#قصه_کودکانه
🌿🐭موش دانا🐭🌿
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یه جنگلی بود که درختان آن بخاطر آلودگی هایی که بعضی انسان ها ایجاد کرده بودند روز به روز افسرده می شد آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد . در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفرکرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد .
به همین دلیل دایره اطلاعات او از همه حیوانات آن جنگل بیشتر بود . این موش بین حیوانات به موش دانا ملقب شده بود و همه آنرا موش دانا صدا می زدند .
موش دانا به دوستان خود گفت بهتر است بفکر ترک این جنگل باشیم و به جنگل دیگری برویم . دوستان او چون می دانستند موش دانا حرف بی ربطی نمی زند . حرف او را قبول کردند و به دستور موش خود را آماده ترک آن جنگل کردند.
آنها رفتند تا جایی جدید برای زندگی پیداکنند . چون هدفشان معلوم بود، اتفاقا به جایی رسیدند که خیلی جای خوبی بود . موش از انها خواست که در این جا برای خود لانه ای بسازند .
دوستان موش دانا که خاله سوسکه - عنکبوت سیاه - هزار پا و مارمولک بودند به حرف موش دانا زیاد اهمیت ندادند و مشغول بازی و تفریح شدند.
ولی موش بلافاصله شروع به کندن زمین کرد و یکی دو روزی را بازحمت فراوان این کار طاقت فرسا را ادامه داد و پس از تلاش زیاد توانست لانه خود را آماده کند. دوستان بازی گوش او همیشه در حال تفریح بودند و صدای قهقهه آنها هر روز شنیده می شد .
موش دانا بعد از اتمام کار ساخت لانه بفکر جمع کردن آذوقه افتاد و رفت دنبال آذوقه و یکی دو روزی هر چقدر که می توانست آذوقه فراهم کرد و دوستان خود را به میهمانی دعوت کرد در آن روز آنها دور هم خیلی خوشگذراندند و در آخر موش دانا به آنها توصیه کرد دوستان من بفکر فردا هم باشید وضعیت هوا همیشه همینجوری نخواهد بود سعی کنید لانه ای محکم برای خود تهیه کنید.
آنها از هم خداحافظی کردند و رفتند چند روزی به همین روال گذشت اما هنوز هیچ یک از دوستان موش لانه ای نساخته بود چند روزی گذشت هوا بطور ناگهانی سرد شد.
دوستان موش دانا بفکر لانه ساختن افتادند . آنها بدلیل سردی هوا خیلی سریع لانه ای درست کردند که خیلی هم محکم نبود . بعد از ساعتی هوا طوفانی شد و در اولین ساعات شروع طوفان همه دوستان موش دانا لانه نچندان محکم خود را از دست دادند و همگی بی پناه شدند.
تحمل این وضعیت برای همه آنها خیلی سخت بود و همه آنها در صحبتهای خود متوجه این نکته شدند که باید برای راه علاج بسراغ موش دانا بروند و از او کمک بگیرند . آنها باهم بسراغ موش دانا آمده و مشکل خود را با او در میان گذاشتند . موش دانا از آنها دعوت کرد که به لانه او بیایند و چند روزی را با او زندگی کنند و بعداز پایان طوفان و خوب شدن هوا بفکر سرپناهی محکم و دائمی برای خود باشند . آنها قبول کردند و چند روزی را با هم در کنار هم به خوبی و خوشی سپری کردند و از خاطرات شیرین گذشته خودشان تعریف کردند . خیلی به همه آنها خوش گذشت و بعد از اینکه طوفان فروکش کرد آنها همگی با همفکری همدیگر و کمک به همدیگر برای ساخت لانه ای محکم برای هم کار را آغاز کردند.
آنها سالهای زیادی را در کنار هم با شادی و خوشی زندگی کردند.
#قصه
🐭
🌿🐭
🐭🌿🐭🧡┏━━━🍃🍂
🆔 @amoohadi313 🌿🌹
┗━━━🍂 🦋🌞
#قصه_کودکانه
قصه 🌸 پسر تنبل 🌸
روزی روزگاری پسری با مادرش در یک کلبه ی کوچک در روستایی بزرگ زندگی می کرد. آن ها بسیار فقیر بودند و پیرزن با کار کردن در خانه های مردم پول کمی بدست می آورد، اما پسرش هیچ کاری نمی کرد و بسیار تنبل بود، او فقط می خورد و می خوابید.
یک روز مادرش که خسته و کوفته از سر کار برگشت و دید پسر جوانش هنوز خوابیده عصبانی شد و گفت: از فردا باید برای خودت کار پیدا کنی وگرنه دیگر در خانه جایی نداری.
تهدید مادر اثر کرد و پسر برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت. او در یک مزرعه مشغول کار شد و در پایان روز مزرعه دار چند سکه به عنوان مزد به پسرک داد. پسرک سکه ها را به هوا پرتاب می کرد و با آن ها بازی می کرد. در آخر هنگام عبور از رودخانه آن ها در آب افتادتد و او دیگر هیچ پولی نداشت و دست خالی به خانه برگشت. پسرک ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و مادرش گفت: پسرکم تو باید سکه ها را در جیبت قرار می دادی تا گم نشوند. پسرک گفت: این بار آن ها را در جیبم می گذارم.
روز بعد پسرک در یک مرغداری کار پیدا کرد و صاحب مرغداری در ازای کار یک شیشه شیر به او داد. پسرک شیشه ی شیر را در جیب بزرگ ژاکتش فرو کرد و به سمت خانه حرکت کرد. تمام شیر در راه ریخت و شیشه خالی شد. این بار هم پسرک دست خالی به خانه برگشت و مادرش جریان را فهمید و گفت: که تو باید ظرف شیر را روی سرت می گذاشتی.
فردای آن روز پسرک در یک مزرعه کار کرد و دستمزدش مقداری پنیر خامه ای بود. پسرک پنیر را روی سرش قرار داد و آن را به خانه آورد. #ادامه داستان ....👇🏻🙏🏻😉
🧡┏━━━🍃🍂
🆔 @amoohadi313 🌿🌹
┗━━━🍂 🦋🌞
بیشتر پنیر به موهای سرش چسبیده و فاسد شده بودند. مادر پسرک عصبانی شد و گفت : تو باید آن را با دقت در دست هایت نگهداری می کردند.
روز بعد پسرک در یک نانوایی کار گرفت و نانوا به عنوان دستمزد به او یک گربه ی بزرگ داد. پسرک گربه را گرفت و می خواست با خود به خانه بیاورد که گربه دست هایش را چنگ زد و فرار کرد. مادرش از دیدن این صحنه ناراحت شد و گفت: تو باید آن را با یک طناب به دنبال خودت می کشاندی.
پسرک دوباره برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت و این بار در یک قصابی کار پیدا کرد. قصاب در پایان روز به او مقداری گوشت تازه داد و پسرک آن را با طناب روی زمین می کشید و به خانه می برد. وقتی به خانه رسید گوشت ها کثیف و فاسد شده بودند و مادر پسرک نمی توانست از آن استفاده کند. مادر به او گفت: تو باید آن را روی شانه ات می گذاشتی و به خانه می آوردی.
روز بعد پسرک برای کار به گاوداری رفت و گاودار به عنوان دستمزد به او یک الاغ داد. پسرک بسیار قوی و نیرومند بود به خاطر همین الاغ را روی دوش خود قرار داد و داشت به خانه برمی گشت. در بین راه، خانه ی مرد ثروتمندی بود که با تنها دخترش زندگی می کرد.
دخترک بسیار زیبا بود ولی کر و لال بود. او هرگز در زندگی اش نخندیده بود و دکترها گفتند اگر دخترت بخندد حتماً خوب می شود.
پیرمرد بسیار تلاش می کرد تا دخترش بخندد اما فایده ای نداشت. پیرمرد به تمام اهالی روستا گفت: هرکس بتواند دختر مرا بخنداند من نصف ثروتم را به او می دهم. #ادامه داستان ....👇🏻🙏🏻😉
🧡┏━━━🍃🍂
🆔 @amoohadi313 🌿🌹
┗━━━🍂 🦋🌞
آن روز دخترک کنار پنجره نشسته بود و از آن جا به بیرون نگاه می کرد. در همان لحظه پسرک هم با الاغ بر روی شانه هایش از آن جا رد می شد. صحنه ی بسیار خنده داری بود چون پسرک بسیار خسته شده بود و پاهای الاغ در هوا تاب می خورد.
دخترک وقتی این صحنه را دید با تمام وجود خندید و حالا هم می شنید و هم می توانست حرف بزند. پدرش از این موضوع بسیار خوشحال شد و نیمی از ثروتش را به پسرک هدیه داد. پسرک و مادرش دیگر در سختی نبودند. آن ها خوش و خرم و در رفاه کامل در کنار هم زندگی کردند.
🧡┏━━━🍃🍂
🆔 @amoohadi313 🌿🌹
┗━━━🍂 🦋🌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه رمضان و تاثیر روزه بر فرزندان👧🏼🧒🏻👶🏻
#ماه_رمضان
#استاد_میرهاشم_حسینی
🧡┏━━━🍃🍂
🆔 @amoohadi313 🌿🌹
┗━━━🍂 🦋🌞
🔹راهکارهای زندگی موفق در جزء اول قرآن کریم
🧡┏━━━🍃🍂
🆔 @amoohadi313 🌿🌹
┗━━━🍂 🦋🌞
#سرگرمی
#تست هوش
باهوشا جواب بدن... 🤔
اختلاف تصاویر بالا را پیدا کنید
🧡┏━━━🍃🍂
🆔 @amoohadi313 🌿🌹
┗━━━🍂 🦋🌞
❤️ فرزندم! با #قرآن این کتابِ بزرگِ معرفت آشنا شو و با قرائتِ آن، راهی به سویِ محبوب باز کن و تصوّر مَکن که قرائتِ بدونِ معرفت اثری ندارد که این وسوسهی شیطان است! این کتاب از طرفِ محبوب است برای تو و برای هرکس و نامهی محبوب است، گرچه عاشق و محبّ، مفاد آن را نداند!
📁 #امام_خمینی_قدّس_سرّه
🧡┏━━━🍃🍂
🆔 @amoohadi313 🌿🌹
┗━━━🍂 🦋🌞
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 خطای پدر و مادر و بدبختی فرزندان
🔻 سخنان #شهید_مطهری در خصوص سختی کشیدن فرزندان
#کودک_نوجوان
#تربیت
#مهارتهای_زندگی
🧡┏━━━🍃🍂
🆔 @amoohadi313 🌿🌹
┗━━━🍂 🦋🌞
#قصه_کودکانه
🌳🐾زرافه ای که گم شده بود🐾🌳
زرّافه صبح که از خواب بیدار شد، دید نه خودش هست، نه پاهای درازش، نه گردن و شکمش و نه چشمهای درشتش؛ ترسید.
گلویش انداز ه ى یک فندق بغض کرد. دوید بیرون. بدو بدو دنبال خودش گشت.
رسید به آهو و پرسید «تو منو ندیدی؟ »
آهو گفت : « نه، ندیدم. چی شده؟ گم شدی؟ »
زرافه سرش را تکان تکان داد و گفت: «.اوهوم. فکر کنم گم شدم. آره، آره. گم شدم. خیلی هم گم شدم » و گلویش به انداز ه ى یک گردو بغض کرد.
آهو گفت: «. نترس پیدا می شی. اگه یواش یواش بگردی، خوب بگردی حتماًحتماً پیدا می شی »
زرّافه یواش یواش گشت. خوب گشت. پیدا نشد. رسید به گوزن و پرسید: «تو نمی دونی من کجام؟ »
گوزن حوصله نداشت ، گفت «. نه. من از کجا باید بدونم؟ برو دنبال کارت. برو که حوصله ندارم »
زرّافه خواست بپرسد که چرا حوصله نداری. امّا نپرسید و رفت دنبال کارش. رسید به شیر و پرسید: « تو منو ندیدی؟ »
شیر خندید. زرّافه پرسید: « چرا می خندی؟ مگه خنده داره؟ خوبه تو هم گم بشی، من بهت بخندم؟ »
شیر گفت : « آخه خیلی حواست پَرته. مگه یادت نیست من دیروز تو رو خوردم. الآ نم تو، تو شکم منی »
زرّافه پرسید: « خوردی؟ تو منو خوردی؟ آخه برای چی منو خوردی. مگه نمی دونی که من دوست ندارم حالا حالاها خورده بشم؟ ها؟مگه نمی دونی ؟»
و گلوش اندازه یک سیب بغض کرد.
شیر گفت: « خب به من چه. می خواستی حواست را جمع کنی. می خواستی مواظب خودت باشی. می خواستی بازیگوشی نکنی تا خورده نشی »
بغض زرّافه که انداز ه ی یک سیب شده بود، از تو گلویش پرید بیرون. زرّافه گریه کرد و گفت :
🧡┏━━━🍃🍂
🆔 @amoohadi313 🌿🌹
┗━━━🍂 ?