فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
دختر شینا غرق بودم که متوجه حضور حمید نشدم بالای سر من ایستاده بود و چهره اشک آلودم را نگاه می کرد، وقتی دید تا این حد متأثر شده ام کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد، گفت:«حق نداری بقیه کتاب رو بخونی، تا همین جا خوندی کافیه»، باهمان بغض و گریه به حمید گفتم:«داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست می ترسم آخر قصه عشق ما هم به جدایی ختم بشه».
آنقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعت هیچ صحبتی نمی کردم حمید مشغول سر و کله زدن با آبمیوه گیری بود که درست کار نمی کرد چون توی مخابرات مشغول بود دست به کار فنی خوبی داشت هر چیزی که خراب می شد سعی می کرد خودش درست کند، از کلید و پریز گرفته تا لولای در و شیر آب، خیلی کم پیش می آمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کنند داخل آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روزهای عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت می کردم اسمش را هم نمی توانستم بگویم، ولی حالا حمید برای من همه چیز شده بود و لحظه ای تاب دوریش را نداشتم.
با شنیدن صدای تلفن از عالم خاطراتم بیرون آمدم، مسئول بسیج دانشگاه بود، اصرار داشت برای اردوی دانشجویان جدیدالورود دانشگاه همراهش باشم دلم پیش حمید بود نمی خواستم تنهایش بگذارم ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان را نداشتند، بعد از موافقت حمید
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
هشتم آبان همراه با دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم، قبل از اردو برایش آش شله زرد پختم، معمولاً قبل از اردوهایی که می رفتم برایش
دو سه وعده غذا می پختم و داخل یخچال می گذاشتم تا خودش گرم
کندو بی
غذانماند.
هوای رامسر ابری بود و باران شدیدی می آمد بعد از یک روز برگزاری کلاس های آموزشی روز دوم دانشجویان را کنار ساحل بردیم، دریا طوفانی بود با دانشجوها کلی عکس گرفتیم و بعد هم به سمت کاخ موزه پهلوی حرکت کردیم فصل پرتقال و نارنگی بود، بعضی از دانشجوها شیطنت می کردند و از میوه های درختان باغ جلوی موزه
می چیدند.
با حمید که تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهید مدافع حرم استان قزوین شهید« رسول پورمراد» به شهرک قلعه هاشم خان زادگاه این شهید رفته است زیاد نمی توانست صحبت کند وقتی گفتم:«بچه ها از باغ پهلوی حسابی میوه چیدند»،گفت:«عزیزم به اون میوه ها لب نزن بیت الماله معلوم نیست شاه اون زمون با مال کدوم رعیت این باغ ها رو مال خودش کرده اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال و نارنگی می خرم»،
چون کلوچه دوست داشت موقع برگشت برایش کلوچه خریدم خانه که رسیدم حمید رفته بود باشگاه لباسهایش را شسته بود و روی طناب پهن کرده بود اجازه نمی داد من لباسهایش را بشورم از لباس
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 تقویم نجومی 💎
یکشنبه 👈5 آذر / قوس 1402
👈12 جمادی الاول 1445👈26 نوامبر 2023
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی
❇️امروز روز خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر است:
✅خواستگاری عقد و ازدواج.
✅دکان باز کردن و افتتاح شغل.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅مسافرت.
✅شراکت و امور شراکتی.
✅خرید و فروش.
✅و اغاز بنایی و خشت بنا نهادن خوب است.
👼 مناسب زایمان و نوزاد آسان تربیت شود و عمرش دراز باشد.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز :قمر در برج ثور است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است :
✳️بهترین روز برای عقد و ازدواج.
✳️شراکت و امور شراکتی.
✳️خرید طلا و جواهرات.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️رفتن به تفریحات سالم.
✳️خرید املاک.
✳️اغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️و ارسال کالاهای تجاری خوب است.
🔵امور کتابت حرز و بستن و نماز آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت امشب:
مباشرت برای سلامتی مفید و فرزند حافظ قران شود.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث هیبت و شکوه می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،باعث سلامتی می شود.
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ دو شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 13 سوره مبارکه "رعد " است.
یسبح الرعد بحمده و الملائکه من خیفته...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که چیزی باعث ملال خاطر خواب بیننده گردد صدقه بدهد تا برطرف شود و چیزی همانند آن قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehamsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
هدایت شده از کانال حسینیه مجازی اباعبدالله الحسین ع
enc_16715703356064375997552.mp3
4.35M
زهرامازدستمرفت..💔
✍️ بسم الله الرحمن الرحیم
🍃 با سلام و دعای خیر
🔹 خواندن زیارتنامه حضرت فاطمه الزهرا(س) در روز یکشنبه،
خدا می داند چه تأثیراتی دارد. هر چیزی برای دنیا و آخرتتان را بخواهید در این زیارت فاطمه الزهرا(س) به دست می آورید. مخصوصاً قبل از نماز صبحتان بخوانید که ساعت لیلة القدر است. بعد از مدتی مداومت میگویید که خدایا من را چه شده است من کدام مکتب و کلاس رفتم چقدر روحیه ام لطیف شده این از کجاست!؟ این از آن زیارت کوتاه فاطمه الزهرا(س) قبل از اذان صبح است.
زیارتنامه حضرت فاطمه الزهرا(س) در روز یکشنبه⬇️
«السَّلَامُ عَلَيْكِ يَا مُمْتَحَنَةُ، امْتَحَنَكِ الَّذِي خَلَقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً، أَنَا لَكِ مُصَدِّقٌ، صَابِرٌ عَلَى مَا أَتَى بِهِ أَبُوكِ وصِيُّهُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا، وَ أَنَا أَسْأَلُكِ إِنْ كُنْتُ صَدَّقْتُكِ إِلَّا أَلْحَقْتِنِي بِتَصْدِيقِي لَهُمَا، لِتُسَرَّ نَفْسِي، فَاشْهَدِي أَنِّي طَاهِرٌ بِوَلَايَتِكِ، ولَايَةِ آلِ نَبِيِّكِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه وآله وسلم.»
🍃 «الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج»
💫 شادی روح مطهر استاد حاجیه خانم اکبری(ره) صلوات
http://eitaa.com/zaynab72
Majid Banifatemeh - Age To Madaram Nabodi (128).mp3
3.43M
_مآدرجانم،چهخوبهحالمنکنارت...!(:💔
یکی از اساتید دعای قشنگی بهمون یاد داده بود :
میگفت از خدا بخواید دلی رو که قسمت شما نیست به دلتون نزدیک نکنه !🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
التماست میکنم
بیشتر بمون علی غریبه..❤️🩹🥺
عشاق الحسین محب الحسین.حسین طاهری.mp3
7.32M
🏴#مداحی_های_ویژه_فاطمیه۶
کار دنیا رو ببین...
🎙کربلایی حسین طاهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی مادر برات بمیرم . .
که تمومِ نفسات پرِ درده💔
#فاطمیه🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازعـمدمادروپـیشِپسـرزدن
ازعـمدبالـَگدمُحـکمبهدرزدن❤️🩹!
#فاطمیه🖤
...سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»...😭😭
#کتاب_خوب_بخوانیم
برشی از کتاب
#یادت_باشه📚
زندگینامه شهید
حمید سیاهکالی
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
مهمانی گرفته تا لباس باشگاه و لباس نظامی، همه را خودش می شست سال اول که طبقه پایین بودیم آشپزخانه جایی برای شیر تخلیه ماشین لباسشویی نداشت وقتی هم که به طبقه بالا آمدیم آشپزخانه آنقدر کوچک بود که درب ماشین لباسشویی باز نمی شد برای همین هیچ وقت نتوانستیم از ماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم مجبور بودیم با این شرایط کنار بیاییم و لباسها را با دست بشوییم.
دوست داشتم بعد از دو روز دوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم سریع وسایلم را جابجا کردم و مشغول آشپزی شدم، حمید به جز کله پاچه و سیرابی غذایی نبود که خوشش نیاید، البته طبق تعریفی که خودش داشت در دوران مجردی از پیتزا هم فراری بود مثل اینکه با یکی از دوستانش پیتزا خورده بودند ولی چون خوب درست نشده بود از همان موقع از پیتزا بدش آمده بود با یادآوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لبهایم به خنده کش آمد وقتی برای اولین بار پیتزاهایی که خودم پخته بودم را دید اولین لقمه را با چشمهای بسته خورد خوب که مزه مزه کرد خوشش آمد و لقمه های بعدی را با اشتها خورد،بعد از آن هم نظرش کامل برگشت جوری شده بود که خودش می گفت:« فرزانه امشب پیتزا درست کن، اون چیزی که ما بیرون خوردیم با این چیزی که تو درست می کنی زمین تا آسمون فرق داره مطمئنی این هم پیتز است؟!»
مشغول آماده کردن بساط پیتزا بودم که متوجه شدم داخل سبد نان
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
انگار دو سه کیلو خمیر گذاشته شده است، خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمد که حمید می خواسته نان های خیلی ترد را آب بزند تا از خشکی در بیاید اما به جای پاچیدن چند قطره آب، انگار نان ها را به کل شسته بود بعد هم تا کرده و داخل جا نونی گذاشته بود!
زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین ،رفتم چند دقیقه ای منتظرش شدم ولی حمید بالا نیامد از پنجره سرک کشیدم متوجه شدم در حال صحبت با پسر صاحب خانه است سریع به آشپزخانه برگشتم و چند تا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحب خانه بدهیم وقتی از پله ها بالا می آمد مثل همیشه صدای یا الله گفتنش بلند شد.
بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو پرسیدم:« پسر صاحب خانه چه کار داشت؟ راستی چند تا کلوچه گذاشتم کنار که ببری طبقه پایین »،حمید به کتابی که در دستش بود اشاره کرد و گفت: «پسر صاحب خانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخونه سپاه امانت گرفته ولی فراموش کرده بود پس ،بده تحويل من داد که من به کتابخونه برگردونم»، کتاب «گناهان کبیره» آیت الله دستغیب بود، به حمید گفتم: «چه جالب این همون کتابیه که دنبالش توی کتاب فروشی گشتیم ولی پیدا نکردیم حالا که کتاب اینجاست می شینیم دو نفری می خونیم »،حمید کتاب را روی اوپن گذاشت و گفت: «خانوم نمیشه این کتاب رو بخونیم چون ما که این کتاب رو امانت نگرفتیم جایی هم به نام ما ثبت نشده پس حق خوندنش رو نداریم چون کتاب
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
جزء اموال عمومیه کتابخونه است ما وقتی می تونیم بخونیم که به اسم خودمون از کتابخونه امانت گرفته باشیم».
تلفنی مشغول صحبت با مادرم بودم ،در رابطه با خانه سازمانی که قرار بود به ما بدهند صحبت می کردیم مادرم گفت: «کمکم باید دنبال وسایل و کارهای خونه جدید باشم »،موقع خداحافظی پدرم گوشی را گرفت و بعد از شوخی های همیشگی پدر و دختری به من گفت:« امروز لیست اسامی اعزامی به سوریه را پیش ما آورده بودند، من اسم
حمید رو خط زدم یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه». گوشی را که قطع کردم متوجه صدای گریه آرام حمید شدم، طرف اتاق که رفتم دیدم کتاب دختر شینا را دست گرفته و با خاطراتش اشک می ریزد متوجه حضور من که شد کتاب را بست و گفت: «راست می گفتیا زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست، همسران شهدا خیلی از خودشون ایثار نشون دادن این که یه زن تنهایی بار زندگی رو به دوش بکشه خیلی سخته دوست دارم حالا که اسممو برای رفتن به سوریه نوشتم اگه اعزام شدم و تقدیرم این بود که شهید بشم تو هم مثل این همسر شهید صبور باشی».
همان وقتی که رفقایش سوریه بودند بحث اعزام نفرات جدید مطرح بود، وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم با خودم خیلی کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردن اسمش را بگویم حمید که دید
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل نهم : مالقا را به بقا بخشیدیم
#قسمت_دویست_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
خیلی در فکر هستم علت را جویا شد، بعد از کلی مکث و مقدمه چینی گفتم «بابا پشت تلفن خبر داد که اسمتو از لیست اعزام خط زده، از من خواست بهت اطلاع بدم»، ماجرا را که شنید خیلی ناراحت شد گفت:«
دایی نباید این کار رو می کرد من خیلی دوست دارم برم سوریه»، یکی دو ساعت هیچ صحبتی نمی کرد حتی برخلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد غروب که شد لباس هایش را پوشید تا به باشگاه برود. وقتی به خانه برگشت گفت:« که با پدرم صحبت کرده است»، از سیر تا پیاز صحبت هایشان را برایم تعریف کرد، این که خودش به پدرم چه حرف هایی زده و پدرم در جواب چه چیزهایی گفته است بعد از تمرین نه که بخواهد جلوی پدرم بایستد ولی گفته بود: «دایی جان؛ اگه قسمت شهادت باشه همینجا قزوین هم که باشیم شهید می شیم پس مانع رفتن من نشيد اجازه بدین من برم»؛ اما پدرم راضی نشده بود گفته بود:« اگر قرار بر رفتن باشه من و برادرت از تو شرایطمون برای اعزام مهیاتره تو هنوز جووني هر وقت هم سن من یا سردار همدانی شدی اونوقت برو سوریه».
آن شب خواب به چشم حمید نیامد می دانستم حمید این سری بماند دق می کند صبح بعد از راه انداختن حمید به خانه پدرم رفتم کلی با پدر و مادرم صحبت کردم از پدرم خواستم اسم حمید را به لیست اعزام برگرداند گفتم:«اشکالی نداره من راضیم حمید بره سوریه، هر چی که خیره همون اتفاق میفته»، پدرم گفت:«دخترم این خط این نشون،!حمید
🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._