eitaa logo
🌹 گلستان کودک و نوجوان🌷
2.9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
841 ویدیو
529 فایل
وبسایت 👈 گلستان کودک و نوجوان 👉 طرح درس،رنگ آمیزی، مسابقه و گزارش برنامه ها و... ویژه مربیان و مبلغان کودک و نوجوان وبسایت ما: amoobahreman.ir تبادلات: @ertebat_golestan فروشگاه ما: @shop_golestan مدیر کانال: @amoo_bahreman
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸مثل بوی سیب (داستان کودکانه از زندگی امام «علیه السّلام») ✅غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد.👀 بعد، از شتر پیاده شد🐫. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد🕌. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.🤲 مرد غریب، کنار کسی که به مسجد🕌 رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد. از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.🕊 نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. 👀 کودکی همراه پدرش👨‍👦، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد،🕌 آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد.😳 مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت.😊 گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب 🍎 مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد:🤲 «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.» مرد خوش قیافه که بوی سیب🍎 می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد.👀 مرد غریب هم به او نگاه کرد. 👀 مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، ☺️ به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.»🤲 مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت.🕌 با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.» مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد🕌 شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟» -چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، محمد باقر ع بود. مرد غریبه با تعجب😳 گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.»💐 منبع: دانشمند کوچک و پنج قصه ی دیگر، محمود پوروهاب •┈••✾•💫🌿🌺🌿💫•✾••┈• 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🌸مثل بوی سیب (داستان کودکانه از زندگی امام «علیه السّلام») ✅غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد.👀 بعد، از شتر پیاده شد🐫. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد🕌. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.🤲 مرد غریب، کنار کسی که به مسجد🕌 رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد. از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.🕊 نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. 👀 کودکی همراه پدرش👨‍👦، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد،🕌 آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد.😳 مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت.😊 گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب 🍎 مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد:🤲 «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.» مرد خوش قیافه که بوی سیب🍎 می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد.👀 مرد غریب هم به او نگاه کرد. 👀 مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، ☺️ به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.»🤲 مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت.🕌 با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.» مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد🕌 شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟» -چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، محمد باقر ع بود. مرد غریبه با تعجب😳 گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.»💐 منبع: دانشمند کوچک و پنج قصه ی دیگر، محمود پوروهاب •┈••✾•💫🌿🌺🌿💫•✾••┈• 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
🌸مثل بوی سیب (داستان کودکانه از زندگی امام «علیه السّلام») ✅غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد.👀 بعد، از شتر پیاده شد🐫. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد🕌. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.🤲 مرد غریب، کنار کسی که به مسجد🕌 رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد. از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.🕊 نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. 👀 کودکی همراه پدرش👨‍👦، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد،🕌 آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد.😳 مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت.😊 گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب 🍎 مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد:🤲 «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.» مرد خوش قیافه که بوی سیب🍎 می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد.👀 مرد غریب هم به او نگاه کرد. 👀 مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، ☺️ به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.»🤲 مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت.🕌 با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.» مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد🕌 شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟» -چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، محمد باقر ع بود. مرد غریبه با تعجب😳 گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.»💐 منبع: دانشمند کوچک و پنج قصه ی دیگر، محمود پوروهاب •┈••✾•💫🌿🌺🌿💫•✾••┈• 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir