eitaa logo
کانال امیرکیایی
1.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
63 فایل
مداح وسخنران اهلبیت دارای تحصیلات دانشگاهی وحوزوی بابیش از ۴۰سال خدمت درخانه اهلبیت (ع)
مشاهده در ایتا
دانلود
_صبحانه‌ت رو بخور بریم دکتر! نه، امروز نه! هر طور بود راضی ات کردم. فاطمه را پیش مامانم گذاشتم و رفتیم بیمارستان بقیه الله. دکتر عکس ها را که نگاه کرد گفت:((فعلا هیچ کاری نمی تونیم بکنیم، ترکشا توی گوشتت فرو رفته‌ن، اگه حرکت کردن و احساس درد کردی عملت می کنیم.)) از بیمارستان که بیرون آمدیم گفتی:((بریم دوری بزنیم؟)) ویترین مغازه ها را نگاه می کردی و تند تند برایم تعریف می کردی: ((اونجا دوستی داشتم به اسم حسن قاسمی دانا که اهل مشهد بود و فقط دوسال از من بزرگتر.خونواده شم اونجا بودن. چه حالی دارند حالا! وقتی ترکش خوردم، زیر اون همه آتش و خمپاره جونش رو به خطر انداخت و من رو آورد عقب. بعد که رفت جلو زخمی شد. توی همون حال براش آیت الکرسی می خوندم، اما بعدِ عمل نموند و شهید شد.)) رسیدیم جلوی طلا فروشی: ((بیا برات یه تکه طلا بخرم سمیه!)) _ نمی خوام! _ تعارف می کنی؟ _ نه! _ پس می برمت مشهد. _ مشهد؟ _ آره مشهد. هم زیارت می کنیم هم سری به خونواده شهید قاسمی می زنیم. خندیدم: ((بگو چرا داری تو گوشم این حرفا رو میزنی، خب از اول بگو بریم دیدن خونواده شهید!))
با قطار رفتیم مشهد و مثل همیشه یک کوپه دربست گرفتی. همین که در هتل جا گرفتیم گفتی:((باید برم مراسم حسن و صحبت کنم.)) _ باز شروع کردی آقا مصطفی؟ _ آخه سمیه، جاسوس های از خدا بی خبر و تکفیریا به مادر این شهید مظلوم گفته‌ن پسرت با این کارش خودکشی کرده و شهید به حساب نمیاد. باید توی این مراسم بگم حسن کی بوده. باید بفهمن چطور شهید شده. اصلا تو هم بیا. من روم نمیشه تنهایی برم. تو هم بیا سمیه. بیا با مادر دل سوخته‌ش آشنا شو. با تو آمدم. همه خانواده اش جمع بودند و مراسم گرفته بودند. از حسن گفتی، از شجاعتش، از چگونگی شهادتش و در آخر آیه (وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبیلِ الله اَمواتاً) را تفسیر کردی و گفتی: ((آنجا که خداوند می فرماید: (عِندَرَبَّهِم یُرزَقُون)، یعنی شهدا زنده‌ن، دستشون بازه و می تونن گره گشایی کنن.)) زن ها گریه می کردند. گفتی: ((وقتی حسن رو بردن اتاق عمل، منم توی بیمارستان بودم و براش آیت الکرسی می خوندم. گفتم اگه مادرشم اینجا بود، الان همین رو می خوند.)) صدای گریه زن ها بلندتر شد. وقتی می خواستیم بیاییم، یکی از دوستان خانوادگی شهید با اصرار ما را رساند هتل و سر راه غذای، حضرتی هم برایمان گرفت و گفت: ((اینم از طرف شهید حسن قاسمی. خیلی براش زحمت کشیدین. اونم مهمون نوازه.)) ‌
حسن حسن گفتن شده بود ورد زبانت و هر لحظه و هرجا یاد شهید حسن قاسمی می کردی. طاقت نیاوردم و گفتم: ((مگه چه مدت باهاش بودی که این همه ازش خاطره داری؟)) _ بیست و پنج روز! _ فقط همین؟ _ ولی او به اندازه 25سال خاطره سازی کرد! آهی کشیدی و ادامه دادی: ((انگار بهش الهام شده بود قراره شهید بشه. پنجشنبه بود و آب حمام سرد. اصرار داشت بریم غسل کنیم. هرچه گفتم بذار آب گرم بشه، گفت: نه. و رفتیم برای غسل کردن. گفتم: پس بخون تا سردی آب رو حس نکنیم. شروع کرد به خوندن مدح امیرالمومنین که ولادتش نزدیک بود. اون قدر قشنگ خوند که تموم بچه هایی که توی محوطه بودن، با شنیدن صدای حسن اومدن پشت در حمام جمع شدن و دست زدن. بعدش رفتیم عملیات. همون جا بود که اول من مجروح شدم و او مرا کشید عقب و بعد خودش مجروح شد و بعد هم شهید. تازه فهمیدم چرا این قدر اصرار داشت غسل کنه!)) چشم هایت از اشک پر شده بود: ((سمیه، حسن نه زن داشت نه بچه. بعد از این هر وقت اومدیم مشهد باید به پدر و مادرش سر بزنیم. باید براشون مثه یه عروس باشی و فاطمه هم مثه یه نوه.)) خندیدم: ((با این حساب من دوتا خونواده شوهر خواهم داشت و احتمال اینکه بیشترم بشه هست!))
به فاصله کمی باز هم رفتیم مشهد. این بار خاله ام را هم بردیم، همان که معلول ذهنی است. نذر کرده بودم از سفرت سالم برگردی و حالا باید نذرم را ادا می کردم. سفر قبلی را به خواست تو آمده بودم. یک هتل آپارتمان گرفتی و صبح روز بعد گفتی می روی بیرون و زود می آیی. وقتی آمدی و دیدم ریشت را زده ای، چشم هایم گرد شد: ((این چه وضعیه آقا مصطفی؟)) خندیدی. دستی به محاسن نداشته ات کشیدی: ((خوبه؟ می پسندی؟)) _ چرا اینجوری کردی آقا مصطفی؟ _ بعدا می فهمی چرا! ناراحت شدم: ((یعنی چه؟ حالا که ریشات رو زدی برو سبیلاتم بزن!)) بزنم؟ واقعا؟ از نظر تو اشکالی نداره؟ از جیبت عکسی بیرون آوردی: ((نگاه کن ببین خوب افتادم؟)) _ حالا این قدر از این تیپت خوشت آمده که رفتی عکسم انداختی؟ _ نباید شناسایی بشم! _ یعنی این طوری شناسایی نمیشی؟ پشت پاکت عکس ها را نگاه کردم نوشته بود: سید ابراهیم احمدی. _ نکنه فامیلی‌ت رو هم عوض کردی؟ _ استتار کامل!
رفتی بیرون و آمدی و این بار سبیل هایت را هم زده بودی، طوری شده بودی که فاطمه با حیرت نگاهت می کرد. _ خودمم فاطمه جان. بابات! _ هیچ معلومه چیکار می کنی آقا مصطفی؟ مرا بردی حرم. بعد از زیارت، در رواق امام با دو تن از رزمندگان افغانستانی که همسرانشان هم آنجا بودند آشنایم کردی. چقدر آرام بودند. یکی از آنها گفت:((شوهرم میره و میاد. دلم قرصه. اگه هم شهید بشه، ناراحت نمیشم، به خاطر خانم زینب(س).)) در دلم گفتم: پس چرا تو نمی تونی رفتن آقا مصطفی رو تاب بیاری. کم کم با لهجه افغانستانی حرف می زدی. چقدر هم قشنگ! _ مصطفی از کجا یاد گرفتی این طور حرف زدن رو؟ _ یادت رفته سرایدار گاوداری یه افغانی بود؟ تلویزیون فیلم دفاع مقدسی گذاشته بود و تو کانال یاب از دستت نمی افتاد. با چه شوقی نگاه می کردی! بعد از تمام شدن فیلم از این کانال به آن کانال می زدی تا شاید فیلم دیگری با همین مضمون ببینی. _ کاش بازم فیلم دفاع مقدس نشون بده! چقدر دیدنش برای نسل امروز خوبه! _ آقا مصطفی خیلی دنبال جنگ و جبهه ای ها! جریان چیه؟ بعدا می فهمی عزیز! بعدها فهمیدم که وارد گروه فاطمیون شدی و در سوریه خودت را افغانستانی جا زدی. همچنین فهمیدم که در آنجا کسی جز حفاظتی ها خبر نداشتند ایرانی هستی. فهمیدم که روزی تو را می خواهند و می گویند به تو شک دارند، اما فرمانده ات ابوحامد وساطت می کند و نمی گذارد تو را برگردانند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔گفتیم حسین ، تا فدایش باشیم ما مثل کبوتر به هوایش باشیم 💔ای کاش که لیله الرغائب هر سال ما زائر صحن کربلایش باشیم 💔💔💔 🌷اولین شب جمعه ماه رجب ، شب زیارتی ارباب ، به نیابت از ارواح طیبه همه شهداء و همه عاشقان امام حسین:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*حرز امام زمان عجل الله تعالی* 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم يا مالِكَ الرِّقابِ وَ يا هازِمَ الاَْحْزاب يا مُفْتِّحَ الاَْبْوابِ يا مُسَبِّبَ الاَْسْبابِ سبِّبْ لَنا سَبَباً لا نَسْتَطيعُ لَهُ طَلَباً بِحَقِّ لا اِلهَ اِلا اللَّه مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ عَلى آلِهِ اَجْمَعينَ ❁❁〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰❁❁ *حرزامام جواد(علیه السلام)* 🌻یَانُورُیَابُرهَانُ یَامُبِینُ یَامُنِیرُیَارَبِّ اِکفِنِی الشَّرُورَوَالافَاتَ الدُّهُورِوَاَسئَلُکَ النَّجَاۀَ یَومَ یُنفَخُ فِی الصُّورِ ❁❁〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰❁❁ *دعای غریق* 🌻یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینِک ❁❁〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰❁❁ *اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً و تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.* 🕊🌹 *اَللّهُمَ* 🕊🌹 *صَلَّ* 🕊🌹 *عَلی* 🕊🌹 *مُحَمَّد*ٍ 🕊🌹 *وَآلِ* 🕊🌹 *مُحَمَّد* 🕊🌹 *وَعَجِّل* 🕊🌹 *فَرَجَهُم* 🕊🌹 *وَ اَهلِک* 🕊🌹 *عَدُوَّهُم...* 🕊🌹 *اَللّهُــــمَّ* 🕊🌹 *عَجـِّل لِوَلیِّکَ* 🕊🌹 *الفَـرَج* ⭕️✦✧✾═✾🌹✾═✾✧✦⭕️
*دعای رزق و روزی* ✅ بسیار بسیار مجرب ✅ هر كس دعای ذيل را *صبح جمعه بخواند* تاثير آنرا در گشايش و وسعت رزق و روزی خواهد ديد (باران رزق) و در اين دعا تاثيرات عظيمه است. هر كس كه پس از هر نماز بر آن مدامت داشته باشد خداوند او را رزق و روزی بی حساب عطا ميكند ☆ در اين دعا سرّی عجيب است. *بسم الله الرحمن الرحيم يا الله يا الله يا واحد يا موجـود يا جواد يا صمد يا باسط يا كريم يا وهاب يا ذا الطول والإحسان يا جميل يا تواب يا غني يا مغني يا فتاح يا رزاق يا عليم يا حي يا قيوم يا رحمن يا بديع السـماوات والأرض يا ذا الجلال والإكرام يا حنان يا منان يا رءوف يا ديان انفحني منك بنفحة خير تغنيني بها عمن سواك إنك على كل شئ قدير وبرحمتك يا أرحم الراحميـن إن تستفتحوا فقد جاءكم الفتح إنا فتحنا لك فتحاَ مبيناَ أفتح بيننا وبين قومنا بالحـق وأنت خير الفاتحين إن ينصركم الله فلا غالب لكم نصر من الله وفتح قريب وبشر المؤمنين وما النصر إلا من عند الله العزيز الحكيم اللهم يا غني يا حميد يا مبدئي يا معيد يا فعال لما يريد يا رحيم يا ودود يا ذا العرش المجيد أكفني بحلالك عـن حرامك وأغنيني عمن سواك واحفظني بما حفظت به الروح في الجسد وانصرني بما نصرت به الرسل ولا تشمت بي أحد إنك على كل شئ قدير ويا نعم النصير ولا حول ولا قوة إلا بالله ألعلي العظيم وصلى الله على سيدنا محمد وعلــى آله وسلم تسليمَا كثيراَ عدد خلفه ورضاء نفسه وزنة عرشه ومداد كلماته.* گنجینه دعاها ⭕️✦✧✾═✾🌹✾═✾✧✦⭕️ http://eitaa.com/amirkiaei1
1_5825146391.mp3
1.65M
صوت استودیویی حب الحسین
🌼 اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُِ ❣﷽❣ 🌼 🌼 🌼السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان 🌼 🌼السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن 🌼 🌼"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا" 🌼 🌼 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى 🌼 🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ 🌼« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک» (ای تغییردهندهی قلبها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.) 🌼 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄ 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
دلیل اینکه تمام تلاش تو این بوده که حتی حفاظتی ها را گول بزنی و در سوریه بمانی، عشق به خانم زینب (سلام الله علیها) بوده. بعدها متوجه شدم که یک بار در حرم مردی سوال پیچت می کند. شک می کنی که از بچه های حفاظت باشد، توسل می کنی به بی بی و کارساز می شود. وقتی می گویی: ((دست از سرم بردار!)) می گوید: ((به این شرط که کس دیگری رو از ایران اینجا نکشونی و راه و چاه رو یادش ندی.)) قبول می کنی و از بی بی تشکر می کنی که کمکت می کند از دست او در بروی. بعدها بود که فهمیدم در سفر دومت به سوریه، دوره آموزش تک تیراندازی را دیده ای و چون در آزمون قناسه رتبه خوبی آورده بودی، به عنوان تک تیرانداز وارد شدی. آشنایی ات با ابوحامد و فاطمیون قصه مفصلی دارد. شب هفتم محرم می روی حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) و به گروهی می رسی که به زبان فارسی عزاداری می کردند. دقت که می کنی می بینی افغانستانی اند. با یکی از آنها دوست میشوی و او راه چگونه پیوستن به فاطمیون را به تو یاد میدهد.به ایران که برمیگردی نقشه سفر به مشهد و گرفتن پاسپورت افغانستانی را میکشی. مدتی بعد برای سومین بار به سوریه میروی. یک سفر بالا بلند که 25روزش را در پادگانی در ایران آموزش میبینی، درحالی که ما فکر میکردیم در سوریه هستی و با وجود اینکه گوشی ات روشن بود، جواب نمیدادی. یک بار آنقدر زنگ زدم که آقایی جواب داد:((سید ابراهیم توی پادگانه، اما نمیتونه جواب بده.)) _سید ابراهیم؟ پادگان؟ _یعنی نگفته میاد اینجا؟ _خیر!
_ لابد مصلحت رو در این دیده خواهر! _ مصلحت؟ تلفن قطع شده بود. من همان طور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار رو به رو: پس من چی آقا مصطفی؟ رفتم سراغ دفترم. باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم. با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم: مرد من، هرجا می روی من راهم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را. در اوضاع و احوالی که نمی شد با تو تماس گرفت، نمی شد نامه داد و نمی شد نزدت آمد، باید روی همین دفتر جلد چرمی خم می شدم و در کاغذ های صورتی اش می نوشتم. هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی، نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت. روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم: به این بهانه می کشونمش ایران. حالم اصلا خوب نبود. دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت: ((باید استراحت کنی، دور از استرس!)) با اولین تلفن که زدی، وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم. فکر کردم سراسیمه می آیی. اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:((حالا که نمی تونم بیام. بعدا!)) لااقل برای تست غربالگری ام بیا! _ تا ببینم چی میشه. فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه! _ با این وضعیت که نمی تونم ببرمش کلاس و بیارمش! _ هر طور هست ببرش سمیه! دوست دارم دخترم حافظ قران بشه! با حال خرابم، او را می بردم و می آوردم. یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه، گوشی ام زنگ خورد. به صفحه روشنش نگاه کردم، شماره ایران افتاده بود، پاسخ که دادم تو بودی. ➖➖➖➖➖➖➖
_ کی رسیدی؟ _ بعد از ظهر. _ تو که جز یه بار هیچوقت پادگان نمی رفتی؟ _ این بار آوردنمون. فردا میام پیشت. شک کردم: ((یه چیزیت شده آقا مصطفی، راستش رو بگو!)) _ این چه حرفیه؟ _ مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی! _ اول مجروحم می کنی بعد می کُشی! _ حالا که حرف نمیزنی، میام بقیه الله! با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی: ((نیا سمیه، الان وقت اینجا اومدن نیست!)) _ پس اعتراف می کنی که بیمارستانی؟ _ خیلی خب، بیمارستانم! _ همین حالا راه می افتم! _ حداقل به پدرم نگو! _ قول نمیدم! همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان. در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر می شد به او خبر نداد: ((نگران نشین. انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیه الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.)) دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:((داری میای؟)) _ نزدیک بیمارستانم. _ نترسی سمیه، فقط پام کمی آسیب دیده! با خودم فکر کردم: حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچر نشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم می برمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش. اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه، چون سوار ویلچرت می کنم و با هم میریم خرید، خودم هم بسته های خرید رو می گذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه. چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره! ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖
تا برسیم بیمارستان، هزار تا فکر در سرم می چرخید. مردم و زنده شدم. در بیمارستان، از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی. دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه ای. درحالی که با خود می گفتم الان می بینمش الان می بینمش، در اتاق ها سرک می کشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت، دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. در حالی که خیس عرق شده بودم، آمدم جلو و جلوتر. ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، پایت آتل پیچ بود. فاطمه را گذاشتم روی پایت و با گوشی عکس گرفتم! با خوشحالی گفتم: ((خدارو شکر حداقل چند روزی مهمون خودمی!)) سعی داشتی فاطمه را که گریه میکرد آرام کنی: ((اگه می دونستم این قدر از مجروحیتم خوشحال میشی، زود تر مجروح می شدم!)) _ به فکر خودم می خندم. فکر می کردم قطع نخاع یا نابینا شدی، اما حالا خوش حالم که سالمی! _ سالمم؟ _ آره همین که نفس میکشی، همین که مجبوری بمونی و برای آزمایش غربالگری کنارم باشی، بقیه ش دیگه مهم نیست! فاطمه آرام شده بود و با ریش هایت بازی می کرد. پرنده ای پشت پنجره می خواند. آن موقع شب چه وقت خواندن بود! نمی دانستم چه کار کنم. چند بار دور تختت چرخیدم که تازه متوجه پدر و برادرم شدم.
یک نگاه به اطراف می کنم. چقدر خلوت است. فقط پیر زنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند. انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر. روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم. _ آقا مصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی! _ باز شروع کردی خانم؟ _ از اتاق فاطمه شروع کن. _ همین؟ _ و آشپزخونه. _ نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه! _ قبول! خوش حال رفتم آشپزخانه. ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در. _ عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت! _ یعنی تموم شد؟ _ می تونی ببینی! چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازی های فاطمه ریخت روی سرم. _ آقا مصطفی اینا اینجا چی کار می کنن؟ جوابم را ندادی. چایت را خورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود. به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهرا مرتب بود، خم شدم زیر تختش را وارسی کردم، وای! هر چه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت! روی تخت نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده
_ غذات؟ جات؟ دوستات؟ _ خیالت راحت همه چی عالیه. _ یعنی الان خونه سیدی؟ _ نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم. _ بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟ _ به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا می کنم! اشک هایم تندتند می آمد: ((نمی خوام یادم باشی! خداحافظ!)) روز بعد باز زنگ زدی. _ کجایی؟ _ کربلا، بین الحرمین. سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!)) چند روز بعد زنگ زدی: ((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمی گردم.)) قلبم فرو ریخت. _ چرا؟ _ مجروح شدم. نشستم روی زمین: ((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟)) خندیدی: ((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!)) _چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه! امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا