eitaa logo
🇵🇸 محتوای تربیت دینی / کودک و نوجوان /مربی / فیلم کارتون داستان رمان شعر انگلیسی
10هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
3.2هزار ویدیو
74 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher خانواده و همسرداری @ghairat مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزا خونه ی ما بوی عجیبی داره مامان داره رو دیوار پارچه سیاه میزاره میگم مامان این چیه؟ واسه چی این رنگیه؟ مامان با مهربونی میگه عزیز مادر پیامبر خوب ما داشته یه دونه دختر از اسمای قشنگش فاطمه، زهرا، کوثر این بانوی مهربون بعد باباش غریب شد به دست آدم بدا زخمی شد و شهید شد این پارچه های سیاه چادر خاکیشونه که یادگار مونده از آن زن بی نشونه زهرا رمضانی از اصفهان @amoomolla
🌷 معمای مذهبی 🌷 🕋 ۱. پیامبر بت شکن ؟! 🕋 ۲. فرستاده از جانب خدا ؟! 🕋 ۳. شتر قرآنی ؟! 🕋 ۴. سفر فضایی پیامبر اکرم ؟! 🕋 ۵. امام ششم ما ؟! 👈 باهوشا بسم الله @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت بیست و هفتم 🌸 🌟 ساینا ، فرمانروای سوله اولی ، 🌟 به سرعت به طرف من آمد . 🌟 و دست مشت کرده اش را ، 🌟 به طرف صورتم آورد . 🌟 منم غیب شدم و پشت سرش ظاهر شدم . 🌟 او هم ، چون با سرعت به طرفم آمده بود 🌟 و چون من جاخالی دادم ؛ 🌟 نتوانست خود را کنترل کند . 🌟 و محکم به زمین افتاد . 🌟 همه با تعجب به ما نگاه کردند . 🌟 سکوت همه جا را فرا گرفت . 🌟 ساینا با عصبانیت ، 🌟 اول به تماشگران نگاه کرد ؛ 🌟 و سپس با خشمی بسیار ، به من نگاه کرد . 🌟 سپس با سرعت بلند شد و به طرفم دوید . 🌟 دوباره خواست به من مشت بزند . 🌟 من هم به سرعت دستش را گرفتم . 🌟 و به سمت کمرش کشیدم . 🌟 و با پا ، به او لگد محکمی زدم . 🌟 تماشاگران خندیدند ؛ 🌟 ناگهان مثل فرفره چرخید . 🌟 و به طرف من آمد . 🌟 من هم غیب شدم ؛ 🌟 و روی سرش ظاهر شدم . 🌟 سلولهای بدنم را باز کردم ؛ 🌟 و در سلولهای بدن ساینا ، قفل نمودم 🌟 دیگر نتوانست تکان بخورد . 🌟 ناگهان به سمت آسمان پرتابش کردم 🌟 او هم با سرعت و در حال چرخش ، 👈 به زمین سقوط کرد . 🌟 و دیگر نتوانست بلند شود . 🌟 سپس رو به جمعیت کردم و گفتم : 🌷 دیگر کسی نیست 🌷 که دلش بخواهد با من بازی کند . 🌟 آن فضایی سبز رنگی که اول دیدم 🌟 گفت من میام . و بی معطلی بالا آمد . 🌟 تماشاگران داد زدند : 👽 چینپو ، چینپو ... 🌷 گفتم : چینپو از دیدنت خوشبختم 🌟 او هم با عصبانیت ، به طرف من آمد 🌟 من هم پرواز کردم ؛ در آسمان ملّغی زدم ؛ 🌟 و در حال ملّغ زدن ، 🌟 با هر دو پا ، روی شانه هایش زدم . 🌟 افتاد و دوباره بلند شد و ایستاد . 🌟 و روی خود را به طرف من برگرداند ؛ 🌟 و دوباره به من حمله ور شد . 🌟 من هم پریدم ، 🌟 به حالت خوابیده ، چرخیدم ؛ 🌟 و با سر ، به شکم او ، ضربه زدم . 🌟 و او را به یک طرف پرتاب کردم . 🌟 خیلی خشمگین شده بود ؛ 🌟 از جیبش ، چندتا طناب در آورد ؛ 🌟 به جز یکی از آنها ، 🌟 هم را به طرف من پرتاب کرد . 🌟ناگهان آن طناب ها ، 🌟 تبدیل به حلقه های لیزری شدند ؛ 🌟 و به طرف من آمدند . 🌟 چند بار جاخالی دادم ، غیب شدم ، 🌟 پرواز کردم ، اما ول کن نبودند . 🌟 هیچ جوره نمی شد جلوی آنها را بگیرم 🌟 و حتی نمی توانم آنها را از کار بیاندازم 🌟 اگر به من برخورد کنند ؛ 🌟 حتما سلول های مرا می سوزانند . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌸 عموملا 🌹 این زمان ، بچه ها رو در حد مدلینگ ، 🌹 خوشگل و خوش تیپ میکنن . 🌹 اما در زمان ما ، 🌹 همه بچه ها رو کچل میکردن ، 🌹 باور کنید 🌹 مدرسه ها شبیه معبد شائولین می شد 😂😢😁 🔮 @amoomolla
🌸 عموملا 🌹 در این زمان ، بعضی از بچه ها ، 🌹 هنوز نمی دونن عمو و دایی چیه 🌹 و چه موجودات نازنینی هستند 🌹 و باید از کتاب های تاریخ ، در مورد آنها بخونن 🌹 اما در زمان ما ، عمو و دایی هامون ، 🌹 یا هم سن ما بودند یا کوچکتر از ما بودند ‌. 🌹 یادمه ۱۰ ساله‌ بودم ، 🌹 داشتیم تو زمین خاکی فوتبال بازی می‌کردیم 🌹 که رفیقمون با یه بچه در بغل اومد . 🌹 پرسیدیم این کیه ؟ 🌹 گفت داییمه . 🌹 عایا باور می کنید ؟! 😁😆😁😄 🔮 @amoomolla
یه دنیا ممنون از کمکهاتون خدا خیرتون بده خدا به مال و زندگی تون برکت بده
🌸 بچه های گلم ! 🌸 از ته دلتون و با تمام وجودتون ، 🌸 خدا رو دوست داشته باشید . 🌸 تا او هم شما رو دوست بدارد . 🌸 و در سختی ها ، دستتون رو بگیرد . @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت بیست و هشتم 🌸 🌟 هر جا می رفتم ؛ 🌟 حلقه های لیزری ، دنبالم می آمدند . 🌟 داشتم از فرار کردن خسته می شدم ، 🌟 که ناگهان ، یاد باد حضرت سلیمان افتادم . 🌟 همان بادی که در خدمت سلیمان بود . 🌟 و نامش ‌ماسلیم بود . 🌟 انگشترم را ، از جیبم در آوردم . 🌟 و در انگشتم فرو کردم . 🌟 و باد ماسلیم را صدا زدم . 🌟 ناگهان از انگشتر ، 🌟 بادی شدید ، به رنگ زرد و سفید ، خارج شد . 🌟 باد را به طرف حلقه های لیزری ، 🌟 هدایت کردم . 🌟 و یکی یکی آن حلقه ها را ، 🌟 از خودم دفع نمودم . 🌟 می توانستم چینپو را ، 🌟 با لیزرهای خودش بکشم ؛ 🌟 اما هدف من تبلیغ بود ؛ نه قتل و کشتار . 🌟 باد را به انگشتر برگرداندم . 🌟 و سپس به طرف چینپو رفتم . 🌟 خواستم به او دست دوستی بدهم ؛ 🌟 اما او دست مرا رد کرد و رفت . 🌟 رفتم پیش ساینا ، 🌟 او هم دوستی مرا رد کرد و رفت . 🌟 اما بقیه زندانیان ، به طرف من آمدند . 🌟 و ابراز خوشحالی کردند . 🌟 بعد از این مسابقه ، 🌟 بین زندانیان مقبولیت پیدا کردم ؛ 🌟 حرفهایم خریده می شد ؛ 🌟 از تبلیغ چهره به چهره ، کارم را شروع کردم . 🌟 البته نه تبلیغ دینی و مذهبی ، 🌟 بلکه سعی می کردم در حد توانم ، 🌟 به زندانیان کمک کنم . 🌟 نمی گذاشتم کسی به ضعیف ترها ، 🌟 حرف زور بگوید . 🌟 یا حق کسی ضایع شود . 🌟 و در کنار این خدمت رسانی ها ، 🌟 کار فرهنگی نیز می کردم . 🌟 مسائل اخلاقی را یادآوری می کردم . 🌟 نوع زندگی کردن ، آداب اجتماعی ، 🌟 مهربانی ، محبت ، تمیزی و نظافت ، 🌟 نوع دوستی ، خوش کلامی و... را ، 🌟 با زبانی شیرین و بیانی شیوا و با مهربانی ، 👈 به آنان می آموختم . 🌟 آنان که فرمانروای سوله ها بودند ، 🌟 در سِمَت خودشان ، باقی ماندند . 🌟 و زندانیان را ، به اطاعت صحیح از آنان ، 🌟 ترغیب کردم . 🌟 و به آن فرماندواها ، شخصیت دادم . 🌟 و بیشتر توجه و محبت می کردم . 🌟 تا دشمن من نشوند و کارم را خراب نکنند . 🌟 و زندانیان را برعلیه من ، نشورانند . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 پاسخ معماها 🌷 🌹 ۱. حضرت ابراهیم علیه السلام 🌹 ۲. رسول 🌹 ۳. جمل ، اِبِل 🌹 ۴. معراج 🌹 ۵. امام صادق علیه السلام
مربیان و والدین عزیز ! کارتونهایی مثل شهر موشکی و ساختمان گلها ، بر اساس آموزش حجاب ساخته شدند . و غیر مستقیم به کودکان می آموزد که پیش چه کسانی و در چه جاهایی ، باید حجاب داشت و در کجاها می توان بی حجاب بود . و همچنین ، محرم و نامحرم را می آموزند . شما هم در لابلای این کارتون ها ، این موارد را به کودکانتان ، آموزش دهید .
🎁 کانال مسابقات سین زنی 🎁 با جایزه ۵۰ هزار تومانی 🎁 @mosabghea 👈 کاملا واقعی و زیر نظر عموملا
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت بیست و نهم 🌸 🌟 مسئولین زندان ، از اینکه دیدند 🌟 من با زندانیان دوست شدم ، 🌟 و ارتباط صمیمی برقرار کردم ؛ 🌟 خیلی تعجب کردند . 🌟 آرام و به نرمی ، اخلاق را ، 🌟 در همه سوله ها ، ترویج دادم . 🌟 برای این کار ، 🌟 از زندانی ها هم کمک گرفتم . 🌟 آنهایی که مایل بودند ، 🌟 که در کار فرهنگی کمکم نمایند ، 🌟 تربیت می کردم ، 🌟 و برایشان کلاس می گذاشتم . 🌟 در هر سوله ، 🌟 یک نفر را به عنوان رابط فرهنگی ، 🌟 به زندانیان آن سوله معرفی نمودم . 🌟 مراسمات شاد برگزار می کردیم . 🌟 با هدایا و اعمال و رفتارم ، 🌟 و حتی با زبان و کلامم ، 🌟 تشویق و ترغیب به اخلاق مداری می کردم 🌟 مستقیم و غیر مستقیم ، 🌟 اخلاق و فرهنگ زندانیان را ، 🌟 هدف می گرفتم . 🌟 اینکه بخواهم 🌟 اعتقادات چند هزار ساله آنان را عوض کنم ؛ 👈 کار خیلی سختی بود . 🌟 اما نامید نشدم ، 🌟 و به کار فرهنگی خود ادامه دادم . 🌟 که خیلی هم تاثیر داشت . 🌟 برخی زندانیان ، واقعا اخلاقی تر شدند . 🌟 دیگر نه دعوا می کردند ؛ 🌟 نه دزدی می کردند ؛ 🌟 نه مسخره می کردند ؛ 🌟 سوله ها ، خیلی منظم شده بودند . 🌟 دیگر آشغال و زباله ، 🌟 در زمین نمی ریختند . 🌟 البته هنوز بودند عده ای که ، 🌟 با کارم مخالف بودند . 🌟 و حتی مرا اذیت می کردند . 🌟 اما اکثریت ، تأثیر گرفتند . 🌟 خود مسئولین تبعیدگاه نیز ، 🌟 از این همه تغییرات و تأثیرات ، 🌟 تعجب کرده بودند . 🌟 بعضیا ، در مدت کوتاهی ، 🌟 خیلی زیادتر متحول شدند . 🌟 انگار منتظر یک تلنگر بودند . 🌟 انگار تشنه اخلاق بودند . 🌟 شاید مهمترین عامل تأثیر گرفتن ، 🌟 و متحول شدن آنان ، 👈 سخنان اهل بیت علیهم السلام باشد . 🌟 چون کار من فقط رساندن بود . 🌟 من مأمور رساندن آیات خدا ، 🌟 احادیث اهل بیت ، 🌟 و سخن پیامبران و علما ، به آنان بودم . 🌟 ولی به هر حال ، 🌟 هنوز جو حاکم بر تبعیدگاه ، 🌟 مسموم و فاسد بود . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
final_sample.pdf
12.8M
🌸 نسخه‌ی پی‌دی‌اف سه کتاب کاربردی ؛ 📚 ترگل 👈 دلایل عقلی حجاب 📚 شاخه نبات 👈 کنترل شهوت و نگاه 📚 اینترنت پاک 👈 سالم‌سازی اینترنت برای کودکان 🔮 @amoomolla
🌷 معمای مذهبی 🌷 🕋 ۱. با ایمان ؟! 🕋 ۲. خدا ؟! 🕋 ۳. پروردگار ؟! 🕋 ۴. سوره معراج پیامبر ؟! 🕋 ۵. امام پنجم شیعیان ؟! 👈 باهوشا بسم الله @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 🌸 قسمت سی‌ام 🌸 🌟 به فکرم افتاد ؛ برای کسانی که ، 🌟 واقعاً متحول شدند ؛ 🌟 و یا دنبال اخلاق و خودسازی ، 🌟 و اصلاح خود بودند ؛ 🌟 سوله ای جداگانه ، درست کنیم . 🌟 با مسئولین زندان صحبت کردم ؛ 🌟 و پس از پیگیری های بسیار ، 🌟 موافقت آنان را گرفتم . 🌟 بعد از مدتی ، سوله افتتاح شد . 🌟 و نام آن را ، خانه فرهنگی گذاشتم . 🌟 خانه فرهنگی ، شرایط ویژه ای داشت . 🌟 هر کسی را ، به آن راه نمی دادیم ؛ 🌟 مگر اینکه شرایط ما را بپذیرد . 🌟 دعوا نکند ؛ حرفهای زشت نزند ؛ 🌟 عمل ناشایست انجام ندهد و... 🌟 در عوض ، از محیط سالم ، 🌟 مراسمات ویژه ، پذیرایی ویژه ، 🌟 ارتباط با خانواده ، مرخصی و... 🌟 استفاده می کردند . 🌟 وقت آن رسیده که تبلیغ دین اسلام ، 🌟 و مذهب تشیع را ، شروع کنم . 🌟 و برای این کار ، 🌟 از خانه فرهنگی شروع کردم . 🌟 و سپس به دیگر سوله ها ، رفتم ؛ 🌟 و صدای اسلام و تشیع را ، 🌟 به گوش آنان رساندم . 🌟 مسائل احکام و قرآن کریم و نماز را ، 🌟 آرام آرام و در حد فهمشان ، آموزش دادم . 🌟 که خدارو شکر موفق شدم ، 🌟 چند نفری را شیعه کنم . 🌟 خبر اصلاح تبعیدگاه ، 🌟 به همه سیارات مجاور رسید . 🌟 به پیشنهاد رئیس تبعیدگاه ، 🌟 بیرون از زندان ، 🌟 در قسمتی دیگر از سیاره ، 🌟 خانه هایی برای زندانیان ساخته شد . 🌟 کسانی که بتوانند در اخلاق ، 🌟 و نظم و رعایت قوانین ، 🌟 امتیاز بالایی بیاورند ؛ 🌟 می توانند به همراه خانواده شان ، 🌟 در آن خانه ها زندگی کنند . 🌟 تا مدت تبعیدی آنهاٍ تمام شود . 🌟 و این طرح نیز اجرا شد . 🌟 و بسیار جواب داد . 🌟 اخلاق ها ، خیلی بهتر شد . 🌟 رئیس تبعیدگاه ، 🌟 مرا به عنوان مسئول اخلاقی تبعیدگاه ، 🌟 به همه سیارات معرفی نمود . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌹 آموزش انگلیسی 🌹 🍎 the institution of friday prayers 🌷 تلفظ : دِ اینستِتوشن آف فرایدِی پرایِرز 🌷 ترجمه : نهاد نماز جمعه @amoomolla
👈 🌸 اگه مادر چیزی می شکند 🌸 میگه ای وای چشممون زدن 😧😳 🌸 وقتی پدر چیزی می شکند 🌸 میگه کی اینو گذاشته اینجا 😡😠 🌸 اما وقتی بچه ها ، چیزی بشکنند 🌸 پدر و مادر می گویند : 🌟 چته ، حواست کجاست 🌟 مگه کوری ، مگه چشم نداری ، چرا نمی بینی 🌟 دست و پا چلفتی ، بی عرزه و... 😍😁😂☺️ 👈 برای سلامتی پدر و مادرا ، صلوات 🔮 @ghairat