eitaa logo
🌹 گلستان کودک و نوجوان🌷
2.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
990 ویدیو
670 فایل
وبسایت 👈 گلستان کودک و نوجوان 👉 طرح درس،رنگ آمیزی، مسابقه و گزارش برنامه ها و... ویژه مربیان و مبلغان کودک و نوجوان وبسایت ما: amoobahreman.ir تبادلات: @ertebat_golestan فروشگاه ما: @shop_golestan مدیر کانال: @amoo_bahreman
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 🌹بادبادک کوچولو🌹 🔅بالای 3 سال 📖قرآن، یار مهربان، تألیف سازمان دارالقرآن الکریم 🎈برای شنیدن این قصه، بر روی لینک زیر بزنید.🎈 https://eitaa.com/amoobahreman/1966 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🌼🌼 🌹بادبادک کوچولو🌹 🔅بالای 3 سال 📖قرآن، یار مهربان، تألیف سازمان دارالقرآن الکریم 🎈برای شنیدن این قصه، بر روی لینک زیر بزنید.🎈 https://eitaa.com/amoobahreman/1966 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
به درخواست تعدادی از دوستان، متن بعضی از قصه های بارگزاری شده در کانال، در کانال قرارداده میشه تا دوستانی که تمایل دارند، استفاده کنند. شما میتونید با جستجوی به این قصه ها دسترسی پیدا کنید. ممنون از همراهی شما💐
🌹سفیده ، مفیده🌹 سفیده مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد ؛ از جعبه بیرون آمد و کش و قوسی به بدنه ی چوبیش داد. نگاهی به بقیه مدادها که همه شان هنوز خواب بودند کرد، آن ها دیروز روز پرکاری داشتند. اما سفیده همیشه بیکار بود ، البته ازاین بیکاری بدش نمی آمد. همیشه در حال استراحت بود ،تازه کوچک هم نمی شد . کم کم بقیه مدادها هم بیدار شدند و از توی جعبه بیرون آمدند. سبزه سلام بلندی کرد و گفت:« اخیش چقدر خوب خوابیدم» بعد نگاهی به برگه نقاشی روی میز انداخت و با خوشحالی گفت :«خیلی خوب شده مگه نه سفیده؟ هیچی لذت بخش تر ازین نیست که باهات نقاشیای خوشگل بکشن ! وای نگاه کن چمناش خیلی خوشرنگ شدن چقدر خوب و یکدست رنگشون کرده رضا! » سفیده گفت : «من که تا حالا استفاده نشدم نمیدونم چی میگی» آبی با مهربانی گفت :«غصه نخور عزیزم من فکر میکنم رضا یه روزی از تو هم استفاده کنه » سفیده گفت: :«چه استفاده ای؟ من که به درد نمیخورم !» بعد هم سرشو با غصه پایین انداخت و به فکر فرو رفت با خودش فکر کرد :«سبز راست میگه ها چقدر خوبه مداد مفید باشه باهاش نقاشیای خوشگل بکشن منم باید مفید باشم... اما چجوری؟ من سفیدم برگه هم سفید چجوری رضا ازم استفاده کنه!» اما نا امید نشد . آن شب رضا بازهم نقاشی کشید یه منظره زیبا با این تفاوت که این بار آسمان نقاشی سورمه ای بود چون او شب را نقاشی کرده بود. رضا تنه درخت و قهوه ای و برگهایش را با مداد سبز رنگ زد . با رنگ قرمز سیب های روی درخت را و با مداد صورتی گلهای باغچه را رنگ آمیزی کرد. بعدهم چراغ را خاموش کرد و به رختخواب رفت و خوابید. مداد سفید که منتظر فرصت بود وقتی دید همه خوابیدند ارام و پاورچین پاورچین از جعبه بیرون آمد و بی سرو صدا سراغ دفتر رفت. اما تا نوکش به دفتر خورد دفتر بیدارشد و جیغ کوتاهی کشید و گفت :«وای سفیده تویی! منو ترسوندی! چیکار داری این موقع شب؟» سفیده گفت:«ببخشید نمی‌خواستم بترسونمت ! فقط میخواستم نقاشی رضا رو کامل کنم» دفتر برگه هایش را جمع تر کرد و گفت :«این موقع شب؟ من خسته م برو صبح بیا »بعدم خمیازه بلندی کشید . سفیده از غصه نوکش را داخل بدنه چوبی اش کشید و راه افتاد که برود . دفتر که دلش برای او سوخت ارام صدایش کرد و گفت :«آهای سفیده بیا ،بیا نقاشی رو کامل کن» سفیده از خوشحالی نوکش را بیرون آورد و سراغ نقاشی رفت با خودش گفت:« خوب شد چراغ خواب روشنه وگرنه نمیتونستم کاری انجام بدم» بعد هم یک ماه گرد و بزرگ در آسمان سورمه ای نقاشی کشید و تا صبح آن قدر ستاره های پرنور کشید که هم نوکش تمام شد و هم حسابی خسته شد . همان جا روی دفتر خوابش برد . صبح که رضا از خواب بیدار شدبا دیدن نقاشی قشنگش خیلی خوشحال شد و از ان به بعد هروقت میخواست آسمان شب را نقاشی کند از سفیده استفاده می کرد. 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🌹کودک شجاع 🌹 روزی مأمون خلیفه عباسی به همراه برخی از اطرافیان خود به قصد شکار عزیمت کرد. پیش از آن که آنان از شهر خارج شوند، در مسیر راه به چند کودک برخورد کردند که مشغول بازی بودند. همین که بچه‌ها چشمشان به خلیفه عباسی و همراهانش افتاد، همگی فرار کردند و کسی باقی نماند مگر یک نفر از آن ها که آرام در کناری ایستاد. چون مأمون چنین دید، بسیار تعجب کرد از این که تمامی بچه‌ها هراسان فرار کردند و فقط یک نفرشان آرام ایستاده است و هیچ ترس و وحشتی در او راه نیافت. پس با حالت تعجب نزدیک آن کودک ۹ ساله رفت و نگاهی به او کرد و گفت: ای پسر! چرا این جا ایستاده‌ای و چرا همانند دیگر بچه‌ها فرار نکردی؟ آن کودک با متانت و شهامت پاسخ داد: ای خلیفه! دوستان من چون ترسیدند، گریختند و کسی که خوش گمان باشد هرگز نمی‌هراسد. سپس در ادامه سخن افزود: اساساً کسی که مرتکب خلافی نشده باشد، چرا بترسد و فرار کند؟! و ضمناً از جهتی دیگر، راه وسیع است و خلیفه با همراهانش نیز می‌توانند از کنار جاده عبور می‌نمایند؛ و من هیچ گونه مزاحمتی برای آنها نخواهم داشت. خلیفه با شنیدن این سخنان با آن بیان شیرین و شیوا، از آن کودک خوش‌سیما در شگفت قرار گرفت؛ و چون نام او را پرسید؛ جواب داد: من محمّد جواد، فرزند علی بن موسی الرّضا علیه السلام هستم. مأمون هم با تعجب گفت: چنین پدری، باید هم چنین پسر شجاعی داشته باشد!! 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🕊 کبوتر چاهی 🕊 در یک روزِ گرمِ تابستانی🌞 کفترِ چاهی🕊 توی چاهِ خنک استراحت می کرد. سر و صدایی توجهش را جلب کرد ، صدای بع بعِ آرامی به گوش می‌رسید. کنجکاو از توی چاه سرک👀 کشید؛ دوتا بره ی ناز و پشمالو🐑🐑 ،تنهای تنها کنار چاه ایستاده بودند. کفتر چاهی 🕊نگاهی به اطراف انداخت، هیچ خبری از گله و چوپان نبود. به بره ها گفت:« چرا تنها هستید ؟ پس گله؟ پس چوپان؟» بره سفید 🐑و تپل گفت:« ما از گله جاماندیم!» بره قهوه ای گفت:« خسته بودیم خوابیدیم، بیدار شدیم دیدیم تنهاییم و همه رفتند» کفتر چاهی🕊 بالی زد و به آسمان رفت تا شاید گله را ببیند اما ندید. با خود فکر کرد:« اگر اینجا تنها بمانند حتما گرگ 🐕آن ها را خواهد خورد یا عقاب🦅 آن ها را خواهد برد» بره ها باز شروع کردند به بع بع کردن ، کفتر چاهی🕊 خودش را به آن ها رساند و سعی کرد آن ها را آرام کند. باید اول آن ها را به جای امنی می رساند ، به یاد دوستش افتاد؛ همراه بره ها به محل استراحت همیشگی آقای سگ🐶 زیر درخت بادام🌳 رفت. ماجرا را برای او تعریف کرد و از او کمک خواست. آقای سگ🐶 نگاهی به بره ها🐑 کرد و گفت:« باید از این ها مواظبت کنیم تا چوپان برای پیدا کردنشان به اینجا برگردد. » هوا داشت کم کم تاریک🌘 می شد . صدای زوزه ی گرگ ها 🐕از دور و نزدیک به گوش می رسید . کفتر چاهی🕊 بالی زد و لرزید گفت:« نکند گرگ ها🐕 به ما حمله کنند» آقای سگ🐶 گفت:«نگران نباش و همین جا کنار بره ها🐑 بمان» بعد با سرعت از آن ها دور شد .صدای زوزه نزدیک و نزدیک تر می شد بره ها🐑 و کفتر چاهی🕊 از ترس به هم چسبیده بودند و می لرزیدند تااینکه خیلی زود آقای سگ🐶 همراه دوستانش برگشت. کفتر چاهی🕊 از دیدن آن ها خیلی خوشحال شد و در آسمان چرخی زد ، بره ها🐑🐑 همراه آقای سگ🐶 و دوستانش و کفتر چاهی🕊 با خیال راحت خوابیدند . صبح آقای سگ🐶 و کفتر چاهی🕊 بره ها 🐑🐑را کنار چاه بردند و منتظر و چشم به راه چوپان👨‍🌾 نشستند. تا ظهر خبری از چوپان نبود ، کفتر چاهی🕊 گاهی به آسمان پر می زد و خبری می آورد تا اینکه فریاد زد:« دارم می بینم ، من چوپان را می بینم» و خودش را به چوپان رساند. چرخی دور سر چوپان زد و توجهش را به خود جلب کرد ، بعد هم به سمت چاه پرواز کرد ، چوپان به دنبال کفتر 🕊دوید و به بره ها🐑🐑رسید ، بره ها را در. آغوش کشید و به سمت گله رفت. 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🌹 آرزوی سلیمه 🌹 قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد. پدر در حالی که بار شتر را مرتب می‌کرد گفت:« بیایید بچه ها! چرا معطلید؟ راه بیفتید» سلیمه بلند شد و دوید، سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟» سلیمه قدم زنان گفت :« بگذار برآورده شود می گویم.» سعید نفس زنان گفت:« الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.» سلیمه اخم هایش را در هم کرد و گفت:« می‌شود » سعید با لب و لوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و گفت :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب» سعید دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟» سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت. قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟» پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند این جا بمانیم باید صبر کنیم تا همه مسافران خانه خدا اینجا جمع شوند، ایشان می‌خواهند با مردم صحبت کنند.» همه فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم می چینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند» سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش می‌کنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکه غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خنده بچه ها دشت غدیر را پر کرده بود. سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست» بچه ها به دنبال قاصدک دویدند. سلیمه با سختی از لابه لای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا می‌رفت. سلیمه ایستاد و به چهره مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد. سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.» سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبت های رسول خدا آمدند. رسول خدا شروع کردند به صحبت کردن. سلیمه و سعید با دهان باز به حرف های رسول خدا گوش می‌دادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست» سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز می کرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟» 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🌹یک مراسم مهم🌹 بچه ها مشغول شمردن پول قلکهایشان بودند، محمد گفت:« من همش اشتباه می شمارم» رضا خندید و گفت :«یکم صبر کن الان برایت می شمارم» شمردن پول ها که تمام شد معصومه گفت :«چه هیئتی بشود امسال! هم می‌توانیم شربت بدهیم، هم میوه، هم خرما و چایی» محمد چپ چپ نگاهی به معصومه کرد و گفت:« نمی شود امسال خوراکی پخش کنیم! تازه تعداد شرکت کننده ها هم کمتر است» رضا با لب و لوچه آویزان گفت:« یعنی چه؟ ما یک سال پس انداز کردیم برای نذری شب های محرم» محمد گفت :«نمی‌دانم باید فکر کنیم، تازه باباعلی می‌گفت شاید امسال هیئت برگزار نشود» معصومه پول ها را روی زمین گذاشت زانوهایش را بغل کرد و گفت:« مگر می‌شود؟» محمد دستش را روی شانه معصومه گذاشت و گفت :«همه مراسم توی مسجد برگزار می‌شود با تعداد کم» رضا با بغض گفت :«پول‌ها را چه کار کنیم؟» محمد عقب تر رفت، نگاهی به پول‌ها کرد آهی کشید و گفت:« نمی دانم» با صدای زنگ بچه ها به سمت در دویدند. پدر با دست پر آمد تو، کیسه هایی که در دست داشت به مادر داد و گفت:« لطفاً این ها را ضدعفونی کن» مامان کیسه‌ها را ضدعفونی کرد و آورد. بچه ها کنار پدر نشستند و به کیسه ها نگاه کردند رضا گفت:« بابا این ها چیست؟» پدر از توی کیسه پارچه‌ای مشکی را بیرون آورد و گفت:« بچه ها فردا شب، شب اول محرم است باید آماده شویم» محمد که پارچه را در دست گرفته بود گفت:« با ما برای هیئت یک عالمه پارچه‌مشکی داریم» پدر لبخندی زد و گفت :«می‌دانم پسرم اما این پارچه‌ها برای هیئت خانگی خودمان است» معصومه سربند قرمزی از توی کیسه بیرون آورد و گفت:« هیئت خانگی چیست » سربند را به محمد داد و گفت:« داداش این را برایم ببند» بابا گفت:« امسال که نمی‌شود خیلی مراسمات را توی مسجد باشیم، خانه‌مان را آماده هیئت می کنیم و خودمان هر شب مراسم می گیریم» محمد با چشمان گرد به پدر نگاه کرد و گفت:« یعنی مهمان داریم؟» پدر سربند سبز رنگی را بر سر محمد بست و گفت :«مراسمات ما خانوادگی هستند، من، مامان، تو، رضا و معصومه » بچه ها خوشحال به هم نگاه کردند، مامان جعبه پونز را آورد، همه با کمک هم دور تا دور و روی دیوارها را پارچه سیاه نصب کردند. محمد در حالی که اضافه پارچه ها را داخل کیسه می گذاشت گفت:« بابا با پول قلک های محرم چه کار کنیم؟ حالا که نمی‌شود نذری پخش کرد!» پدر دستی بر سر محمد کشید و گفت :«نگران نباشید این پول را نذر محرم می‌کنیم اما یک جور دیگر!» ادامه دارد... 🌹🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🌹 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🌹 یک مراسم مهم 🌹 بچه ها بعد از هیئت کنار پدر و مادر نشستند، پدر دستی بر سر رضا که نزدیک‌تر بود کشید و گفت :«از همه قبول باشد» مادر گفت:« قبول حق باشد» محمد به یاد نقاشی معصومه و تصمیم شان برای نذری افتاد به معصومه گفت:« نقاشی ات را بیاور» معصومه به اتاق رفت و با نقاشی اش برگشت. نقاشی را به دست پدر داد. پدر نگاهی به نقاشی کرد پیشانی معصومه را بوسید و گفت:« بَه بَه دختر هنرمندم خیلی زیبا کشیدی » محمد جلوتر آمد و گفت:« بابا فهمیدم پول های نذری را چه کار کنیم» پدر لبخندی زد و گفت:« آفرین چه کاری؟» رضا که حسابی خسته شده بود سرش را روی پای مادر گذاشت خمیازه ای کشید و گفت:« ماسک بخریم» مادر دست رضا را گرفت و او را به اتاق خواب برد. پدر گفت:« خیلی خوب است اما فعلا بخشی از پول را ماسک بخرید» معصومه با تعجب گفت:«همه اش را نخریم ؟» پدر گفت:«نه دخترم، با هیئت امنای مسجد صحبت کردم برنامه ویژه‌ای داریم» محمد با چشمان گرد گفت:« چه برنامه‌ای؟» پدر کاغذی از توی جیبش بیرون آورد و گفت:«میخواهیم بسته های معیشتی برای نیازمندان محله تهیه کنیم و در روز عاشورا به دستشان برسانیم» معصومه ابرویی بالا داد و گفت:«بسته معیشتی یعنی چه؟» پدر کاغذ را به دست معصومه داد و گفت:«بلند بخوان» معصومه شروع کرد به خواندن:«برنج، روغن، نمک، قند، شکر، ماکارانی، حبوبات» محمد کنار معصومه نشست نگاهی به کاغذ کرد و گفت:« این ها یعنی بسته معیشتی؟» پدر گفت:«بله درست است » معصومه کاغذ را به پدر دادو گفت:«ماهم می توانیم در این کار شرکت کنیم؟» پدر سری تکان داد و گفت :«بله حتما هم در بسته بندی کردن و هم در پخش بسته ها به کمک شما نیاز داریم» بچها خوشحال به هم نگاه کردند و لبخند زدند. محمد دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:« بابا ما هم میتوانیم کسانی که نیازمند هستند معرفی کنیم؟» پدر کاغذ دیگری به محمد داد و گفت:«بله شما هم اگر کسی را می شناسید در این کاغذ بنویسید» محمد یاد سعید افتاد، پدرسعید مدت ها بود که بیکار بود. می خواست اسم سعید را در کاغذ بنویسد اما یاد حرف سعید افتاد که گفته بود:«این یک راز است باید بین خودمان بماند.» و او گفته بود:«قول می دهم خیالت راحت» اگر اسم او را روی کاغذ می نوشت حتما سعید ناراحت می شد، پس از نوشتن منصرف شد. شب بخیری گفت و به سمت اتاقش رفت، پدر گفت:« مگر نمی خواستی کسی را معرفی کنی؟» محمد خمیازه ای کشید و گفت:«باشد بعدا » و به اتاقش رفت. ادامه دارد.... 🌹🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🌹 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir