eitaa logo
عموصفا دوست خوب بچه ها
1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
1.2هزار فایل
🍃 ﷽ 🍃 😊محمدصادق صفائی هستم 👨‍🏫 آموزگارکلاس دوم ابتدایی 🏡 ساکن شهرمقدس قم🌏 💥بهترین پست هاتقدیم شما🌱 💫مجری برنامه های شادکودک ونوجوان😍 #جشنهای_تکلیف🎁 #جشن_قرآن💚 #جشن_ها_ملی_مذهبی_برای_مدارس🌎 جهت هماهنگی واجرا پیام دهید👇 @M_Sadegh_Safaee
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️شعر رمز قدرت پدر 🌸باز هم پدر 🌱بعد چند روز 🌸آمد از سفر 🌱او مرا گرفت 🌸تا بغل کند 🌱تا شد از کمر 🌸گفت: « یا علی!» 🌱مثل پَر مرا 🌸بُرد روی سر 🌱فکر می‌کنم 🌸رمز یا علی ‌ست 🌱قدرت پدر eitaa.com/amoo_safa
🔸️شعر بابای پرنده 🌸السّون و ملسّون 🌱بابای منو برسون 🌸هرجا نشسته پاشه 🌱راهی کوچه‌ها شه 🌸بشینه پشت فرمون 🌱بپیچه تو خیابون 🌸قام‌قام و بیب و دنده 🌱بابام بشه پرنده 🌸پشت چراغ نمونه 🌱زود برسه به خونه eitaa.com/amoo_safa
🔸️شعر بابای مهربون 🌸بابای مهربونم 🌱بادکنکم رو باد کن 🌸دل کوچیکم 🌱رو شاد کن 🌱نخشو بده به دستم 🌸نگو نگو خسته هستم 🌱حالا بدو دنبالم کن 🌸این‌جوری خوشحالم کن 🌸بازی بازی 🌱بازی بازی 🌸به چه بابای نازی 🌱با من شده همبازی eitaa.com/amoo_safa
فاطمه بنت اسد 9⃣ ماه برای تولد فرزندشون انتظار می کشید،به مسجد الحرام رفتن و با خدا مناجات کردن😇:« 🤲🤲پروردگارا! من به تو و پیامبران تو و کتاب📖 هایی که تو فرستاده ایی ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم(ع) را هم او که این خانه🕋 را بنا کرد(در یگانگی تو)تصدیق می کنم. پس به حق کسی که این خانه🕋 را ساخت و به حق فرزندی که در شکم دارم، کمکم باش.»👼 بعد از این مناجات، دیوار کعبه شکافت🕋〽️ و فاطمه بنت اسد🧕🏻، وارد کعبه شد و دیوار، دوباره به حالت اول خودش برگشت.3⃣روز از این ماجرای حیرت انگیز 😳گذشت و در روز 4⃣ فاطمه بنت اسد رو در حالی که فرزندش علی(ع) را در آغوش داشت☺️ از خانه ی خدا🕋 بیرون اومد و یک راست به سوی خانه ی خود رفت. ابو طالب از دیدن پسرش خوش حال شد😊. به اذن خدا، امام علی جون زبان باز کرد و به پدرش سلام داد.🤚 وقتی رسول خدا(ص) برای دیدن پسر عموی نو رسیده اش اومد امام علی🤩جون از خوشحالی تکانی خورد و به پیامبرعزیزمون لبخندی زد و گفت: «سلام بر تو ای رسول خدا.»🤚😍 🌸 eitaa.com/amoo_safa
روزى در کوچه‏ هاى کوفه به تنهائى راه مى ‏رفت، همانند همه مسلمین در کمال سادگى با نرمى و آرامش و همه‏ جا را زیر نظر داشت، چون مسئول بود و نقش رهبریت جامعه را ایفا مى ‏کرد، در راه زنى را ملاحظه فرمود که مشک آب بر دوش و ازنفس افتاده، به آرامى نزدیک آمد و آن زن را خسته و رنجیده خاطر یافت، مشک آب را بدوش گرفت تا زن مقدارى استراحت کند، در راه جویاى احوال آن زن شد؟ زن عرضه داشت: شوهرم در یکى از جنگها در سپاه على بن ابى طالب شهید شد، حال من و چند کودک یتیم، بدون سرپرست مانده و آهى در بساط نداریم. امام على علیه السلام برگشت و آن شب را تا سپیده صبح به ناراحتى گذراند. صبح زنبیل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه، کسانى از حضرت درخواست مى کردند زنبیل را بدهید ما حمل کنیم. حضرت مى فرمود: روز قیامت اعمال مرا چه کسى به دوش مى گیرد؟ به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید: کیست ؟ حضرت جواب دادند: کسى که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، براى کودکانت طعامى آورده، در را باز کن! زن گفت: خداوند از تو راضى شود و بین من و على بن ابیطالب خودش حکم کند. حضرت وارد شد، به زن فرمود: نان مى پزى یا از کودکانت نگهدارى مى کنى؟ زن گفت: من در پختن نان تواناترم، شما کودکان مرا نگهدار! زن آرد را خمیر نمود. امام على علیه السلام گوشتى را که همراه آورده بود کباب مى کرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت. با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان کودکان مى گذاشت و هر بار مى فرمود: از خدا بخواهید که على را ببخشد. خمیر که حاضر شد امیرمؤمنان علیه السلام تنور را هیزم کرد و شعله ور ساخت و چهره مبارک خود را نزدیک مى ‏آورد و به خود خطاب مى ‏کرد: یا على آتش دنیا را مى بینی چه سوزان است! بدان که آتش آخرت بسیار سوزان ‏تر است. در این میان یکى از زنان همسایه که امام را می شناخت، وارد شد و به مادر کودکان نهیب زد: واى بر تو! می دانى این آقا کیست؟! این پیشواى مسلمین و زمامدار کشور، على بن ابى طالب علیه السلام است. زن که از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت: یا امیرالمؤمنین! از شما خجالت مى کشم، مرا ببخش ! اما حضرت با تواضع و فروتنى زیادى فرمودند: شما ببخشید که تا کنون مشکلات شما را حل نکرده بودم، از درگاه خدا بخواهید که على را مورد عفو و بخشش خود قرار بدهد. eitaa.com/amoo_safa
عصر خلافت امام على علیه السلام بود. مردى ایرانى از همدان و حلوان (شهرى نزدیک بغداد) مقدارى عسل و انجیر براى امیرالمؤمنین علیه السلام در کوفه آورد. امام هماندم دستور داد کودکان یتیم را حاضر نمایند. کودکان یتیم را حاضر نمودند، آن حضرت سر مشک هاى عسل را در اختیار آنها قرار داد تا از آن عسل ها بخورند، سپس آن عسل را در میان ظرف ها ریخت و بین مردم تقسیم نمود. به حضرت اعتراض کردند که چرا اجازه مى دهید یتیمان خود از سرظرف ها بخورند؟ حضرت فرمود: ان الامام ابوالیتامى و انما العقتهم هذا برعایة الاباء؛ امام پدر یتیمان است و باید به عنوان پدر به فرزندان خود اجازه چنین کارى را بدهد تا آنان احساس یتیمى نکنند. eitaa.com/amoo_safa
قنبر مى گوید: روزى امـام عـلى عـلیه السّلام از حال زار یتیمانى آگاه شد، به خانه برگشت و برنج و خـرمـا و روغـن فـراهـم کـرده در حـالى کـه آن را خـود بـه دوش کـشـیـد، مـرا اجـازه حمل نداد، وقتى بخانه یتیمان رفتیم غذاهاى خوش طعمى درست کرد و به آنان خورانید تا سیر شدند. سـپـس بـر روى زانـوهـا و دو دسـت راه مـى رفـت و بـچـّه ها را با تقلید از صداى بَع بَع گوسفند مى خنداند، بچّه ها نیز چنان مى کردند و فراوان خندیدند. سپس از منزل خارج شدیم. گفتم : مولاى من، امروز دو چیز براى من مشکل بود. اوّل : آنکه غذاى آنها را خود بر دوش مبارک حمل کردید. دوم : آنکه با صداى تقلید از گوسفند بچّه ها را مى خنداندید. امام على علیه السّلام فرمود: اوّلى براى رسیدن به پاداش، دوّمـى بـراى آن بـود کـه وقـتـى وارد خـانه یتیمان شدم آنها گریه مى کردند، خواستم وقتى خارج مى شوم، آنها هم سیر باشند و هم خندان eitaa.com/amoo_safa
روزی علی (ع) بر سر راهش به کوفه به شهر انبار رسید. این شهر در گذشته جزو سرزمین ایران بوده است. وقتی که خبر ورود علی (ع) به ایرانیان رسید، عده ای از کدخداها، دهدارها و بزرگان به استقبال خلیفه آمدند. آنان به گمان خودشان، علی (ع) را جانشین سلاطین ساسانی می دانستند. وقتی به آن حضرت رسیدند، در جلوی مرکب امام شروع به دویدن کردند. علی (ع) خطاب به آنان فرمود: «چرا این کار را می کنید؟» آنها گفتند: «ما به بزرگان و امرای خود این گونه احترام می گذاریم». آن گاه امام فرمود: «نه. این کار را نکنید! این کار شما را پست و ذلیل می کند، شما را خوار می کند. چرا خودتان را در مقابل من که خلیفه شما هستم، خوار و ذلیل می کنید؟ من هم مانند یکی از شما هستم. تازه با این کارتان ممکن است یک وقت خدای ناکرده، غروری در من پیدا شود و واقعاً خودم را برتر از شما بدانم». eitaa.com/amoo_safa
خورشید هنوز وسط آسمان نرسیده بود. صدای همهمه در صحن حیاط لحظه به لحظه بیشتر می شد. خورشید نورش را مستقیم روی سر کسانی که آنجا بودند، می پاشید و بوی خاک آب خورده، همراه با بوی کاهگل را در هوا می پراکند. گروهی ایستاده و چند نفری که خسته شده بودند، کنار دیوار توی حیاط نشسته بودند و با هم پچ پچ می کردند: به نظر تو کدامشان راست می گویند؟ نمی دانم. ظاهر هر دو طوری است که مشخص نمی شود کدام راست و کدام دروغ می گویند. هر دو با اعتماد به نفس کامل می گویند که غلام نیستند. جوان هیکلی و چهارشانه با لباس بلند و تمیزی که تا روی پایش می رسید، کنار دیوار ایستاده بود. به ظاهر بی خیال به نظر می رسید، اما مدام پایش را تکان می داد و هرازگاهی گوشش را تیز می کرد تا حرف ها را بهتر بشنود. مردی که سنش کمی بیشتر از او، اما لاغرتر به نظر می رسید، با دستاری به سر و ریشی پر، با چهره ای در هم، دست ها را روی سینه گذاشته و کنار جوان هیکلی ایستاده بود. گاهی به مردمی که در حال پچ پچ بودند، نگاه می کرد. منتظر بود ببیند قاضی چطور بینشان قضاوت می کند. مطمئن بود ناراضی از این در بیرون نمی رود. قنبر، غلام لاغر سیاه چرده، به آن دو اشاره ای کرد. آن دو جلو رفتند و روبه روی امیرالمؤمنین، علی (ع) ایستادند. جوان چهارشانه، نگاهش که به امیرالمؤمنین افتاد، سرش را پایین انداخت و عرق دست هایش را با لباسش پاک کرد. قاضی از آنها خواست که یک بار دیگر ادعایشان را مطرح کنند. مرد لاغراندام، رگ های گردنش متورم شده بود و با حرارت حرف می زد و وقت حرف زدن مدام دست هایش را تکان می داد. جوان هیکلی، گاه حرفش را قطع می کرد و می گفت که او دارد دروغ می گوید. همهمه میان مردمی که برای تماشا آمده بودند، بیشتر شد: ـ جالب است هر دو ادعا می کنند آن یکی غلام است. ـ نمی دانم امیرالمؤمنین چطور می خواهد غلام را از مولا مشخص کند. ـ هیس! مثل اینکه دارد اتفاقی می افتد ببین علی (ع) چطور با قنبر آهسته حرف می زند. حتماً فهمیده کدامشان دروغ می گویند. هیاهو اندکی فروکش کرد. قنبر به دو مرد اشاره کرد که رو به دیوار بایستند. امیرالمؤمنین با صدای بلند رو به قنبر گفت: «قنبر آماده باش!» قنبر شمشیری را که دستش بود، از غلاف بیرون کشید و با صدایی محکم پاسخ داد: «آماده ام یا علی!» جوان هیکلی به مرد لاغراندام نگاه کرد. هر دو رنگ صورتشان لحظه به لحظه سفیدتر می شد. امیرالمؤمنین گفت: «هر وقت گفتم، سر آن کسی که غلام است، از بدنش جدا کن!» جوان هیکلی که نمی توانست درست نفس بکشد، با گوشه لباسش عرق را از روی صورت و گردنش پاک کرد. هر دو مرد باز به یکدیگر نگاه کردند و منتظر بودند ببینند کدام یک کوتاه می آید. قنبر شمشیرش را بالا برد. لبه تیز شمشیر که برای لحظه ای در نور خورشید برق زد، مثل نیزه ای به چشم هر دو مرد فرو شد. جوان هیکلی دلش فرو ریخت. قلبش با چنان شدتی می کوبید که بازتاب صدایش را در سرش می شنید. با چشمانی گرد شده به دست قنبر که بالای سرش به صورت آماده باش بود، نگاه کرد. همه ساکت شده بودند. امیرالمؤمنین گفت: «بزن». جوان هیکلی به سرعت رویش را برگرداند و خودش را به زمین انداخت. eitaa.com/amoo_safa