eitaa logo
بال‌های پرواز
133 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
42 فایل
اینجا یادمی‌گیریم چطور دوست باشیم و امربمعروف و نهی‌ازمنکر کنیم. #به_هم_ربط_داریم #تو_بگو_شاید_شد😊👌 #منوتونداریم اینجا در خدمت شما هستم‌ 👇 @shabahang02 کانال دیگرمون @hejabnevesht لینک ناشناسم https://gkite.ir/es/9440012
مشاهده در ایتا
دانلود
😊☝️ فعلا این ۵ تا رو بخونید تا هفته بعد دوباره بیارم
سال ۱۲۹۰ شمسی در روز عاشورا لشگر قزاق این تعداد آزادیخواه را اعدام می کند! و مردم تبریز در روز عاشورا بی تفاوت در حال عزاداری و سینه زنی! فرمانده قزاق اینگونه گفت: میترسیدم که آن جمعیت عظیم عزادار حسینی به آزادیخواهانِ مبارزِ تبریزی بپیوندند و در آن صورت چه بر سر ما می آمد !! هیئت سکولار یعنی این...براستی در هیئتی که دغدغه مبارزه با اسرائیل و آمریکا نباشد ابن زیاد سینه میزند، شمر اشک میریزد و یزید ضجه می زند... آری این است نتیجه بی بصیرتی و هیئت سکولار!
فانوس را پس بگیر همراه عزاداران رسیده بودیم به سر کوچه، نزدیک به خانه‌ی خانوم ابریشمی. آنجا دسته عزادارن ایستاد. هر کس در حال و هوای خودش بود. خداروشکر عمده زنها حجاب کامل داشتند. مردان هم نگاهشان فرو افتاده بود. ما هم مشغول سینه‌زنی بودیم. گاهی همه جمعیت تکه‌ای از اشعار را همراه نوحه خوان تکرار می‌کردیم. عده‌ای از نوجوانان با چند طبل وسط دسته ایستاده بودند. و دور هر طبل حدود ۶ نوجوان حلقه زده بودند که با ریتم شعر مداح ، به طبل می‌نواختند. صدایش هم خیلی بلند بود. داشتم به ساعت نگاه میکردم. ظهر عاشورا نزدیک بود. همیشه این ساعات دلشوره برای دل امام زمان به جانم میفتد. با خودم گفتم اگر گناهکار نبودم شاید آقا اینجا هم می‌آمد. در دل با او سخن گفتم و خواهش کردم بخاطر من که روسیاهترینم این جمع را محروم نکند. قدم مبارکش را اینجا هم بگذارد. چقدر قلبم از تصور اندوهش فشرده می‌شد. خانم ابریشمی هم همراه مادرش کنارم ایستاده بود. رد نگاهش را دنبال کردم. رسیدم به دو دختر نوجوان که دقیقا جلوی چشممان کنار یک تابلوی توقف ممنوع ایستاده بودند. یکیشان تکیه اش را زده بود به میله‌ی تابلو. یکیشان هم کنار او ایستاده بود. موهایشان افشان. و البته خوشرنگ، از پشت و جلوی شال نازکشان پیدا بود. یک عینک با فریم گرد و بزرگ که خیلی هم بامزه بود روی صورت باریک و قشنگ یکیشان جا خوش کرده بود. خدایا اینها چقدر دوست‌داشتنی بودند. یک مانتوی کوتاه و گشاد با شلواری که اصطلاحا در بازار به آن بگ می‌گویند و گشاد است به پا داشت. پشت به ما ایستاده بودند و مشغول سینه زنی بودند. گاهی هم میچرخیدند به پشتشان نگاهی می‌کردند. اول خواستم بیخیال شوم. اما باز این فکر خائنانه و منافقانه خجالت کشیدم. مگر آنها با عزیزان خودم یا با خودم چه فرقی داشتند؟ حجاب خوب است، فقط برای خودم باشد؟ این شد جوانمردی؟ یاد فرمایش امام حسین علیه السلام افتادم: اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید. فایده نداشت. این کلاهی که نفس می‌خواست سر عقلم بگذارد زیادی گشاد بود.دو قدم جلو رفتم. دقیقا زیر آفتاب. آخ که از همین گرما و خستگی و تشنگی هم دلم برای اهل بیت امامم کباب می‌شد. چاره‌ای نبود. وظیفه که دل عزادار و غیر آن نمی‌شناسد. همانطور که گرسنگی و تشنگی به آدم عزادارِ عزیز از کف داده امان نمی‌دهد. نفس عمیقی کشیدم. صورتم را به سمت مخالف گرفتم و بسم الله گفتم. متوجه شدم آن دو قدم را خانوم ابریشمی هم همراهیم کرده. احساس مسئولیت بیشتری کردم. اما نتیجه را به خدا سپردم. همین که خواستم لب از لب باز کنم، دیدم دو کودک با یک طبل کوچک دقیقا یک قدمی ما در خیابان شروع کردند به کوفتن طبل. صدای دخترک نوجوان کناری‌ام را شنیدم که گفت کاش برن دورتر. بعد هم دستش را گذاشت کنار گوشش. دیدم تا این کار این دو کودک بامزه و بازیگوش و شلوغکار ادامه دارد عقل حکم می‌کند تذکر را عقب بیندازم. البته بهتر هم شد. چون بیشتر فکر کردم ، با خودم دو دو تا چهارتایی از اول کردم. حرفهایم را تغییر دادم. حساب کردم که نوجوان غرور بیشتری دارد. امر و نهی مستقیم در او اثر معکوس دارد. ما هم مکلفیم هر روشی که اثر بیشتری دارد را انتخاب و اعمال کنیم. و دیدم که اینها دارند با عشقی برای اباعبدالله سینه زنی می‌کنند. اقلا می‌توانستند تلاش کنند تا در سایه جایی دست و پا کنند. اما نکرده‌اند. در خانه و پای گوشی یا هیچ جای بدی نیستند. پس دل اینها با عشق آقا گره خورده و عجین است. کلمات دستشان را بالا گرفته بودند تا به عنوان داوطلب آنها را از مغزم به زبانم اعزام کنند. حتی اگر زیر نگاه تند و خشن تذکر گیرنده‌ها شهید بشوند. از بین آنها مهربانترشان را اشاره کردم تا جاری شوند. بعد هم رو کردم به دختر نوجوان. آهسته و در کمال ملایمت دستم را روی بازویش گذاشتم. به سمتم چرخید. سلام گفتم. عزاداریتان قبول. همه را جواب دادند. بعد پرسیدم اجازه میدی یه چیزی بهت بگم؟ متعجب و مردد سرش را تکان داد. اگر بلند میگفتم می‌خواست از خودش پیش بقیه دفاع کند. دیگر گوش نمی‌کرد. سرم را بردم کنار گوشش گفتم میدونستی همه دخترای امام حسین علیه السلام حجاب داشتن؟! بعد عقب کشیدم . تا این جمله را پردازش کند. تعجبش کمی رنگ بدبینی گرفته بود. از آن نگاه‌ها داشت که می‌گفت تذکر حجاب به من ندیا! حوصله ندارم. آهسته سرش را تکان داد. گفت آره. بعد دوباره سرم را جلو بردم و دم گوشش گفتم : خب تو هم مثل دختر امام حسینی دیگه. تو هم با‌ارزشی. بدبینی نگاهش، رخت چرکهایش را از دل دخترک جمع و جور کرد و فلنگ را بست. فانوس محبت روشن شده بود. لبخندی زدم. به او گفتم برای منم دعا کنیا. لبخند زد. گفت باشه. بعد به خانم ابریشمی اشاره کردم و دو قدم رفتیم عقب. توی پیاده رو سر جای قبلیمان ایستادیم.
دوباره مشغول عزاداری شدیم. دخترک چند باری سرش را چرخاند. نگاهم کرد. حجابش را بدتر کرد. و زیر چشمی مرا پایید. و هر بار مرا بی‌تفاوت دید هر بار لبخند زدم. سرانجام وسواسی به جانش افتاد. مدام با شالش ور می‌رفت. سعی می‌کرد طوری بپوشد که موهایش را بپوشاند. حتی خرمن موهایی که از پشت روی مانتویش افتاده بود. لبخند زدم. در نهایت خانم ابریشمی خیلی بیشتر از قبل مراقب حجابش بود. و وقتی این همه تغییر خانم ابریشمی را کنار وسواسی گذاشتم که به جان دخترک افتاده بود تا شالش را مرتب کند و موهایش را بپوشاند تازه فهمیدم چرا می‌گویند احتمال اثر همیشه هست. اثر گاهی در آینده اتفاق می‌افتد. گاهی روی دیگران اتفاق می‌افتد. اینجا من هر دویش را دیدم. خدا را شکر کردم. می‌دانستم دل پاکی دارد. همه آنها که آنجا بودند از من بالاتر بودند در نگاه خدا. شاید بخاطر پاکی دل آنها خدا مرا هم بخشید... کسی چه می‌داند؟
یوهووووووو 💪💪💪💪💪 یه خاطره از یه عزیز دیگه 😍😍😍 منم آوردمش اینجا با هم بخونیم😋😋😋😋
یه تجربه امر به معروف و نهی از منکر 👇 دیروز تو ایستگاه مترو با دخترم منتظر قطار وایساده بودم، یه دختره بهش میخوره ۱۹_۲۰ سال داشته باشه از پشت موهاش بیرون بود و در حال صحبت کردن با دوستش بود. تجربه های امر بمعروف من غالبا تو خیابوناس و الان میخواستم تو یه محیط بسته تذکر بدم و همونجا وایسم. پیش خودم فکر کردم بهتره همون کاری رو که توش نسبتا مهارت داشتم رو انجام بدم .یعنی تذکر بدم و برم. و چون دخترم ترجیح می‌داد فیلم منواز دور تماشا کنه از جاش جوم نخورد_ منم رفتم به سمت دختره_ مهارت داشتن تو امر بمعروف هم مرتبه ایه. مثل شجاعت رزمنده ها تو جبهه ها ، که همشون شجاعتشون در یه سطح نبود و بعضی بر بعضی افضل بودن. واقعا اقرار میکنم که خیلی کار داره تا جسارتم تو این قضیه برسه به پای آمران و اساتید ارجمند. هر کسی یه مقدار دارایی داره. گفتم بزار از همین مقدار داراییم استفاده کنم. امید که خداوند بیشتر بهم عطا کنه. خلاصه رفتم جلو و از پشت سر و با صدای نسبتا کوتاه بهش گفتم دختر گلم، موهات از پشت پیداس عزیزم . برگشت منو نگاه کرد و وقتی دید لبخند به لب دارم، گفتم قربونت برم ، انگار جمله ای که میخواست بگه رو عوض کرد و گفت : آخه شالم کوتاهه. گفتم خوب عزیزم یا بکن تو مانتوت یا از یه طرف بیار زیر شالت عزیز دلم؛و رفتم. تو‌مسیر رفت یه مورد دیگه هم که حجابش افتضاح بود بهش تذکر دادم و بازم رفتم. بعد از یکی دو دقیقه دوباره خودمو از لای جمعیت به دخترم رسوندم در‌حالی‌که دخترم داشت لبخند میزد و ظاهراً از فیلمی که دیده بود راضی بود😜 وقتی به سمت اون دختر نگاه کردم .... دیدم همه ی موهاشو از پشتش جمع کرده.😍😍😍 یعنی تذکری که شنیده بود ۱۰۰٪ اثر کرده بود. فورا یاد فرمایش مقام معظم رهبری افتادم که میفرمایند: احتمال تأثیر همه جا وجود دارد. 👌👌 و بعدش از خدا تشکر کردم که توفیق عمل داد. و در حکمت احکام امر بمعروف در اندیشه فرو رفتم.
کاش اون دنیا همه دور هم باشیم. اینکه برای همیشه از عزیزانمون جدا بشیم دردناکه یه دردناک ابدی یا یه شرینی ابدی انتخاب با ماست اونا که امربمعروف و نهی‌ازمنکر می‌کنند به گزینه دوم نزدیکترند @amershavim