سلام ☺️
میخوام یه کانال بهتون معرفی کنم که مطمئنم خوشتون میاد 😍
مخصوص اون هایی که خیلی دلشون میخواست امسال برن راهیان نور ولی نتونستن....
کانال تازه تاسیسه ولی عالیه ❤️
لینکش رو براتون میزارم خودتون برید ببینید ☺️
#پیشنهاد_ادمین
#یا حیدر کرار
سلام خدمت بزرگواران
این کانال برای استفاده و زیارت مجازی شما دوستان از مناطق راهیان نور هست
اگر از دوستان خودتون میشناسید مشتاق اینجور سفرها هستن لینک بدین عضو بشن...🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/3355508839Cc35a0a61e9
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به این عکســــــ هــــا خیره شــــ🥀ـــو...
به اونـــ روز های پر از خاطـــره ...
به این عکســـ ها
خیــــــره شو...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@dokhtaranehazrateAgha
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
shohada (1).mp3
3.2M
حامد زمانی
#آهنگ_شهدا
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
@dokhtaranehazrateAgha
•┄❁🥀❁┄••┄❁🥀❁┄•
https://harfeto.timefriend.net/16121965302251
حرف ناشناسمونه 🤞🏻
هر حرفی سخنی ، انتقاد یا پیشنهادی دارید درخدمتیم . 😉❤️
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_هفتم
نگرانی به جانم افتاده بود .فکر و خیال کیان و سفر پرخطرش لحظه ای از ذهنم خارج نمیشد .
با صدای راننده که صدایم میزد به خودم آمدم:
_خانم ......خانم کرایه اتون
_بله؟؟
صدای روهام را کنار گوشم شنیدم که به راننده گفت:
_بفرمایید
_این زیاده اقا
_ایرادی نداره .ممنونم
ماشین که از مقابل دیدگانم محو شد .به روهام نگاه کردم .نمیدانم در چشمانم چه دید که با نگرانی گفت:
_خوبی عزیزم؟
_هاااا
_روژان جان تصادف کردی؟ماشینت کو؟
_ماشینم؟
_اره.مگه با ماشینت نرفتی بیرون ؟
تازه به یاد آوردم که ماشینم را جلوی درب دانشگاه پارک کرده بودم .
انقدر در فکرکیان بودم که به یاد نداشتم ماشینی هست.
حتی باورم نمیشد با تاکسی به خانه آمده ام .
ذهنم خالی بود از هر اتفاقی .
به روهام گفتم:
_داداشی ماشینم رو جلو در دانشگاه جا گذاشتم میشه بری واسم بیاری؟؟
_ماشینت سالمه و تو با تاکسی اومدی؟
_فکرم مشغول بود .میشه بری بیاری؟لطفا؟
_میرم ولی به شرط اینکه برگشتم بگی چی فکرتو اونقدر مشغول کرده که ماشینتو یادت رفته
_چشم.بفرما اینم سوییچ!
روهام خداحافظی کرد و رفت.
وارد خانه شدم.
حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم فقط از خدا میخواستم کسی داخل خانه نباشد تا من بتوانم مدتی را در اتاقم فقط فکر کنم ولی دعایم مستجاب نشد .
هنوز اولین قدم به سمت اتاقم را برنداشته بودم که با صدای مادرم به عقب برگشتم:
_سلامت رو خوردی عزیزم
_سلام مامان
_روژان بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم
_مامان جان میشه بزارید واسه یه وقت دیگه .الان حالم خوب نیست.
_نه نمیشه ,باید الان حرف بزنیم
با ناراحتی به سمت مبل رفتم و روبه روی مادرم نشستم و بی حوصله گفتم:
_بفرمایید من سرو پا گوشم
_امشب مهمونی خونه هیلدا دعوتیم .
_خب به سلامتی بهتون خوش بگذره
تا ایستادم به سمت اتاقم بروم مادرم با عصبانیت گفت:
_من اجازه دادم به اتاقت بری؟!!بشین حرفم هنوز تموم نشده!
_جانم مامان.بفرمایید؟
_میری اتاقت و آماده میشی .نبینم مثل دفعه پیش لباس بپوشی
_مامان جان من نمیام
_من نمیام نداریم روژان خانم.میری یه دست لباس شیک انتخاب میکنی .آرایش میکنی و موهاتو به بهترین شکلی که میتونی درست میکنی .نبینم مثل دفعه قبل آماده بشی.وگرنه من می دونم و تو!
_قبلا هم گفتم من حجاب رو انتخاب کردم و حاضر نیستم بگذارمش کنار
_با من لج نکن روژان .تو امشب میای و اونقدر خانومانه رفتارمیکنی که فرزاد یک دل نه صد دل عاشقت بشه.
_ماماااان .مگه من چقدر سن دارم که گیر دادید حتما باید بافرزاد ازدواج کنم ؟من خودم ملعبه دست شما و دیگران نمیکنم .من برای پسری که با هزار نفر در ارتباط بوده خودم رو کوچیک نمیکنم!!!
_منم نگفتم خودتو کوچیک کن .من میگم یکم به خودت برس یکم باهاش بگو و بخند بزار ببینه هرجا بگرده بهتر از تو پیدا نمیکنه .همونطور که فکر نمیکنم بهتر از فرزاد واسه تو پیدا بشه.
_من به اون مهمونی نمیام .من برای اون دلبری نمیکنم .دست از سر من بردار مامان .
_من مادرتم و تا وقتی تو این خونه زندگی میکنی باید هرچی میگم قبول کنی! من خیر و صلاحت رو میخوام چرا نمیفهمی؟
در حالی که عصبانی شده بودم و گریه میکردم گفتم:
_بس کن مامان . من از این خونه میرم.چرا نمیزاری به درد خودم بمیرم !!!
کیفم را برداشتم گریان از خانه خارج شدم و بی هدف شروع به قدم زدن کردم.
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_هشتم
ساعت ها در خیابان قدم زدم .با شنیدن صدای اذان به خودم آمدم .
دلم هوای خانم جون را کرده بود فقط آغوش او می توانست مرا از این همه سردرگمی و درد نجات دهد.
دستم را برای اولین تاکسی دراز کردم و به سمت خانه ی کودکی هایم به راه افتادم.
خانه ی خانم جون در یکی از محله های باصفای قدیمی شهر است.محله ای که هنوز برج های سر به فلک به آن راه پیدا نکرده بود.
خانه های ویلایی پر از دار و درختی که نبض زندگی در آن میزند.
تا دستم را روی زنگ گذاشتم در باز شد و خانم جون باهمان چهره مهربانش روبه رویم ایستاد .
لبخندی زدم و گفتم :
_سلام خانجونم
_سلام به روی ماهت دخترم
_خان جون مهمون ناخونده نمیخوای؟
_قدمت رو چشمم عزیزم .الهی دورت بگردم چقدر ماه شدی با این حجاب دخترجانم
_کاش بقیه هم مثل شما فکر میکردند؟یه قطره اشک بر روی گونه ام جاری شد .عزیز با گوشه روسری سفیدش اشکم را پاک کرد و گفت:
_چی شده عزیزم؟
_درمونده و حیرونم خانجون
_بیا بریم داخل ببینم چی شده عزیزکم
_شما جایی میرفتید؟
_میخواستم برم سرکوچه شیر بخرم
_شما بفرمایید داخل من میخرم و میام خدمتتون
_برو عزیزم زود بیا
به سمت سوپری سرکوچه رفتم و بعد از گرفتن یک پاکت شیر برگشتم.
وارد حیاط شدم.
روی تخت چوبی گوشه حیاط نشستم و به آسمان شب زل زدم .
با یادآوری کیان و نگاه اخرش دوباره1 اشکهایم جاری شد .
خانجون با سینی چای کنارم نشست وگفت:
_دخترکم این مرواریدا واسه چی میریزه؟
_خانجون خیلی دلم گرفته.خانجون دلم میخواد مثل بچگیام سرمو بزارم رو پاتون .
_بیا عزیزم سرتو بزار گلکم
سرم را روی پای خانم جون گذاشتم.درحالی که اشک میریختم گفتم:
_خان جونم میشه دیگه نرم خونه
_تو تا ابد میتونی اینجا بمونی گلکم
_خانجون بده که من تغییر کردم؟
_نه فدات شم خیلی هم خوبه,مثل ماه شدی دخترکم
_پس چرا مامان انقدر اذیت میکنه؟
_بابا مامانت دعوات شده
_خانجون مامان میخواد که من خودم حقیر و ذلیل پسر مردم کنم.دلش میخواد برم واسه یه پسرطنازی کنم.خانجون من نمیتونم؟چرا درکم نمیکنند؟چرا تا حالا که با یک پوشش باز میگشتم واسشون مهم نبود ولی حالا که ارزش خودم رو میدونم باعث آبروریزی خانواده هستم.خانجون خسته ام .دلم گرفته
_تو قویتر از این حرفا بودی که بخاطر خواسته اونا اینطور اشک بریزی.اونی که تو دلته و غمش از چشمات میریزه چیه؟
_چیز خاصی نیست
_چیز خاصی نیست و تو دلت انقدر پره؟
_اوهوم
_به من نمیگی چیشد که این همه تغییر کردی؟
با هیجان نشستم و گفتم :
_میدونی خانجون تازه فهمیدم امام زمان عج واقعا وجود داره .تازه فهمیدم اونایی که خیلی ارزشمند هستن زیبایی هاشون رو به نمایش نمیگذارند.میدونی خانجون! تازه فهمیدم یک زن چقدر ارزشمنده .
_خیلی عالیه که باورات انقدر تغییر کرده .کی باعث شده که این باورها تغییر کنه؟
با یادآوری کیان ,اشکهایم جاری شد .نگاهم را از چشمان خانم جون گرفتم و به گلهای شمعدانی اطراف حوضه آب انداختم و گفتم:
_یه آدم خیلی خوب .کسی که مستقیم نگات نمیکنه.کسی که بخاطر پوشش بدت سرزنشت نمیکنه .کسی که میگه پوشش ولنگارت بخاطر ذات بدت نیست
_پس عاشق شدی!!!!
احساس کردم خون زیر گونه هایم دوید و از خجالت سرخ شدم.با شرم و حیایی دخترانه به خانم جون گفتم:
_اِ خانجون.این چه حرفیه؟
_یعنی میخوای انکار کنی؟
_خانجونم از کجای حرفم اینو برداشت کردید که من عاشق کیان شدم
_پس اسمش آقا کیانِ .خدا واسه خانواده اش حفظش کنه.
با شنیدن این حرف چشمانم لبالب از اشک شد .دست های خانم جون را گرفتم و با عجز گفتم:
_خانجون ,واسش دعا کن .دعاکن خدا حفظش کنه
_روژان جان چرا بیقرار شدی گلکم
_خانجون داره میره سوریه.آرزوش شهادته .
_پس خیلی مردِ و با غیرته.ان شاءالله خدا به دل نگرون و عاشق تو نگاه کنه و برات حفظش کنه
_دعا...
با صدای موبایلم ادامه حرفم را نزدم و به گوشی ام نگاه انداختم .اسم پدرم روی گوشی خودنمایی میکرد.تماس را وصل کردم
@dokhtaranehazrateAgha
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_نهم
_الو
_سلام
_سلام باباجون
_کجایی باباجان؟
_من اومدم پیش خانجون
_روژان جان حاضر باش میام دنبالت ,باید بریم مهمونی
_باباجون شرمنده ولی من به مامان هم گفتم من به اون مهمونی نمیام
_یعنی میخوای حرف منو زمین بندازی
_من غلط بکنم باباجون.
_دوراز جونت پس آماده شو میام دنبالت.
_اما
_اما و اگر نداریم روژان خانم .مامانت از وقتی رفتی کلی حرص خورده .باید بخاطر این که خانم من رو اذیت کردی تنبیهت کنم
_خانمتون بهتون گفت از من چه تقاضایی کرده؟
_نه .
_بابا جون شما هیچ وقت منو بخاطر پوششم توبیخ نکردیدهمیشه میگفتید هرمدلی دوست دارم بپوشم و رفتار کنم ولی شخصیت خودمو نابود نکنم.درسته؟
_درسته.
_ولی مامان خانم به من میگه برای به دست آوردن دل پسر مردم شخصیتم رو له کنم .بابا جون من تو خونه شما اضافی ام؟
_معلومه که نه دخترم .تو تاج سرمنی .روژان جانم آماده شو میام دنبالت میریم مهمونی بعد اون مهمونی میشینیم و باهم دونفری در مورد تقاضای مامانت صحبت میکنیم
_شما جدیدا حجاب من رو دیدید.من الان اگه بیام با این حجاب میام .بعدا بهم نمیگید که مایه خجالتتون هستم
_این چه حرفیه عزیزم .چه اون موقع که حجاب ان چنانی نداشتی و چه حالا که حجاب این چنینی داری مایه خجالتم نبودی و نیستی.دل پاکت برای من از هرچیزی مهمتره.
حالا گل بابا آماده شو من دارم میام
_چشم.منتظرتونم
_باشه عزیزم فعلا
بعد از پایان یافتن تماسم لبه حوض نشستم و با سر انگشتانم به آب داخل حوض ضربه میزدم و به حرکت آب نگاه میکردم.
خانم جون درحالی که زیر لب ذکر میگفت از روی تخت پایین آمد و گفت:
_روژان جان من امشب نمازم رو به تاخیر انداختم .تا تو چاییت رو عوض کنی و بخوری منم نمازم رو خوندم و اومدم
_ای واای منم نماز نخونده ام .کلا یادم رفته بود
_از بس عاشقی مادر جان
با لپ های گل انداخته سریع به سمت خانه رفتم تا بیشتر از این خجالت زده نشوم...
@dokhtaranehazrateAgha