اما نمی دانم چرا ، چه حسی بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم و مدام گریه میکردم، اصلا انگار اختیار اشکهایم را نداشتم . هر کاری می کرد که من را آرام کند من #بی قرارتر می شدم.😭😭
🍃🌷🍃
در بین صحبتهاش #مدام #تأکید میکرد که #مراقب #مبینا باشم و رفت؛ 😭دل من انگار که همه #مصیبتهای عالم بر سرش آمده، نمیدانم چرا اینقدر #غمگین بودم.😭
🍃🌷🍃
چند روز بعد از #مأموریتش با تماسهای تلفنی که با هم داشتیم و از حرفهای #برادر شوهرم #عبدالکریم که #مدافع حرم بود من متوجه شدم که #مسلم برای #دفاع از #حرم رفته #سوریه.😭
🍃🌷🍃
#مهر سال ۹۴# بود که با من تماس گرفت و بعد از حال و احوال گفت : تا یک هفته– ده روز دیگر نمیتوانم زنگ بزنم منتظر تماسم نباش.😭😭
🍃🌷🍃