eitaa logo
شهید امیر محسن حسن نژاد
245 دنبال‌کننده
41 عکس
12 ویدیو
0 فایل
این کانال تمام خاطرات و اطلاعات و اخبار مربوط به شهید حسن نژاد رو جمعاوری و منتشر میکنه
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از خادمین حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به یاد بهترین رفیق بهترین دوست و برادر شهیدم امیر محسن حسن نژاد ثواب این شیفت در بهترین نقطه حرم و در بهترین ساعات حرم تقدیم به برادر شهیدم ان شاالله ما راهم شفاعت بفرمایند https://eitaa.com/amirmohsenhasannezhad
یکی از علاقه های شدید شهید خادمی حرم حضرت معصومه سلام الله علیه بود و می‌گفت شما برید و راه رو باز کنید ماهم بتونیم بیایم... حاجی راه بازه شما کجا رفتی 😢😢😢 شما هم راه رو برای دوستان باز کن و شفعتمون کن... (از همرزمان شهید ) https://eitaa.com/amirmohsenhasannezhad
🌹🌹🌹 ابویاسین 🌹🌹🌹 🌹«شهید امیرمحسن حسن نژاد»🌹 روزی که حاج قاسم توی شهر بوکمال سوریه، نابودی حکومت داعش رو اعلام کرد، با یه گردان از بچه های تیپ الغدیر یزد اونجا حضور داشتیم. درست ۳ روز بعدش بود که یه ماموریت خورد به گروهان ما و قرار شد بریم حاشیه شهر بوکمال ... اونجا باید جلوی باقی مونده نیروهای داعشی که فرار کرده بودن به خارج از شهر رو میگرفتیم که هوس برگشتن به شهر به سرشون نزنه . سوار ماشین شدیم با ۴۰ تا از بچه‌های گروهان سوم .... وقتی به نزدیکی‌های جایی رسیدیم که قرار بود مستقر بشیم، بهمون گفتن از اینجا به بعد رو نمیشه با ماشین رفت چون خطر داره و باید پیاده بریم. «ابویاسین» که جانشین گروهان بود، به من گفت: شما همراه بچه‌ها برو و خمپاره ۶۰ رو هم همراه خودت ببر و من بعداً یه ماشین جور میکنم و گلوله‌های خمپاره رو برات میارم. با بچه‌ها، ستون یک حرکت کردیم به سمت جایی که باید مستقر می‌شدیم. یه مسیری رو طی کردیم که ناگهان یه صدای انفجاری اومد و خیز رفتیم. وقتی سر بلند کردم، دیدم دور و برم پر از خاک و گرد و غباره و هیچ کدوم از بچه‌ها رو نمی‌بینم! چشمم افتاد به یه ساختمون نیمه کاره که از اونجا صدای بچه‌های خودمون رو می‌شنیدم؛ رفتم داخل حیاط اون ساختمون یه گوشه پناه گرفتم. از سوراخ‌های دیوار حیاط داشتم بیرون رو دید می‌زدم، دیدم یه سری آدم که لباسهاشون مثل ما نبود و چهره‌هاشونم به بچه‌های ما نمی‌خورد، دارن میان سمت ما !!! نمی‌دونستم چیکار باید بکنم، نمی‌دونستم اینا کی ان، گفتم شاید دشمن داره بهمون حمله می‌کنه!!! ادامه دارد.... https://eitaa.com/amirmohsenhasannezhad
... یکی از بچه‌ها از توی ساختمون داد زد اینا خودی‌اند مواظب باشید نزنیدشون!!! اون موقع بود که فقط نگام به بیرون بود و حواسم رفته بود به خمپاره‌ها و گلوله‌های توپی که اطرافم به زمین می‌خورد! پیش خودم گفتم شاید بعدی بیفته روی سرم و دیگه کارم تمومه و داشتم زیر لب أشهد میخوندم و ذکر میگفتم! یه ترسی وجودم رو گرفته بود، نمی‌دونستم باید چیکار کنم؛ توی این اوضاع و احوال بودم که دیدم یکی داره از دور میاد، نزدیک‌تر که شد، دیدم چهره و هیکلش آشناست! آره «ابو یاسین» بود که دوان دوان داشت به سمت ما میومد... اما با زیرپوش سفید !!! دقت کردم دیدم لباس نظامی رو انداخته روی کولش و انگار چیزی رو داره حمل می‌کنه! گلوله‌های خمپاره رو گذاشته بود توی لباس و انداخته بود به کولش و داشت نفس نفس زنان به سمت من می‌آمد... وقتی دیدمش آروم گرفتم، اومد نشست کنارم و تکیه دادیم به دیوار؛ درحالیکه نفس نفس میزد، گفت: دیدی اومدم؟! گفتم: پس ماشینت کو؟ گفت: وقتی حمله کردن، دیگه نشد که با ماشین بیام؛ گفتم هر جوری هست باید این گلوله ها رو برسونم دستت! حالش که جا اومد یه جور خاصی بهم نگاه کرد و گفت: داداش حلالم کن ... چند لحظه ای همدیگه رو بغل کردیم و بلند شد و رفت... وقتی داشت می‌رفت یهو توی دلم خالی شد؛ گفتم نکنه دیگه برنگرده! یاد حرف چند نفری افتادم که قبل از اعزام بهم گفته بودن خیلی رنگ و بوی شهادت گرفته، حواست بهش باشه!!! به خودم اومدم و اعتنایی نکردم؛ با کمک چند تا از بچه‌ها هرچی گلوله خمپاره ۶۰ داشتیم رو، روی سر داعشیا خالی کردیم. گلوله‌ها که تموم شد یه حسی بهم می‌گفت باید برم دنبال «ابو یاسین». یه ساختمون سه طبقه چند متر جلوتر از ساختمون ما بود که حدس زدم بچه‌ها اونجا درگیرن. یواش یواش و با احتیاط به سمت ساختمون رفتم، وقتی به ساختمون رسیدم، فهمیدم بچه‌ها روی پشت بام ساختمان دارن تیراندازی می‌کنن؛ تصمیم گرفتم برم بالا. وقتی داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم، یکی از بچه‌ها رو دیدم که روی کول گذاشتنش و دارن میارنش پایین!!! ترکش خورده بود به گردنش. یکی دو تا از بچه‌ها بودن که موجی شده بودن و داشتن انتقالشون می‌دادن به پایین ! هرچی از پله‌ها بالا می‌رفتم ترس وجودم را بیشتر می‌گرفت که نکنه برای «ابو یاسین» اتفاقی افتاده باشه. تو همین فکر بودم که یهو یکی از پشت سر داد کشید: اینجا چه غلطی می‌کنی، مگه نگفتم همون جا بمونی؟! نگام رو که برگردوندم دیدم «ابو یاسینه». یه جورایی ذوق کردم که دیدمش ، «انگار نگهش داشته بودن برای ماموریت‌های پیش رو و کلی کار که باید انجام میداد و بعد رزق شهادت رو بگیره» . یه مدت گذشت، درگیری‌ها تموم شد و یکی یکی بچه‌های گروهان رو پیدا کردیم و سر و سامون دادیم . متوجه یه ماشین شدیم که اومد و نزدیک ساختمان ما ایستاد. ابو باقر (سردار فلاح زاده) بود به همراه سردار علیزاده (فرمانده تیپ الغدیر) که خوشحال و خندان به سمت ما اومدن و گفتن همشهری ها دمتون گرم، نذاشتید داعش وارد شهر بشه!!! و این پیروزی به همت فداکاری های « ابویاسین » و همرزم‌هاش بود که نذاشتن شهر بوکمال دوباره به دست داعشی‌ها بیوفته. https://eitaa.com/amirmohsenhasannezhad
«فرمانده زرهی» 🚩روزی چندبار می‌گفت اسلحه رو بردار، بریم سرکشی از منطقه و نیروها. به جز ما، نیروهای دیگه‌ای هم توی منطقه بودند؛ از جمله بچه‌های فاطمیون... توی یکی از همین بازدیدها، توجهمون جلب شد به دو سه نفر از بچه‌های فاطمیون که تو یک خونه با دو سه تا تانک مستقر شده بودند. ابویاسین بهم گفت: داعشیا از تانک به خاطر ابهتی که داره خیلی می‌ترسند؛ اگه بشه با اینها صحبت کنیم که وقتی داعشیا حمله می‌کنند، تانک‌هاشون رو راه بندازند، خیلی خوب می‌شه. 🚩چند باری بهشون سر زدیم و باهاشون طرح رفاقت ریختیم و یک سری کم و کسری هایی هم داشتند که بهشون کمک می‌کردیم. اینجور بگم که توی دو سه روز، اینها مرید ابویاسین شدند! 🚩ابویاسین بهشون پیشنهاد داد که وقتی دشمن حمله می‌کنه، شما هم تانک‌ها رو روشن کنید و بیاید وسط میدون!!! یکیشون گفت: این تانک‌ها خرابه و اصلاً نمی‌تونه شلیک کنه!! ابو یاسین گفت: اصلاً مهم نیست! کافیه فقط روشن بشه و بیاد توی میدون و ترس بندازه توی دل داعشیا؛ اونا هم حرف ابویاسین رو پذیرفتند... 🚩از این به بعد هر حمله‌ای که به ما می‌شد، اولین کاری که ابویاسین می‌کرد، می‌رفت سراغ بچه‌های فاطمیون و تانک هاشون! عجب صحنه‌ای خلق میشد!!! جوری با این‌ها صحبت کرده بود که موقع حمله با یک قلدری و سرعتی به سمت دشمن می‌رفتند و خودش هم این نیروها رو وسط میدون فرماندهی می‌کرد. انگار شده بود فرمانده زرهی منطقه... 🚩داعشی‌های بدبخت هم هر دفعه با این صحنه مواجه می‌شدند، از ترس دمشون رو ‌میذاشتند رو کولشون و فرار می‌کردند!! https://eitaa.com/amirmohsenhasannezhad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند.. 🇮🇷 https://eitaa.com/amirmohsenhasannezhad 🇮🇷
مراسم تکریم خانواده معظم شهدا و مجروحان حادثه تروریستی راسک ✔️با حضور خانواده معظم شهیدان حسن نژاد و سرسنگی ✔️با روایت گری همرزمان شهدا ✔️سخنران :سردار زارع کمالی فرمانده محترم سپاه الغدیر ✔️با نوای:کربلایی علی زارع ✔️شنبه ۸ اردیبهشت بعد از نماز عشا 🔰مصلی شهرک اندیشه غدیر 🔰 بلوار شهید دشتی، بعد از صدا و سیما، میدان شهید آقابابایی ، بلوار شهید جعفرزاده (جاده تیپ الغدیر) شهرک اندیشه غدیر https://eitaa.com/amirmohsenhasannezhad
گزارش تصویری از افتتاح پایگاه مقاومت بسیج شهیدمدافع وطن امیرمحسن حسن نژاد در هتل صفاییه ی یزد ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ 🇮🇷https://eitaa.com/amirmohsenhasannezhad
رمضان سال ۹۸ بود. قرار گذاشتیم شب‌های قدر بریم مشهد. خودم سه شب قدر رو شیفت گرفتم. امیر گفت: "برای من هم شیفت بگیر". اولین باری بود که شیفت خادمی حرم می‌رفتیم. حس خوبی داشت. امیر از بعدازظهر رفت حرم. بهمون گفته بود باب الجواد ویلچر زائرا رو میبره. تصمیم گرفتیم ناگهانی بریم و غافلگیرش کنیم؛ من و خانمش، مامان و بابا و محمدیاسین. از دور دیدیم داره یه خانم زائرو میاره، توی حال خودش بود. بهمون که نزدیک شد ما رو دید؛ البته با دو نگاه گذری. لبخند بامزه‌ای روی لباش اومد. محمد یاسینم ذوق کرده بود از اینکه باباشو توی لباس خادمی دیده. بعد از شیفت که اومد خونه، خستگی از سر و روش می‌بارید. می‌گفت: "نمی‌دونین امروز چقدر دعام کردن، یه دعای خیر زائر امام هشتم به همه دنیا می‌ارزه". به نقل از خواهر شهید امیرمحسن حسن نژاد 🇮🇷https://eitaa.com/amirmohsenhasannezhad🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«خدا قبول کنه!!!» 🚩یادمه همون اوایلی که اومده بود پایگاه، داشت همه چیز رو سر و سامان میداد؛ سالن ورزش، ساختمان و تجهیزات پایگاه و... یکی از قسمت هایی که قرار بود سر و سامان پیدا کنه، عملیات پایگاه بود. 🚩قرار شد یک سری وسایل رو تهیه کنیم برای گشت های عملیاتی پایگاه. اقلامی که میخواستیم تهیه کنیم رو لیست کرد و بهم داد. قرار بود من استعلام قیمت بگیرم و بهترین و باکیفیت ترین جنس رو با قیمت مناسب تهیه کنیم. 🚩من اوایلی بود که داشتم به صورت جدی فعالیت میکردم و با یک شور و شوقی میرفتم دنبال خرید وسایل. هر شب جلسه داشتیم؛ من توضیح میدادم و عکس ها رو بهش نشون میدادم، اونم پس از بررسی، تایید یا رد میکرد . منم به قولی داشتم کیف میکردم از اینکه دارم خودی نشون میدم جلو مسئول های پایگاه! 🚩یک روز یه حرفی بهم زد که واقعا منو به فکر فرو برد!!! اینقدر منو تحت تاثیر قرار داد که چند روز بعدش بهش گفتم: این حرفتون واقعا منو تحت تأثیر قرار داد. بهم گفته بود:«کار رو برای خدا انجام میدی یا برای خوشحالی حسن نژاد؟!» همیشه با شوخی و جدی میگفت:«خدا قبول کنه، انشاالله برای خداست» https://eitaa.com/amirmohsenhasannezhad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماموریت بهمون ابلاغ شده بود و باید میرفتیم لشگر ۴۱ ثارالله ... به توافق رسیدیم اول بریم زیارت مرقد مطهر حاج قاسم .... رسیدیم بهشت زهرای کرمان ، دوربینو گرفتم سمتش و صداش زدم ! لبخند دلربایی زد و گفت «صبح پنجشنبه و زیارت حاج قاسم ‌... » https://eitaa.com/amirmohsenhasannezhad
هردفعه میبینم بیشتر دلم براش تنگ میشه چه حکایت غریبیه که هم درد دلتنگی رو داری هم ایمان به حیات و حضورش 😐
🚩اولین باری که قسمت شد برای نوکری و سربازی حضرت زینب(س) عازم سوریه شدیم، بعد از رسیدن به شهر حلب، به آسایشگاهی رفتیم تا شب را بخوابیم. اونجا چند سالن داشت که در اون تختهای دوطبقه بود؛ بنده با رفقام رفتیم و چندتا از تخت های بالا و پایین را برای خودمون رزرو کردیم. یکی از دوستان موند تا تختها را فرد دیگری تصرف نکنه و ما برای قضای حاجت به بیرون سالن رفتیم؛ دست از قضا، اون دوستمون اومده بود بیرون و تختها را رها کرده بود... 🚩وقتی برگشتیم، دیدیم خدای من چی میبینیم!! یک آدم هیکلی با کلی ریش روی تخت من خوابیده و دوست جون جونیش(نصرالله)هم روی تخت دوستم... نمیدونم چی شده بود که توی آموزش ها اصلا ندیده بودمش و نمیشناختمش. البته نصرالله را دیده بودم؛ چون هر دومون کاربر یک نوع سلاح بودیم. پیش خودمون میگفتیم:خدایا این دیگه کجا بود؟! جرأت هم نکردیم با این هیکل! باهاش بحث کنیم. 🚩بدون اینکه اصلاً چیزی بگیم راهمون را کشیدیم و رفتیم روی یک تخت دیگه، فارغ از اینکه همین آقایی که از خودش و هیکلش می ترسیدیم، قلبش چقدر مهربون و متواضع بود. اصلاً برام قابل تصور نبود که یک روزی میاد که با نصرالله و امیرمحسن، رفیق جون جونی بشم. 🚩صبح روزی که خبر شهادتش رو شنیدم، رفتم دفتر گردان و دیدم که نصرالله هم اونجاست؛ رفتیم یک جای خلوت نشستیم تا نکنه طبق معمول نفر سوم یعنی امیر محسن هم دوباره بیاد پیشمون و مثلث پاتوقمون دوباره شکل بگیره!! نمیدونم اومد پیشمون یا نه ولی انشاالله که هوامون رو داشته باشه تا راهش رو ادامه بدیم و درنهایت بهش بپیوندیم. 🇮🇷@Shahid_Abuyasin🇮🇷
❗️توجه لطفا علاقمندان به دنبال کردن خاطرات بیان شده از دوستان شهید امیر محسن حسن نژاد وارد ادرس زیر بشن 🌺 @Shahid_Abuyasin
تازه از جنوب برگشته بودیم .... امیر حدودا ۱۹ یا ۲۰ سالش شده بود... گفت من دارم میرم مشهد که عید تو حرم باشم، تو نمیای؟ بهش گفتم فکر نکنم بتونم بیام و ان شاءالله دفعه بعد ، اخه به خاطر سفر جنوب از درس و کار و قول و قرارهایی که داده بودم عقب مونده بودم و باید جبران میکردم ... تماس گرفت و گفت تو حرم امام رضا هستم ، کتاب مفاتیح در دسترست هست؟ گفتم اره ، گفت برو تو قسمت عقد اخوت و بعد گفت من میخونم شما تایید کن ، خطبه عقد اخوت رو خوند ... از اون سال رفاقتمون به برادری تبدیل شد ... @Shahid_Abuyasin عضو کانال جدید بشید لطفا ، عمدتاً اطلاع رسانی ها تو کانال جدید قرارمیگیرن ...🌺 این کانال ممکنه به دلیل مشغله زیاد کم کم از رونق بیفته و شما محروم میشید از مطالب مربوط به شهید حسن نژاد ... ما همه نیاز داریم با سیره شهدا اشنا بشیم تا شمع راهمون باشه این اگاهی...
تا این لحظه که امیر حق برادری رو تمام و کمال به جااورده و ما روسیاه و ناتوان دریغ از یک کار کوچک و ناچیز در حق برادر ... تو نماز هاتون امثال منِ بیچاره رو هم دعا کنید ... فرمود: وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِيرًا @Shahid_Abuyasin