eitaa logo
🇵🇸 محتوای تربیت دینی / کودک و نوجوان /مربی / فیلم کارتون داستان رمان شعر انگلیسی
10هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
3.2هزار ویدیو
74 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher خانواده و همسرداری @ghairat مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋 فرا رسیدن ایام فاطمیه 🕋 و سالگرد شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها 🕋 بر شما دوستان و همراهان عزیزمان ، 🕋 تسلیت عرض می کنیم . ✍ عموملا ، دوست بچه ها
🕋 ای فاطمه ! 🕋 کسی که بر تو درود بفرستد ، 🕋 خداوند او را می بخشد ، 🕋 و در هر جای بهشت که باشم ، 🕋 خداوند او را به من ملحق می کند . ⚜ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ⚜ بحارالانوار ، ج ۱۰۰ ، ص ۱۹۴ ، ح ۱۰ مستدرک الوسائل ،ج ۱۰ ، ص ۲۱۱ 📃 @ghairat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام الله علیها بسم الله الرحمن الرحیم یَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَکِ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکِ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَکِ فَوَجَدَکِ لِمَا امْتَحَنَکِ صَابِرَةً وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَکِ أَوْلِیَاءُ وَ مُصَدِّقُونَ وَ صَابِرُونَ لِکُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوکِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ أَتَی (أَتَانَا) بِهِ وَصِیُّهُ‏ فَإِنَّا نَسْأَلُکِ إِنْ کُنَّا صَدَّقْنَاکِ إِلاَّ أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِیقِنَا لَهُمَا لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوِلاَیَتِکِ @ghairat
🌷 شعر داستان کوچه ها 🌷 🕋 یه مادری تو مدینه 🕋 با اهل شهر مهربونه 🕋 مردم و هی دعا میکرد 🕋 دستاش سمت آسمونه 🕋 توی نماز هر شبش 🕋 مریضا رو دعا میکرد 🕋 اما مردم چه بی وفا 🕋 خون می کنن او را 🕋 من از زبون حسنش 🕋 میخام بگم از کوچه ها 🕋 از کوچه های تنگ و سخت 🕋 یه عده مرد بی حیا 🕋 دستم تو دست مادرم 🕋 با مادرم چیکار دارین 🕋 برین عقب نامحرما 🕋 شما مگه دین ندارین 🕋 یکی منو انداخت زمین 🕋 چادر مادر و کشید 🕋 یه جوری زد به مادرم 🕋 چشاش دیگه چیزی ندید 🕋 افتاده مادر روی خاک 🕋 لاله گوشش پر از خون 🕋 گوشواره هاش روی زمین 🕋 مادر دیگه نداره جون 🕋 مادر بیا بریم خونه 🕋 شونه‌ی من عصای تو 🕋 گریه نکن عزیز من 🕋 من بمیرم برای تو 🕋 دست می گیری رو صورتت 🕋 کسی نبینه روی تو 🕋 دست تو هی تکون نده 🕋 درد می گیره بازوی تو 🕋 شبها که بی خوابه همش 🕋 تا صبح بیداره مادرم 🕋 من اشک می ریزم کنارش 🕋 اون دست کشید روی سرم 🕋 نفس نفس نزن دیگه 🕋 نفس ما بند اومده 🕋 به لب های همسایه ها 🕋 انگاری لبخند اومده 🕋 بچه ها دوره مادرن 🕋 این لحظه های آخرو 🕋 حسن و زینب اشک ریزان 🕋 حسین می گه مادر نرو 🔮 @amoomolla
🌹 دخترای گلم ، 🌹 در هر سنی که باشید 🌹 به خاطر حضرت زهرا سلام الله علیها 🌹 حتما باحجاب باشید و چادر بپوشید 🌹 نگویید هنوز به سن تکلیف نرسیدم 🌹 نگویید نمیشه بالای کاپشن چادر پوشید 🌹 نگویید دوستانم مسخره ام می کنند 🌹 بلکه فقط به فکر رضایت خداوند باشید . 🌹 به فکر لبخند رضایت بخش امام زمان باشید 🔮 @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت بیست و ششم 🌸 🌟 با لبخند و خوش رویی ، 🌟 به زندانیان سوله اولی سلام کردم . 🌟 و احوالشان را پرسیدم . 🌟 به هر بهانه ای که شده ، 🌟 صحبت را با آنها باز می کردم . 🌟 و گاهی شوخی می کردم . 🌟 و به زور هم که شده ، آنها را می خنداندم . 🌟 فرمانروای سوله خواب بود . 🌟 که از شنیدن صدای خنده ما ، بیدار شد . 🌟 با نوچه هاش ، به طرف ما آمدند 🌟 با لبخند از جا برخاستم و سلام کردم 🌟 اما او با ناراحتی و عصبانیت ، 🌟 به من نگاه می کرد . 👽 گفت : با اجازه کی آمدی سوله من ؟! 🌷 گفتم : با اجازه مسئول تبعیدگاه 👽 گفت : مسئول و فرمانروای اینجا منم 👽 و تو بدون اجازه من ، 👽 حق نفس کشیدن هم نداری . 👽 می فهمی ؟! 🌷 گفتم : 🌷 راستش را بخواهی ، مسئول و فرمانروای من 🌷 و ارباب و حاکم و رهبر و امام من ، 🌷 یکی دیگه است ، نه تو . 🌷 کسی است که از تو بهتر ، زیباتر ، دلرباتر ، 🌷 مهربانتر ، با اخلاق تر و شجاعتر است . 🌷 و او را با هیچ چیزی عوض نمی کنم . 👽 گفت : من ، فروانروای این سوله ، 👽 تو و اربابت را ، به مبارزه دعوت می کنم . 🌷 گفتم : شرمنده نمی توانم قبول کنم 🌷 من أهل دعوا و دشمنی نیستم 👽 گفت : تو اختیاری نداری . 👽 یا قبول می کنی 👽 یا جنازه ات از اینجا بیرون می رود . 🌟 زندانی ها ، یک صدا می گفتند : 👽 قبول کن ، قبول کن ... 🌟 نگاهی به چپ و راستم کردم . 🌟 نگاهی به زندانی ها کردم . 🌟 سپس نگاهی به فرمانروای سوله کردم و گفتم : 🌷 حالا که اینقدر اصرار دارید ؛ 🌷 باشه قبوله ! 🌷 به شرط اینکه ، در بیرون سوله ، 🌷 و در فضای باز ، مبارزه کنیم . 🌟 ماجرای مبارزه من با این یارو ، 🌟 زود بین همه سوله ها پخش شد . 🌟 همه برای تماشای مبارزه ما ، 🌟 از سوله هاشون بیرون آمدند . 🌟 روی یک سکو قرار گرفتیم . 🌟 دور تا دور ما ، زندانی ها جمع شدند . 🌟 با اشاره یک نفر ، مبارزه آغاز شد . 🌟 بیشتر تماشاگران ، 🌟 رقیبم را تشویق می کردند 🌟 و یکصدا می گفتند : ساینا ، ساینا ، ساینا... 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزا خونه ی ما بوی عجیبی داره مامان داره رو دیوار پارچه سیاه میزاره میگم مامان این چیه؟ واسه چی این رنگیه؟ مامان با مهربونی میگه عزیز مادر پیامبر خوب ما داشته یه دونه دختر از اسمای قشنگش فاطمه، زهرا، کوثر این بانوی مهربون بعد باباش غریب شد به دست آدم بدا زخمی شد و شهید شد این پارچه های سیاه چادر خاکیشونه که یادگار مونده از آن زن بی نشونه زهرا رمضانی از اصفهان @amoomolla
🌷 معمای مذهبی 🌷 🕋 ۱. پیامبر بت شکن ؟! 🕋 ۲. فرستاده از جانب خدا ؟! 🕋 ۳. شتر قرآنی ؟! 🕋 ۴. سفر فضایی پیامبر اکرم ؟! 🕋 ۵. امام ششم ما ؟! 👈 باهوشا بسم الله @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت بیست و هفتم 🌸 🌟 ساینا ، فرمانروای سوله اولی ، 🌟 به سرعت به طرف من آمد . 🌟 و دست مشت کرده اش را ، 🌟 به طرف صورتم آورد . 🌟 منم غیب شدم و پشت سرش ظاهر شدم . 🌟 او هم ، چون با سرعت به طرفم آمده بود 🌟 و چون من جاخالی دادم ؛ 🌟 نتوانست خود را کنترل کند . 🌟 و محکم به زمین افتاد . 🌟 همه با تعجب به ما نگاه کردند . 🌟 سکوت همه جا را فرا گرفت . 🌟 ساینا با عصبانیت ، 🌟 اول به تماشگران نگاه کرد ؛ 🌟 و سپس با خشمی بسیار ، به من نگاه کرد . 🌟 سپس با سرعت بلند شد و به طرفم دوید . 🌟 دوباره خواست به من مشت بزند . 🌟 من هم به سرعت دستش را گرفتم . 🌟 و به سمت کمرش کشیدم . 🌟 و با پا ، به او لگد محکمی زدم . 🌟 تماشاگران خندیدند ؛ 🌟 ناگهان مثل فرفره چرخید . 🌟 و به طرف من آمد . 🌟 من هم غیب شدم ؛ 🌟 و روی سرش ظاهر شدم . 🌟 سلولهای بدنم را باز کردم ؛ 🌟 و در سلولهای بدن ساینا ، قفل نمودم 🌟 دیگر نتوانست تکان بخورد . 🌟 ناگهان به سمت آسمان پرتابش کردم 🌟 او هم با سرعت و در حال چرخش ، 👈 به زمین سقوط کرد . 🌟 و دیگر نتوانست بلند شود . 🌟 سپس رو به جمعیت کردم و گفتم : 🌷 دیگر کسی نیست 🌷 که دلش بخواهد با من بازی کند . 🌟 آن فضایی سبز رنگی که اول دیدم 🌟 گفت من میام . و بی معطلی بالا آمد . 🌟 تماشاگران داد زدند : 👽 چینپو ، چینپو ... 🌷 گفتم : چینپو از دیدنت خوشبختم 🌟 او هم با عصبانیت ، به طرف من آمد 🌟 من هم پرواز کردم ؛ در آسمان ملّغی زدم ؛ 🌟 و در حال ملّغ زدن ، 🌟 با هر دو پا ، روی شانه هایش زدم . 🌟 افتاد و دوباره بلند شد و ایستاد . 🌟 و روی خود را به طرف من برگرداند ؛ 🌟 و دوباره به من حمله ور شد . 🌟 من هم پریدم ، 🌟 به حالت خوابیده ، چرخیدم ؛ 🌟 و با سر ، به شکم او ، ضربه زدم . 🌟 و او را به یک طرف پرتاب کردم . 🌟 خیلی خشمگین شده بود ؛ 🌟 از جیبش ، چندتا طناب در آورد ؛ 🌟 به جز یکی از آنها ، 🌟 هم را به طرف من پرتاب کرد . 🌟ناگهان آن طناب ها ، 🌟 تبدیل به حلقه های لیزری شدند ؛ 🌟 و به طرف من آمدند . 🌟 چند بار جاخالی دادم ، غیب شدم ، 🌟 پرواز کردم ، اما ول کن نبودند . 🌟 هیچ جوره نمی شد جلوی آنها را بگیرم 🌟 و حتی نمی توانم آنها را از کار بیاندازم 🌟 اگر به من برخورد کنند ؛ 🌟 حتما سلول های مرا می سوزانند . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌸 عموملا 🌹 این زمان ، بچه ها رو در حد مدلینگ ، 🌹 خوشگل و خوش تیپ میکنن . 🌹 اما در زمان ما ، 🌹 همه بچه ها رو کچل میکردن ، 🌹 باور کنید 🌹 مدرسه ها شبیه معبد شائولین می شد 😂😢😁 🔮 @amoomolla
🌸 عموملا 🌹 در این زمان ، بعضی از بچه ها ، 🌹 هنوز نمی دونن عمو و دایی چیه 🌹 و چه موجودات نازنینی هستند 🌹 و باید از کتاب های تاریخ ، در مورد آنها بخونن 🌹 اما در زمان ما ، عمو و دایی هامون ، 🌹 یا هم سن ما بودند یا کوچکتر از ما بودند ‌. 🌹 یادمه ۱۰ ساله‌ بودم ، 🌹 داشتیم تو زمین خاکی فوتبال بازی می‌کردیم 🌹 که رفیقمون با یه بچه در بغل اومد . 🌹 پرسیدیم این کیه ؟ 🌹 گفت داییمه . 🌹 عایا باور می کنید ؟! 😁😆😁😄 🔮 @amoomolla
یه دنیا ممنون از کمکهاتون خدا خیرتون بده خدا به مال و زندگی تون برکت بده
🌸 بچه های گلم ! 🌸 از ته دلتون و با تمام وجودتون ، 🌸 خدا رو دوست داشته باشید . 🌸 تا او هم شما رو دوست بدارد . 🌸 و در سختی ها ، دستتون رو بگیرد . @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت بیست و هشتم 🌸 🌟 هر جا می رفتم ؛ 🌟 حلقه های لیزری ، دنبالم می آمدند . 🌟 داشتم از فرار کردن خسته می شدم ، 🌟 که ناگهان ، یاد باد حضرت سلیمان افتادم . 🌟 همان بادی که در خدمت سلیمان بود . 🌟 و نامش ‌ماسلیم بود . 🌟 انگشترم را ، از جیبم در آوردم . 🌟 و در انگشتم فرو کردم . 🌟 و باد ماسلیم را صدا زدم . 🌟 ناگهان از انگشتر ، 🌟 بادی شدید ، به رنگ زرد و سفید ، خارج شد . 🌟 باد را به طرف حلقه های لیزری ، 🌟 هدایت کردم . 🌟 و یکی یکی آن حلقه ها را ، 🌟 از خودم دفع نمودم . 🌟 می توانستم چینپو را ، 🌟 با لیزرهای خودش بکشم ؛ 🌟 اما هدف من تبلیغ بود ؛ نه قتل و کشتار . 🌟 باد را به انگشتر برگرداندم . 🌟 و سپس به طرف چینپو رفتم . 🌟 خواستم به او دست دوستی بدهم ؛ 🌟 اما او دست مرا رد کرد و رفت . 🌟 رفتم پیش ساینا ، 🌟 او هم دوستی مرا رد کرد و رفت . 🌟 اما بقیه زندانیان ، به طرف من آمدند . 🌟 و ابراز خوشحالی کردند . 🌟 بعد از این مسابقه ، 🌟 بین زندانیان مقبولیت پیدا کردم ؛ 🌟 حرفهایم خریده می شد ؛ 🌟 از تبلیغ چهره به چهره ، کارم را شروع کردم . 🌟 البته نه تبلیغ دینی و مذهبی ، 🌟 بلکه سعی می کردم در حد توانم ، 🌟 به زندانیان کمک کنم . 🌟 نمی گذاشتم کسی به ضعیف ترها ، 🌟 حرف زور بگوید . 🌟 یا حق کسی ضایع شود . 🌟 و در کنار این خدمت رسانی ها ، 🌟 کار فرهنگی نیز می کردم . 🌟 مسائل اخلاقی را یادآوری می کردم . 🌟 نوع زندگی کردن ، آداب اجتماعی ، 🌟 مهربانی ، محبت ، تمیزی و نظافت ، 🌟 نوع دوستی ، خوش کلامی و... را ، 🌟 با زبانی شیرین و بیانی شیوا و با مهربانی ، 👈 به آنان می آموختم . 🌟 آنان که فرمانروای سوله ها بودند ، 🌟 در سِمَت خودشان ، باقی ماندند . 🌟 و زندانیان را ، به اطاعت صحیح از آنان ، 🌟 ترغیب کردم . 🌟 و به آن فرماندواها ، شخصیت دادم . 🌟 و بیشتر توجه و محبت می کردم . 🌟 تا دشمن من نشوند و کارم را خراب نکنند . 🌟 و زندانیان را برعلیه من ، نشورانند . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 پاسخ معماها 🌷 🌹 ۱. حضرت ابراهیم علیه السلام 🌹 ۲. رسول 🌹 ۳. جمل ، اِبِل 🌹 ۴. معراج 🌹 ۵. امام صادق علیه السلام