eitaa logo
یه دهه هشتادی
1.9هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
3 فایل
بسم رب الحسین💚 اومدیم‌مجازی‌دسـت‌به‌قلم‌شدیم! شایدنیمچه‌سربازی‌باشیم ترشحات ذهن یک دهه هشتادی! ما را نماد مذهبی ها تلقی نکنید..! کپی⁉️حلالت رفیق |تبادلات: https://eitaa.com/joinchat/1244660646C702d8507ec ❔درخدمتیم: [ @Amin31320 ]
مشاهده در ایتا
دانلود
به یاد دارم که شهریور سال 1398 بود که پدرم تصمیم گرفت ازین منطقه نقل مکان کنیم... شغل پدرم طوری بود که باید هر دو سال یکبار اساس کشی میکردیم و من هم طبق همیشه باید مدرسم رو عوض میکردم.... یه حسایی داشتم و یجوری بودم..... با پدر و مادرم رفتیم اداره آموزش پرورش تهران و نامه انتقالی پدرم رو نشون دادیم و من اونسال میرفتم پایه هشتم و با نامه ای که اداره بهمون داد. من رو تو مدرسه ی نزدیک خونمون ثبت نام کردند.... هر چقدر به آغاز سال تحصیلی جدید نزدیک تر میشدم دلنگرونی خاصی تو وجودم بود هزار تا سوال تو ذهنم تایپ میشد و حذف میشد. مثلا به خودم میگفتم من قراره تو چه فضایی قدم بزارم؟ یا قراره با کی رابطه دوستی برقرار کنم؟ کادر مدرسه مهربون هستن یا بداخلاق؟ سعی میکردم فکرم و مثبت کنم تا این افکار مزاحم منو آزار ندن. روز موعود رسید و موقع رفتن به مدرسه شد... مثل همیشه بلند شدم وحاضر شدم و آماده رفتن به مدرسه شدم.... خوراکی هامو برداشتم و داخل کیفم گذاشتم... مامانم اومد و بغلم کرد و درگوشم گفت: مواظب قشنگیات باش. این جمله رو همیشه بهم میگفت و همیشه طوری باهام رفتار میکرد که من متوجه باشم چطوری تو جامعه حضور پیدا کنم و با هرکسی هم قدم نشم.... اما خب آدم گاهی وقتا وسوسه میشه و پاش لیز میخوره.... خدا نکنه که اون روز چشمامون رو همه چی بسته بشه حتی رو خود با ارزشمون. رفتم دم در منتظر شدم تا بابام و یاسین بیان... یاسین 8 سال از من کوچیکتر بود... با یاسین سوار ماشین شدیم و منتظر شدیم تا بابا بیاد... بابا اومد و سوار ماشین شد و با شوخی و خنده یاسینو رسوندیم مدرسه حالا نوبت من بود... برعکس یاسین که از خوشحالی در حال پرواز بود من استرس کل وجودمو گرفته بود... بابام سعی میکرد این استرسو ازوجودم کم کنه ولی خودشم انگار همین حس ها رو داشت.
یه دهه هشتادی
#پارت‌‌_۲_حیا به یاد دارم که شهریور سال 1398 بود که پدرم تصمیم گرفت ازین منطقه نقل مکان کنیم...
پارت دو داستان زیبای حیا تقدیم نگاهتون. اگر راضی بودین و دوست داشتین باز هم رمان یا داستان های چند پارتی براتون به اشتراک گذاشته خواهد شدو در ضمن این داستان بر اساس واقعیت اتفاق افتاده فقط شخصیت ها تغییر کردند و داستان کمی پر ماجرا تر شده.
تو دستگاه امام حسین دنبال گندگی باشی تازه اول بدبختیه تو‌این‌دمُ‌دستگاه‌گمنام‌باش‌رفیق
یه دهه هشتادی
سلام وقتتون بخیر چون دیشب خیلی درخواست داشتید حکایت روز شهادت شهید زینال زاده رو بگم ،الان عرض میکنم
نمیدونم همتون داستان شهادت و رو خوندید یانه اما هر موقع فرصت کردید بخونید حالتون رو بعد از خوندن داستان تو ناشناس‌‌مون بگید https://daigo.ir/secret/16294822
حداقل ده روز موسیقی گوش نکنید . • حداقل ده روز کمتر بخندید . • حداقل ده روز لباس مشکی بپوشید ؛ و بگذارید در شهر با لباس مشکی انگشت نما شوید ! • حداقل ده روز زیارت عاشورا بخوانید . • حداقل ده روز به محض اینکه تشنه و‌گرسنه شُدید، چیزی نخورید ! • حداقل ده روز گناهی را که خدایی ناکرده در ذهنتان است ، عقب بیندازید . • حداقل ده روز برای اباعبدالله کار کنید ؛ نه "خودنمایی" • حداقل ده روز حرمت نگهدارید . • حداقل ده روز عزادار باشید . _ حداقل ده روز ..
خدایا شکرت به خاطر اینکه تو اوج ناامیدی از زمین و آدماش تنها امیدم تویی🩵
محرم یکم از دنیا و مسائل دنیایی دور بشید به دلتون نگاه کنید ! ببینید اصلا با خودتون چند چندید؟
رفیق دنیا و آخرتم حسین💚
💔
اهای! دختر خانمی که به جای  لباس جلو باز و جلب توجه پسرای مردم و چادر سرت میکنی و طعنه ها رو به جون میخری واسه لبخند مادرت زهرا (س) ممنونت هستیم...💗💗
یه دهه هشتادی
به‌ آغوش بکش نوکر خسته‌ی رنجورِ بهم ریخته‌را ..
یه دهه هشتادی
#بهشت_علمدار #روزمرگی
گزارش تصویری شب سوم #بهشت_علمدار
دلم‌جز‌خیمه‌ات‌مأوا‌ندارد
وسط گودال که دست و پا می‌زدی ؛ هیچ کس نبود که سرتو بـَـغل بگیره ..
واسه نگه داشتن ِ هـَمه تلاش کردی ، اما کی سـَـعی کرد ؛ تو رو نگھداره ؟
به‌تومحتاجیم هم‌چون‌علےاصغربه‌آب...! حسیݩ‌جاݩ‌