📙 داستان کوتاه چند زبانه
🌟 بارها به طور مكرّر
🌟 مى ديدم و مى شنيدم
🌟 كه امام حسن عسكرى عليه السلام
🌟 با افراد مختلف ،
🌟 به لُغت و لهجه های مختلف
🌟 مثل تركى، رومى، خزرى، فارسی و...
🌟 سخن مى گويند .
🌟 مشاهده اين حالات ، براى من ،
🌟 بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود
🌟 بارها با خود مى گفتم :
🌸 اين شخص ( يعنى امام عسكرى )
🌸 در شهر مدينه به دنيا آمده
🌸 و نيز خانواده و آشنايان او عرب بودند
🌸 جائى هم كه نرفته است ،
🌸 پس چگونه به تمام لغت ها
🌸 و زبان ها آشناست
🌸 و بر همه آنها تسلّط كامل دارد ؟!
🌟 روز به روز ،
🌟 بر تعجّب من افزوده مى گشت
🌟 كه از چه طريقى و به چه وسيله اى
🌟 حضرت به همه زبان ها آشنا شدند ؟
🌟 تا آنكه روزى
🌟 در محضر مبارک آن حضرت ،
🌟 نشسته بودم
🌟 و بدون آنكه حرفى بزنم ،
🌟 فقط در درون خود گفتم :
🌸 آخه حضرت ،
🌸 چگونه به همه لغت ها و زبان ها ،
🌸 آگاه و آشنا شده است ؟!
🌟 ناگهان امام عسكرى عليه السلام
🌟 به من روى كرده
🌟 و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود :
🕋 خداوند متعال ،
🕋 حجّت و خليفه خود را ،
🕋 كه براى هدايت و سعادت بندگانش
🕋 تعيين نموده است را
🕋 به خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى
🕋 مزین کرده است .
🕋 آنها علم و آشنائى به تمام لغت ها ،
🕋 لهجه ها و زبان ها ،
🕋 حتّى به زبان حيوانات دارند .
🕋 و نيز معرفت به نَسَب شناسى
🕋 و آشنائى به تمام حوادث و جريانات
🕋 گذشته و حال و آينده را ،
🕋 كه خداوند متعال ، از باب لطف ،
🕋 به حجّت و خليفه خود عطا كرده
🕋 به طورى كه هر لحظه اراده كنند
🕋 همه چيز را مى دانند .
🕋 اگر اين امتيازها و ويژگى ها نبود
🕋 آن وقت فرقى بين آنها
🕋 و ديگر مخلوقات وجود نداشت ؛
🕋 و حال آن كه امام و حجّت خداوند
🕋 بايد در تمام جهات ،
🕋 از ديگران برتر و والاتر باشد .
📚 اصول كافى : ج ۱ ، ص ۵۰۹ ، ح ۱۱
#امام_حسن_عسکری #امامان #داستان_کوتاه
🌹عمو امین 😉 کودکانه👌
😊Join👇🏻✅
╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮
☛https://Eitaa.com/amooamin😋
╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
📗 داستان کوتاه نفر اول کلاس
📙 #کودکانه
💎 روزی روزگاری ، در یک مدرسه ای ،
💎 دختری به نام سارا درس می خواند .
💎 او همیشه دوست داشت
💎 تا نفر اول کلاس شود
💎 اما یک دختر دیگر به نام نازنین
💎 همیشه نمرات عالی می آورد
💎 و در درس ها موفق تر از او بود .
💎 به خاطر همین ،
💎 او همیشه نفر اول کلاس می شد
💎 سارا به خاطر نمرات بالای نازنین
💎 به او حسادت می کرد .
💎 یک روز ، تصمیم گرفت
💎 کاری نادرست انجام دهد .
💎 تا نازنین نتواند نمره خوبی بگیرد
💎 او دزدکی ، کیف نازنین را باز کرد
💎 و کتاب امتحان فردا را برداشت .
💎 و با خودش می گفت :
🪔 اگر نازنین نتواند درس بخواند ،
🪔 حتما نمره کمتری می گیرد
🪔 و من نفر اول کلاس می شوم .
💎 نازنین ، در خانه متوجه شد
💎 که کتابش نیست
💎 خیلی گریه کرد
💎 با تلفن همراه و کمک مادرش ،
💎 و سخت کوشی و تلاش زیاد خودش
💎 بدون کتاب درس خواند .
💎 و موفق شد
💎 نمره خوبی در امتحان بگیرد .
💎 زیرا ناامید نشد
💎 و از قبل برای امتحان آماده بود
💎 و در دفتر خود کلی تمرین کرده بود .
💎 سارا متوجه شد که نازنین ،
💎 همیشه با تلاش و پشتکار فراوان
💎 به موفقیت می رسد
💎 و او با رفتار نادرستش ،
💎 فقط دوستی خود را
💎 در معرض خطر قرار داده است.
💎 بلاخره متوجه شد
💎 که حسادت و دزدی ،
💎 کارهای بدی هستند
💎 و نمیتوانند به او کمک کنند.
💎 او تصمیم گرفت پیش نازنین
💎 به اشتباهات خود اعتراف کند
💎 و از او عذرخواهی نماید .
💎 نازنین کمی ناراحت شد
💎 اما سریع او را بخشید
💎 سارا هم یاد گرفت
💎 که برای رسیدن به موفقیت
💎 باید بیشتر تلاش کند
💎 و کارهای نادرست ،
💎 موجب دردسر و نارضایتی میشوند
💎 از آن روز به بعد، او با جدیت بیشتر
💎 به درسهایش پرداخت
💎 و با دوستانش به خوبی رفتار کرد.
💎 او فهمید که موفقیت واقعی
💎 با تلاش و صداقت به دست میآید،
💎 نه با حسادت و کارهای نادرست.
#داستان_کوتاه #نفر_اول_کلاس #حسادت #تلاش
🌹عمو امین 😉 کودکانه👌
😊Join👇🏻✅
╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮
☛https://Eitaa.com/amooamin😋
╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
📙 داستان کتابدار کوچولو
🍎 یکی بود یکی نبود ،
🍎 غیر از خدا هیچ کس نبود
🍎 خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی
🍎 که خیلی به کتاب خواندن
🍎 علاقه داشت .
🍎 او هر روز ، چند تا کتاب میخواند
🍎 و چیزهای زیادی یاد میگرفت .
🍎 دوستانش ، چون می دانستند
🍎 او به کتاب علاقه دارد ،
🍎 هر سال در روز تولدش ،
🍎 به او کتاب هدیه می دادند .
🍎 پدر و مادرش نیز ،
🍎 هر وقت به بازار میرفتند
🍎 و می دیدند کتاب تازه ای چاپ شده
🍎 که برای او خوب و مناسب بود
🍎 آن را برایش میخریدند .
🍎 نقلی ، کتابها را با دقت میخواند
🍎 و سپس آنها را ،
🍎 در یک قفسه می گذاشت .
🍎 تعداد کتابهایش آن قدر زیاد شده
🍎 که دیگر در قفسه جا نمیشوند .
🍎 او به فکر افتاد
🍎 تا قفسهی دیگری تهیه کند ،
🍎 اما برای قفسهی جدید ،
🍎 جای کافی نداشت .
🍎 در فکر این بود
🍎 که با کتابهایش چکار کند
🍎 که ناگهان صدای در آمد .
🍎 در را باز کرد .
🍎 آهو خانم به دیدنش آمده بود .
🍎 او معلم مدرسهی جنگل بود .
🍎 او به نقلی گفت :
🦌 دختر قشنگم !
🦌 من خیلی خوشحالم که میبینم
🦌 تو به کتاب خواندن علاقه داری ؛
🦌 دلم میخواهد بقیهی بچهها هم
🦌 مثل تو کتاب بخوانند .
🦌 ولی ما توی جنگل ،
🦌 کتابخانهی عمومی نداریم .
🦌 من تصمیم گرفتم
🦌 یک کتابخانهی عمومی درست کنم
🦌 و در آن کتابهای خوبی بگذارم
🦌 تا همهی بچهها بتوانند
🦌 از ما کتاب امانت بگیرند و بخوانند .
🦌 دوست داری در این کار کمکم کنی ؟
🍎 نقلی با خوشحالی گفت :
🐇 بله خوشحال میشم
🍎 آهو خانم ،
🍎 به قفسهی کتاب نقلی اشاره کرد
🍎 و گفت :
🦌 می بینم کتابهای زیادی داری .
🦌 وقتی کتابی را میخوانی ،
🦌 با آن کتاب ، چه میکنی ؟
🍎 نقلی جواب داد :
🐇 هیچی ، می چینم توی قفسهی
🐇 تا خراب و کثیف نشود .
🍎 آهو خانم گفت :
🦌 نظرت چیه که این کتابها را
🦌 در کتابخانه عمومی بذاری
🦌 و به دوستانت بدهی تا بخوانند ؟
🍎 نقلی با خوشحالی گفت :
🐇 خوبه موافقم .
🐇 با کمال میل به شما کمک میکنم .
🍎 آهو خانم و نقلی به مدرسه رفتند .
🍎 به همهی حیوانات اطلاع دادند
🍎 که برای کتابخانه به کتاب نیاز دارند .
🍎 طولی نکشید که حیوانات جنگل ،
🍎 کتابهای اضافی خود را آوردند
🍎 و به کتابخانه هدیه کردند .
🍎 قفسه ها پر از کتاب شد .
🍎 نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه .
🍎 او به حیوانات جنگل ،
🍎 کتاب امانت می داد
🍎 و آنها را راهنمایی می کرد
🍎 تا کتابهایی که لازم دارند را ،
🍎 بگیرند و بخوانند .
#داستان_کوتاه #کتاب #روز_کتابدار
🇮🇷🌹عمو امین 😉 کودکانه👌
😊Join👇🏻✅
╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮
☛https://Eitaa.com/amooamin😋
╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯