☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_ششم
باورم نمیشد که مادرم بخواهد بدون در نظر گرفتن آینده من چنین تصمیمی بگیرید .
خودم که بدون شک نمیتوانستم حریف تصمیم مادرم شوم.
با روهام تماس گرفتم تا او مرا از این مخمصه نجات دهد.
بعد از خوردن چندبوق تماس برقرار شد .
در حالی که سعی میکردم بغض نکنم ,گفتم:
_سلام داداشی
_سلام عزیزم .خوبی؟
_اره خوبم.کی میای خونه؟
_روژان چیزی شده ؟چرا صدات اینجوریه؟
_داداشی لطفا بیا خونه حرف میزنیم
_باشه عزیزم الان راه میفتم تا نیم ساعت دیگه خونه ام.
_باشه مواظب خودت باش.خداحافظ
در حالی که دلم گرفته بود به نماز ایستادم تا کمی از هم صحبتی با خالقم آرامش پیدا کنم.
بعد نماز روی تخت دراز کشیدم و به مراسم عصر فکر کردم .
با صدای روهام که صدایم میزد از فکر خارج شدم .
روهام وارد اتاقم شد
_خواهرکوچیکه چی شده عزیزم؟
_سلام داداشی .بیا بشین تا واست توضیح بدم.
روی تختم نشست
_حالا بگو چی شده؟
_هیچی مامان عصر میخواد منو ببره مهمونی خونه هیلدا خانم
_اگه میخوای بری ایرادی نداره من قرارم رو میزارم واسه یه روز دیگه
با گریه گفتم:
_داداشی مامان منو کرده عروسک خیمه شب بازیش.پسر هیلداخانم از فرانسه برگشته.مامان هم گیر داده باید بیای واسش خودنمایی کنی و اونو جذب خودت کنی .
_چییییی؟یعنی چی اونو جذب خودت کنی
_داداش من نمیخوام عصر برم به اون مهمونی. تو رو خدا برو با مامان حرف بزن .تو رو جون من!!!!
_نگران نباش من میرم الان باهاش حرف میزنم.
_مرسی داداش
روهام از اتاقم خارج شد و من پشت در ایستادم تا بهتر بتوانم صدایشان را بشنوم.
صدای عصبانی روهام به گوشم رسید
_مامان یعنی چی که اون لیاقت روژان رو داره؟مامان جان اصلا از کجا معلوم این دونفر از هم خوششون بیاد؟مامان روژان دخترتونه!!!چرا با آینده اش بازی میکنید؟
_من بفکر آینده اونم.روهام تو حق نداری دخالت کنی فهمیدی؟
_چرا من حق ندارم؟مامان جان فکرکنم باید یادآوری کنم اون موقع ای که شما دنبال کارهای گالری و سفرهای خارجه ات بودی من مواظبش بودم .پس من حق دارم دخالت کنم .مامان خانم عصر روژان بامن میاد بیرون تمام.
با صدای شنیدن صدای بسته شدن در خانه به سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاهی انداختم .
روهام با عصبانیت سوار ماشین شد و از خانه خارج شد.
در حالی که اشک میریختم روی تخت دراز کشیدم و خدا خدا میکردم که خدا کمکم کند تا به آن مجلس نروم .
@dokhtaranehazrateAgha