافظی میکردند.😭
🍃🌷🍃
او هم با #کت و شلوار و #آرم #بانک خیلی #خوشحال آمد، #کیف را از من گرفت و #خداحافظی کرد، من فقط نگاهش میکردم و اشکهایم میآمد.😭😭😭
🍃🌷🍃
چیزی نمیتوانستم بگویم، انگار شوکه شده بودم. او اما خیلی #خوشحال بود طوری که تا به حال او را به این #صورت #ندیده بودم با حالتی به من نگاه کرد که گویا میخواست بگوید چرا اینطوری میکنی.😭
🍃🌷🍃
#فروردین، در #تعطیلات عید با خیلی از بستگان دیدار کردیم. صبح 14#فروردین کسالت داشتم و در خانه بودم. صبح بود که از بانک به خانه آمد تا جویای حالم باشد،
نیم ساعتی ماند و #پرستاری کرد و رفت. همان شب پیامی آمد که فردا #اعزام به #سوریه داریم. با ناراحتی گفت چرا زودتر خبر ندادند. آن شب بعد از پیامک نخوابید، خیلی بیتاب بود، مدام قدم زد.😭😭
🍃🌷🍃
با چند نفر تماس گرفت، یک ساعت قبل #نماز صبح به #مسجد رفت و بعد هم راهی اداره شد. ساعت هفت و نیم صبح با من تماس گرفت و گفت امروز #اعزام داریم شما #کیفم را به من برسان.😭
🍃🌷🍃
اصلا مانده بودم چه جوابی بدهم. سریع خودم را به #تیپ رساندم، ساعت هشت صبح شده بود، اتوبوسها همه حاضر و آماده بودند و خانوادهها با عزیزانشان #خداحافظی میکردند.😭
🍃🌷🍃
او هم با #کت و شلوار و #آرم #بانک خیلی #خوشحال آمد، #کیف را از من گرفت و #خداحافظی کرد، من فقط نگاهش میکردم و اشکهایم میآمد.😭😭😭
🍃🌷🍃
چیزی نمیتوانستم بگویم، انگار شوکه شده بودم. او اما خیلی #خوشحال بود طوری که تا به حال او را به این #صورت #ندیده بودم با حالتی به من نگاه کرد که گویا میخواست بگوید چرا اینطوری میکنی.😭
🍃🌷🍃