داستان پنجم
پاداش محبت
محمد بن وليد کرماني مي گويد :
به امام جواد عرض کردم: «دوستان، دوستداران و خدمتکاران شما را چه پاداشي است؟»
فرمود: «امام صادق عليه السلام خدمتکاري داشت که وقت رفتن به مسجد، استر آن حضرت را نگاه مي داشت. روزي به نگاهباني استر نشسته بود که عده اي از اهل خراسان به ديدن امام آمدند. يکي از آنها به خدمتکار گفت: من مال و ثروت زيادي در خراسان دارم. بيا و جاي خودت را با من عوض کن. هر چه من دارم از آن تو و اين نگهباني استر امام از آن من.
خدمتکار خرسند از اين پيشنهاد، گفت: بگذار از امام رخصت بگيرم.
سپس پيش امام آمد و عرض کرد: فدايتان شوم اگر خداوند خيري براي من پيش آورده باشد، شما از آن ممانعت مي کنيد؟
امام فرمود: من که خود به تو احسان مي کنم، چگونه ممکن است مانع احسان ديگران شوم؟
خدمتکار پيشنهاد مرد خراساني را عرض کرد و از امام رخصت رفتن گرفت.
امام فرمود: اگر تو از مصاحبت ما سير شده اي و او به اين مصاحبت راغب است، او را به جاي تو قبول مي کنيم.
خدمتکار، خرسند از اين رخصت، برخاست که برود. امام او را صدا کرد و فرمود از آنجا که مدت مصاحبت ما با هم زياد بوده است، دوست دارم تو را نصيحتي کنم و آن گاه انتخاب را به خودت واگذارم.
خدمتکار عرض کرد: بفرماييد.
امام فرمود: روز قيامت، پيامبر اکرم به نور خدا چنگ مي زند، اميرالمؤمنين به نور رسول الله متوسل مي شود و امامان به نور اميرالمؤمنين و شيعيان با توسل به نور امامان وارد بهشت مي شوند.
خدمتکار پس از شنيدن اين سخن امام عرض کرد: يابن رسول الله! من در خدمت شما ميمانم و آخرت را بر دنيا برميگزينم.
خدمتکار وقتي به نزد مرد خراساني برگشت، از حال او ماجرا را دريافت، گفت: برگشتي ولي نه با آن حال که رفته بودي.
خدمتکار، فرمايش امام و علت انصراف خود را براي مرد خراساني باز گفت.
امام صادق، اما از اخلاص و محبت آن مرد خراساني تقدير کرد و دعايش فرمود.
«هزار دينار نيز به خدمتکار فهيم خود هديه کرد.»
محمد بن وليد کرماني مي گويد: «به امام جواد عرض کردم: اگر زن و فرزندانم در مکه نبودند، هرگز دوست نداشتم آستان شما را ترک کنم.»
امام ما، جواد فرمودند: «من هم عليرغم اندوه دوري با رفتنت موافقم» .
سپس فرمودند: «پولي را که آورده بودم، بردارم.»
عرض کردم: «اجازه بدهيد باشد».
امام با لبخندي شيرين فرمودند: «بردار! به آن احتياج پيدا ميکني»
وقتي به مکه بازگشتم، ديدم که بخش بزرگي از داراييام از بين رفته است و به آن پول محتاج شده ام. [1] .
(1)بحارالانوار،ج55،ص88.
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa
داستان ششم
پرهیز از تجمل
داستانهای ائمه: امام جواد (ع): پرهیز از تجمل
از حسين مكارى روايت شده كه در بغداد خدمت امام جواد (ع) رسيدم در حالى كه كارش بالا گرفته بود، با خود گفتم: اين مرد (امام) چيزهايى را كه در اينجا مىخورد (يعنى وضع خوراك او اينجا خيلى بهتر از مدينه است)، ديگر هيچ وقت به وطنش برنمىگردد.
راوى مى گويد: حضرت، سرش را پايين انداخت و سپس سرش را بالا گرفت و در حالى كه رخسارش زرد شده بود، فرمود:
اى حسين! نان جو و نمك، در حرم جدّم رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- (مدينه) براى من بهتر است از آنچه تو مرا در اين وضع مى بينى «1»
(1)بحارالانوار،ج50،ص48.
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa
عموصفا دوست خوب بچه ها
داستان اول منت گذاری بر اهل البیت (ع) مردی نزد امام جواد(ع) آمد که بسیار خوشحال و خندان به نظر م
👆داستان ها و قصه های مربوط به امام جواد علیه السلام
(ویژه متوسطه اول و دوم)
8⃣داستان ها و قصه های مربوط به امام جواد علیه السلام
(ویژه مقطع ابتدائی)👇👇👇
داستان اول
تولد
حدود چهلوهفت سال از عمر مبارک امام هشتم میگذشت. شیعیان و دوست داران آل محمد (ص) منتظر بودند تا وارث امام رضا را ببینند؛ او کسی بود که علم امامت و ولایت به او میرسید و پیامبر (ص) مژدهی آمدنش را داده بود.
بالاخره انتظار شیعیان به سر رسید و با تولد فرزند امام رضا (ع) مدینه – شهر زیبای پیامبر – سراسر غرق نور و سرور شد.
در طول سالهای گذشته شیعیان با نگرانی و انتظار، خدمت امام رضا (ع) میرسیدند و از آن حضرت میخواستند تا دعا کند که خداوند پسری به ایشان عنایت کند، امام رضا (ع) با لبخند شیرینی و آنها را دلداری میداد:
– خداوند پسری به من میدهد که وارث من و امام پس از من خواهد بود.
آن روز باشکوه که فرشتگان دستهدسته برای تبریک خدمت امام رضا (ع) میرسیدند، دهم ماه رجب بود. امام رضا (ع) چشم به آسمان دوخته بود و خدا را به خاطر تولد «محمد» شکر میکرد و «سبیکه» مادر «محمد» به خود میبالید.
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa
داستان دوم
تعجب حکیمه
حکیمه(خواهر امام هادی علیه السلام ) از هنگام تولد «محمد» (نام امامجواد محمد که لقبشان جواد است) که لحظهای چشم از نوزاد و مادر، برنداشته بود؛ او با دقت مراقب حال مادر و فرزند بود.
همانطور که به صورت نوزاد چشم دوخته بود، حالت عجیبی در چشمهای زیبای او میدید. نوزادِ قشنگ و نورانی، چشمهایش را مثل برگ گل باز کرد و به بالا نگاه کرد. سپس به چپ و راست نگریست و گفت:
«اَشهدُ اَن لا اِلهَ اِلا الله و اَشهدُ اَن محمدا رسول الله» (گواهی میدهم که خدایی بهجز خدای یگانه نیست و گواهی میدهم محمد به فرستاده و پیامبر خداست.)
حکیمه با دیدن این صحنه از جا برخاست. هراسان خدمت امام رضا (ع) دوید و ماجرا را تعریف کرد. امام رضا (ع) فرمود:
– «شگفتیهایی که پسازاین، از او خواهید دید، بیشتر ازآنچه تاکنون دیدهاید خواهد بود.»
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa
داستان سوم
مثل عیسی
«عبدالله بن جعفر» و «صفوان بن یحیی» خدمت امام رضا (ع) بودند. امام رضا (ع) بیش از چهل سال از عمر مبارکشان میگذشت و فقط یک پسر خردسال داشتند؛ همهی یاران امام رضا میدانستند که دشمنان برای ضربه زدن در کمین هستند. آنها بسیار نگران بودند. عبدالله و صفوان از ایشان پرسیدند: «اگر حادثهای روی دهد و اتفاقی برای شما بیفتد جانشین شما کیست؟»
امام رضا (ع) به فرزندش (امام محمدتقی (ع)) اشاره کرد و فرمود: «این فرزندم»
– با این سن و سال کم؟
– آری با همین سن و سال کم. خدای متعال عیسی (ع) را حجت خویش قرار داد، درحالیکه سه سال هم نداشت.
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa
داستان چهارم
به جای پدر
امام رضا (ع) مثل خورشید میدرخشید و یارانش گرد وجود پربرکتش حلقه زده بودند و از چشمهی جوشان معارف الهی سیراب میشدند.
حضرت جواد فرزند گرامی آن حضرت هم در آنجا حضور داشت. گویا یاران امام رضا از ایشان توضیحی خواستند. امام رضا درحالیکه مطلب را یاد میکرد، به آنان فرمود: «چه نیازی دارید که این مطلب را از من بشنوید؟ این ابوجعفر (امام جواد) است که او را به جای خود نشاندهام و در مکان خود قرار دادهام، هر سؤالی داشته باشید او پاسخ خواهد داد.»
بعضی از یاران امام رضا (ع) از حرف امام (ع) به خاطر سن و سال کم امام جواد (ع) ا تعجب کرده بودند. آنها باشگفتی به امام نگاه میکردند. امام رضا (ع) فرمود: «ما خاندانی هستیم که فرزندان ما از پدران کاملاً ارث میبرند.»
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa
داستان پنجم
فرار
«دور شوید! دور شوید!»
با صدای مأموران، مردم و بچههایی که با شور و شوق در آن کوچه مشغول بازی بودند، بهسرعت پراکنده شدند. بچهها با شنیدن صدای طبل و به دنبال صدای سم اسبها و گردوغباری که فضا را پر کرده بود، از ترس پا به فرار گذاشتند. خلیفه با تعدادی از درباریان برای شکار به بیرون شهر میرفتند و اینهمه سروصدا برای آن بود. مأمون، خلیفه عباسی که از دور رفتار مردم را زیر نظر داشت، کمکم به آنجا نزدیک میشد
پوزخندی به لب داشت و از بزدلی و ترس مردم لذت میبرد. همانطور که با غرور و تکبر سوار بر اسب سیاهش وارد کوچه میشد، چیزی توجه او را جلب کرد؛ کودکی را دید که بیاعتنا به هیاهوی مأموران و مردم، بهآرامی در کوچه ایستاده بود. مأمون با خود گفت:
– پس چرا آن کودک فرار نکرد؟!
مأمون هنگامیکه به کودک رسید با غرور رو به او گفت: «چرا مثل بچههای دیگر فرار نکردی؟»
کودک با خونسردی گفت: «راه تنگ نبود تا من با رفتنم آن را عریض (7) کنم. گناهی هم نکردم که بترسم و گمان کردم که شما به کسی که جرمی نکرده، آزار نمیرسانید.»
شیوایی سخنان کودک ده، یازدهساله خلیفه را تحت تأثیر قرار داد. مأمون گفت:
– اسم تو چیست؟
– محمد
– فرزند چه کسی هستی؟
– علی بن موسیالرضا (ع)
چشمها و نگاه زیبای محمد، مأمون را به یاد چهره آسمانی امام رضا انداخت. مأمون با تعجب به او نگاه میکرد. خاطرات گذشته به یادش آمد و آخرین خاطرهای که مأمون از امام رضا داشت، شهادت او بود. همانطور که به امام جواد خیره شده بود با خود گفت:
– آری، این کودک شجاع کسی نیست جز فرزند علی بن موسیالرضا. خون او در رگهایش جاری است.
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa
داستان ششم
دجله
امام جواد (ع) با جمعی در کنار رود دجله ایستاده بودند. رودخانهی زیبا و خروشان دجله در مقابل آنها بود و نسیم ملایمی گونههایشان را نوازش میکرد. مردی درحالیکه پوزخندی داشت خود را به امام رساند و گفت:
– شیعیان شما ادعا میکنند که شما به هر چیز آگاهی دارید و حتی وزن آب دجله را هم میدانید.
امام جواد (ع) فرمود: «آیا خدا توانایی دارد که دانستن وزن آب دجله را به پشهای عطا کند؟»
مرد بیدرنگ گفت: «آری خداوند بر همهچیز قادر و تواناست».
در این هنگام امام با لحنی آسمانی و دلنشین فرمود:
– من نزد خدا از پشه و از بیشتر آفریدههایش گرامیترم.
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa
داستان هفتم
نشانه
شیعیان هر وقت دلشان برای امام رضا (ع) تنگ میشد به جمال زیبای امام جواد (ع) نگاه میکردند؛ هرگاه دلشان هوای امیرالمؤمنین علی (ع) را میکرد به او مینگریستند و هرگاه از دوری پیامبر خدا (ص) دلشان پر از غصه و درد میشد فقط دیدن امام جواد (ع) به آنها آرامش میبخشید.
آن روز هم امام جواد (ع) به زیارت مرقد مطهر پیامبر آمده بود. «یحیی پسر اکثم» قاضی و یکی از نزدیکترین یاران مأمون بود. وقتی امام جواد (ع) را دید خود را به آن حضرت رساند و سؤالات بسیاری از امام پرسید. یحیی سعی میکرد مشکلترین سؤالات علمی را از امام بپرسد تا امام نتواند پاسخ آنها را بدهد؛ اما پاسخهای دقیق و کامل امام او را به زانو درآورد. در آن لحظه برای او هیچ شکی باقی نمانده بود که «محمد بن علی»، امام برحق از جانب خداوند بزرگ است؛ اما گویی شیطان نمیگذاشت تا او به حقیقت اعتراف کند. درحالیکه هرلحظه صورتش رنگبهرنگ میشد، بریدهبریده گفت: «به خدا سوگند، میخواهم چیزی از شما بپرسم. ولی خجالت میکشم.»
امام جواد (ع) با علم آسمانی خود فرمود: «من پاسخ تو را بدون اینکه سؤالت را به زبان بیاوری میگویم.»
یحیی گوشهایش را تیز کرد و به لبهای امام چشم دوخت؛ امام فرمود: تو میخواهی بپرسی «امام» چه کسی است؟
امام اندکی سکوت کرد. سپس فرمود:
«امام من هستم.»
یحیی گفت: «آیا نشانهای برای این ادعای خود دارید؟»
ناگهان از چوبدستیای که در دست آن حضرت بود، این صدا شنیده شد:
– او مولای من و امام این زمان و حجت خداست.
یحیی از بهت و حیرت دهانش باز ماند و چشمانش گرد و بیحرکت به امام دوخته شد.
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa
داستان هشتم
زندانی 👈 قسمت اول
خبر عجیبی در سامرا پیچیده بود. این خبر دهانبهدهان نقل شد تا به من رسید:
– مردی از اهالی شهر شام ادعای پیامبری کرده است. به دستور «زیات» – وزیر خلیفه عباسی – آن مرد را در سامرا حبس کردهاند. خیلی کنجکاو بودم آن پیامبر دروغین را ببینم. شنیده بودم سالها پیش در زمان پیامبر (ص) نیز، کسانی ادعای پیامبری کرده بودند. بعد از آن هم این اتفاق افتاده بود؛ اما اینک در شهر سامرا از مردی که خود را پیامبر میدانست صحبت میکردند. میدانستم نگهبانها اجازه ملاقات با او را نمیدهند.
چند کیسه سکه برداشتم و بهطرف زندان رفتم. مأمورهای زندان هرچه سرسخت و خشن باشند، تا چشمشان به سکه بخورد، رام میشوند. جلو رفتم و با رئیس نگهبانهای زندان حرف زدم. او به سر تا پایم نگاه کرد. از ظاهر و لباسم فهمید که آدم فقیری نیستم. دستی به سبیل بلندش کشید و درحالیکه چشمانش مثل سکههای طلا برق میزد به من نگاه کرد. فهمیدم که منتظر است تا دست به جیب ببرم. به اطرافم نگاه کردم. کسی متوجه ما نبود. کیسهای سکه در دستش گذاشتم. چشمانش بیشتر برق زد. کیسه را در دستش سبک و سنگین کرد و با اخم گفت: همین؟
کیسهی دیگری به او دادم. از حالت چهرهاش پیدا بود که راضی شده است. کیسهها را در شال کمرش مخفی کرد و گفت: با من بیا.
پشت سر او وارد زندان شدم. هرچه جلوتر میرفتیم، تاریکتر میشد. از دالان تنگی گذشتیم. انتهای دالان یک در بود. نگهبانی جلوی در با نیزه به دیوار تکیه داده بود. تا ما را دید صاف ایستاد. به اشارهی رئیس نگهبانها، در را باز کرد. پشت در مثل شب تاریک بود. مشعلی از روی دیوار برداشت و گفت: اینجا پلههای زیادی دارد. مواظب باش سقوط نکنی.
با احتیاط همراه او از پلهها پایین رفتم. بوی بدی همراه با رطوبت، از پایین به بالا میآمد. هرچه پایینتر میرفتیم آن بو آزاردهندهتر میشد. دو طرف پلهها فقط دیوار بود و بالای آن، سقف کوتاهی که با پایین رفتن کمی بلند میشد. پایینتر، سیاهچال تاریک و کثیفی بود. درون سیاهچال مردی در غل و زنجیر نشسته بود. با دیدن ما تکانی خورد و زنجیرهایش صدا کرد. زیر نور مشعل، چهرهی آشفته و موهای پریشان او را دیدم. رئیس نگهبانها، مشعل را به دیوار گذاشت و رو به من گفت:
– زیاد نمیتوانی اینجا بمانی.
من بهطرف مرد زندانی رفتم. باورم نمیشد که او ادعای پیامبری کرده باشد. خودم را معرفی کردم و گفتم:
– من علی بن خالد هستم. میخواهم بدانم ماجرای تو چیست و چرا به زندان افتادی؟
مرد زندانی آب دهانش را بهسختی قورت داد. گلویش خشک بود و صدای گرفتهای داشت. با همان صدای گرفته و لحن غمگین گفت:
– این ماجرا از شام شروع شد. یک شب در «رأس الحسین» (10) عبادت و راز و نیاز میکردم. ناگهان مردی نورانی را در برابر خود دیدم. به من گفت: «برخیز». من بیاختیار برخاستم و به دنبال او رفتم. چند قدم که پیمودم، ناگهان در مسجد کوفه بودیم. انگار خواب میدیدم. شام کجا و کوفه کجا؟ اما من بیدار بودم. مرد نورانی از من پرسید: «این مسجد را میشناسی؟» من گفتم «آری. مسجد کوفه است.»
در آنجا نماز خواندیم و بیرون آمدیم. باز اندکی راه رفتیم و به مسجد مدینه رسیدیم. تربت پاک پیامبر (ص)
را زیارت کردیم، در مسجد نماز خواندیم و بیرون آمدیم. اندکی که راه پیمودیم خود را در مکه دیدم. خانهی خدا را طواف کردیم و سپس به رأس الحسین برگشتیم. آن مرد نورانی از نظرم ناپدید شد. پسازآن شب هرروز و هر شب آرزو میکردم آن مرد نورانی را دوباره ببینم، تا اینکه به آرزوی خود رسیدم. یک سال بعد دوباره همان اتفاق تکرار شد؛ اما این بار قبل از آنکه مرد نورانی از من جدا شود، او را سوگند دادم تا خود را معرفی کند. او فرمود:
– «من محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب هستم.»
#ادامه_دارد👇
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa