eitaa logo
آمنه حسین آوا 🇵🇸✌️
2هزار دنبال‌کننده
273 عکس
565 ویدیو
11 فایل
مسلمونی از کشور (مثلا)جمهوری آذربایجان از تبار ولایت.. از تحول تا تکامل🕊 مشرف به شرافت طلبگی(مبلغ بین‌المللی) https://eitaa.com/Hussainava لطفا برای تبلیغ کانال پیام ندین❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین کتاب هدیه تو کانالمون مبارکشون باشه سال ۹۴ بعد از کلی پیگیری و دوندگی چهار نفری با هزینه شخصی شان رفتند عراق برای جهاد. روزهایی که در فلوجه بودند اوایل حضورشان در جبهه های نبرد با تکفیری ها بود. خیلی نگذشت که جواد کوهساری در فلوجه بر اثر تله انفجاری به شهادت رسید. بعد از کاهش درگیری ها در عراق و آغاز نبرد در سوریه، سه نفری عازم سوریه شدند. اردیبهشت سال ۹۵ مصطفی عارفی در تدمر به شهادت رسید. رفتن مصطفی اوضاع روحی محمد را حسابی به هم ریخته بود. اوایل ماه مبارک رمضان همان سال محمد اسدی هم در جنوب حلب در روزهای پر هیاهو و درگیری های سنگین با نیروهای داعش، شهید شد. محمد مانده بود و داغ فراق سه رفیق شفیق که در مسیر جهاد با تکفیری ها فقط تصویری از خاطراتشان مانده بود زمان به کندی برای محمد سپری میشد هر روز به اندازه یک سال برایش سنگینی داشت. حالا دیگر سه سال بود که در منطقه حضور دارد ستاره ها و در این مدت سه نفر از جمع چهار نفره شان شهید شده بودند. محرم سال ۹۶ برای محمد حال و هوای متفاوتی داشت. روزها با جنگ و نبرد و هیاهو همراه بود شبها هم با روضه و نوحه و گریه ظهر روز تاسوعا، حوالی تدمر، موعد چهارمین نفر بود موعد شهید محمد جاودانی. @aminavak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون بخیر باشه 🌸 یه قصه ی کاملا واقعی 💕 بنده یه دخترک شاد و بازیگوش بودم ... توی خانواده مذهبی بودم ولی هیچوقت پدر و مادرم برای داشتن عقاید مجبورمون نمی کردن ..درعوض پدرم بسیار کتابخوان بود و همیشه کتاب ها و رمان های جدید و مذهبی رو به منزل میآوردن... من درون مذهبی داشتم ولی یه مدت از سر لجبازی با معاون های مدرسه و تاثیر دوستان و همکلاسی ها از حجاب فاصله گرفته بودم و ... توی این مدت با اینکه سعی میکردم این حالت لجاجت رو حفظ کنم ولی همش چشمم به یه کتاب میخورد و برمیداشتم می‌خوندم ..همش تلنگر پشت تلنگر... اون زمان حدود ۱۴ ساله بودم یادمه کتابی که خیلیییی باهاش انس گرفتم و کلی اشک ریختم و تیر آخر برای تحول رو به قلبم زد ، کتاب ✨خاک های نرم کوشک✨ بود...💔 شهید برونسی مهربان من رو گذاشتن بغل حضرت زهرا سلام الله 💔 از اون زمان عهد های زیادی با حضرت زهرا سلام الله بستم و همیشه خدارو التماس کردم من رو از چشم ایشون نندازه و مثل شهید برونسی من رو دوست داشته باشن 💔 الان که مامان یه بچه سید ناز و کوچولو هستم و عروس سادات شدم تمام این نعمت ها رو از دعای حضرت فاطمه سلام الله میدونم و نظر لطف اهل بیت علیهم السلام 💚 بعد از این کتاب ، کتاب زندگینامه شهدا شد همدم همه ی روزهای من و توسل به شهدا گره گشای همه ی کارهای من🤍 الهی دوستای خوب روزی همه بشه❤️ تقدیم به رفیق شهیدم ❤️
هدیه دیگه شهدا 💌 البته مامان سید خواستن همین هدیه رو تو حرم به یک دختر خانم جوان بدیم موقع خداحافظی مجال نبود که تنها باشیم و خداحافظی کنیم. تا سر کوچه بدرقه اش کردم وقتی از شلوغی و سرو صدای بچه ها و آبجی ها و بقیه دور شدیم دستش را دراز کرد و گفت: «هوای خودت و بچه ها و خانم بزرگ و داشته باش.» دست که دادم متوجه شدم انگشتر سر عقدمان توی انگشتش نیست! گفتم: «ابوالفضل انگشتر فیروزه ت کو؟» جا خورد. خندید و دستش را از دستم کشید بیرون و گفتک ای وای! بالاخره فهمیدی؟ نمدنم توی آموزش گمش کردم نفهمیدم کجا افتاد. خیلی هم دنبالش گشتم اما توی بیابونا مگه پیدا مره!» سری تکان دادم و گفتم: « دگه انگشتر بختمان رگم کردی ، بختمان هم گم میشه .» زد زیر خنده و گفت ای چه حرفیه؟! خرافاتی نشو فاطمه بر مگردم مرم یکی دگه مخرم فعلا که بختمان خوش و خرم در جیک جیک مکنه .» @aminavak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید برونسی.. خاطره های دوره نوجوانیشون خیلی روم اثر گذاشته بود.. @aminavak313
یادمه اون دوره ای که تو حوزه بودم و کتاب خاک های نرم کوشک که مربوط به خاطرات و امتحانات زندگی شهید مخلص و عارف جبهه یعنی عبدالحسین برونسی بود،را می خواندم،خیلی لذت‌بخش بود مطالعه این کتاب آن دوستانی که این کتاب را خوانده اند می دانند چه عرض می کنم آنقدر اتفاقات و حوادث زندگی این شهید بزرگوار،واقعی و آموزنده بود که بدون گریه و حسرت نمی شد این کتاب را مطالعه کرد انسانی که در همه احوال خداوند متعال را حاضر و ناظر می دید در مورد اطاعت از دستورات الهی و انجام واجبات و ترک محرمات فردی و اجتماعی با هیچ کس تعارفی نداشت. و چون اینگونه عمری خالصانه جهاد با نفس کرده بود و همه این مجاهدت ها تحت رصد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود برگزیده شد و وجود مطهر و پاکش ظرف معارف الهی واقع شد سالک طریقی شد که بسیاری بعد از ۶۰ الی ۷۰ سال،غور در آیات و روایات نمی توانند وارد مراحل ابتدایی این مسیر شوند. آنقدر کتاب جذاب و شورانگیز بود که بی اختیار نصف شب بیدار می شدم و مطالعه می کردم و اشک می ریختم وقتی می دیدم یک انسانی با این عزم و اراده محکم و فولادین در برابر شیاطین مقاومت ایستادگی و مقاومت می کند،شرمنده می شدم.
دیگر 😍 عشق در یک نگاه شنیده بودم اما عشق در یک صدا؟ نه هرگز صدا از پشت درب گفته بود: «جانم» و الفش را کشیده بود و روی میم آخرش تشدید گذاشته بود. «جانم» را یک بار فقط گفته بود و طنینش ده ها بار در جانم پیچیده بود تا صاحب صدا به درب خانه برسد و درب را باز کند و جانم به لبم برسد وقتی نگاهم میکند @aminavak313
با خاطراتتان اشک می ریزم... چه شیرین است خاطره های شهدایی..
دوستانی که خاطره ندارن هم نگران نباشن اسم یک شهیدی رو بنویسن برام هدیه تقدیمشون میشه 🌹
می خوام یاد شهدا رو زنده کنیم ولو با یک اسم... این همه کتابی که از طرف شهدا به دستم‌ رسیده حتما تکلیفی دارم نه فقط من همه شما هم که این همه مدت تو این کانال در شادی و غم با من هستین تکلیفی داریم
یک طرح دیگه تو ذهنمه برای خانم هایی که می خوان باهم گروه کتابخوانی داشته باشیم،ماهی یک کتاب باهم بخونیم تو یک‌گروه دور هم
هر کسی مشتاقه پی وی پیام بدن لینک گروه را خدمتشون بفرستم
بنده اسفند ماه سال ۱۴۰۱ توفیق شد راهیان نور رفتم، و این سفر به برکت شهیدان نوید صفری و ابراهیم هادی بود :) پدر من اصلا راضی نمیشدن که به این سفر برم متاسفانه چون راهمون خیلیی دوره ما شرق کشور و راهیان جنوب... من هیچی به پدر نگفتم از بیست روز قبل چله زیارت عاشورا برداشتم و هدیه کردم به این دو شهید بزرگوار به نیت اینکه پدرم راضی بشن. عصر روزی که دیگه آخرین مهلت برای پر کردن فرم رضایت‌نامه والدین بود من خیلی دلم شکست که دیگه فرصتی نمونده و نکنه بازم قسمتم نشه برم و جابمونم..خیلی حالم بد بود🥺 کتاب سلام بر ابراهیم دو اون زمان داخل طاقچه بی نهایت ی روز مهلت داشت بخونم، به دلم افتاد بخونمش، و دیدم برادر شهیدم شهید مصطفی صد زاده هم به عنوان رفیق شهید ، شهید ابراهیم هادی رو انتخاب کردن، خیلی دلم شکسته بود شروع کردم به اشک ریختن و گفتم ای شهیدی که شهیدان مدافع حرم هم شما رو به عنوان رفیق شهید قبول داشتن، میشه بطلبی این عبد گنهکار رو که بیام و پاک بشم؟ بیام سرزمین هایی که خون شما در ذره ذرش جاریه... اون شب به طرز عجیبی پدر من زودتر از سرکار برگشتن، رفتم به سختی دوباره خواهش کردم گفتم لطفاً اجازه بدین، نزدیک بود گریه کنم که دیدم پدرم سرشون رو تکون دادن، گفتم این یعنی میتونم برم؟ دوباره سرشون رو تکون دادن ، مادرم پرسیدن ینی بره؟ بابام بازم سرشون رو تکون دادن و خندیدن، اون شب من همینجور اشک میریختم و از شهید ابراهیم هادی و شهید نوید صفری تشکر میکردم، اون سفر بهترین سفر عمرم شد، چون همه ی عوامل زمینی جور نبود حتی پولش رو نداشتم و جور شد، خیلی ممنونم تا ابد ازشون🥺😭❤️ @aminavak313
باهوشا خودشون انتخاب کردن انتخابی کتاب میخوان،ولی بقیه رو به نیت شهدا بر میدارم و هدیه می‌ذارم🥰 فقط دوستان کتاب ها هدیه هست از طرف شهدای شوشتر، هزینه پست با خودتون🥲 البته اگر کسانی مایل باشند و نذر فرهنگی بخوان پول پست کتابا رو تقبل کنن که چه بهتر،کسانی که سختشونه پول پستش هم با ما باشه شماره کارتم می ذارم هر چه قدر تونستین می تونین تو نذر فرهنگی شرکت کنین، ده هزاری تا میلیاردی😄 تو کار چفیه من برکت کار فرهنگی و مردمی رو دیدم صد ها چفیه فرستادیم استان ها همش هم به نیت شهدا نذر فرهنگی جمع می شد و بنده چفیه می گرفتم و می بردم حرم ها متبرک می کردم و با یادداشتهای شهدایی ارسال می کردم،خیلی ها رو دیدم که پیام می دادن که بچم شفا پیدا کرده چفیه رو آوردم و توسل کردم به شهدا @aminavak313
انقدر این حس و حال رو دوست دارم ..با یاد شهدا بودن انقدر شیرینه...انگاری تو مسیر اربعینی😭 @aminavak313
پی وی پر از خاطرات شهداس که شما ها نوشتین❤️
من ادمین یک کانالم و قرار چله زیارت عاشورا داریم هر روز به نیابت یک شهید. امروز بعد این پیام شما همه به نیت شهید جاودانی خوندیم... من هنوز هیچی از این شهید بزرگوار نمی دونم ولی ممنون از شما که بانی این کار خیر و رزق معنوی شدین @aminavak313
سلام چون کانالتون رو خیلی دوست دارم دارم مینویسم وگرنه نه اهل نوشتنم و نه اهل شهدا خصوصا این روزا که شرایط زندگیم بهم ریخته و حتی خدا و امام حسین هم منو یادشون رفته دیگه چه برسه به شهدا💔 ولی خواستم از داییم بگم دایی ای که خیلی شناختی ازش نداشتم ولی خیلی یهویی باهاش جور شدم مفقودالاثر هستن از شهدای غواصن عملیات کربلای 4 یکی دو سال پیش با مدرسه رفتم راهیان نور یه جور عجیبی هم رفتم (کمک شهید حججی بود ؛پای اتوبوس رفتنی شدم ) توی راه که بودیم با بچه ها سر یه موضوعی حرف شد و بحث رسید جایی که از ته دلم آرزو کردم برم جایی که داییم شهید شده وقتی رسیدیم بهمون برنامه دادن توش نبود رفتم پیش حاج آقایی که مسئولمون بود گفتم تروخدا بریم نهر خین گفت تو برنامه نیست ناراحت شدم گفتم راه نداره ؟ یهو برگشت گفت باید طلبیده بشی گفتن یهو دیدی نخواستن بیای و کل این برنامه بهم ریخت و ماشین خراب شد و... و یهو هم خواستن و نهر خین اومد تو برنامه خیلی رفتم تو فکر روز اخر گفتن صبح زودتر راه میوفتیم و قبل شلمچه میخوایم بریم یه جایی ویهو سر از نهر خین در اوردیم اونجا خیلی فرق داشت با بقیه جاها حس میکردم خونه ی آشناس و یهو دوستم گفت خب اومدی خونه داییت دیگه و من.... خلاصه از بعدش خیلی باهاش جور شدم خیلی دعا کنید برام کل زندگیم گره خورده برام دعا کنید 🙃💔 راستی اسمش مجیده
ایشون دیشب این پیام رو داده بودن و وقتی اسم شهید حججی رو دیدم شب سالگرد شهادتشون که ایشون یاد خاطرشون با شهدا افتادن اینا به نظرتون نشونه نیست که شهدا یادمون،یادشون کردن؟!