فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ آموزش زبان هندی
🏵 من 👈 مِ ، مِین ( main )
🏵 تو : تُم ( tum )
🏵 من و تو : مِین آر تُم ( main aur tum )
🇮🇷 @amoomolla
#آموزش_زبان #هندی #آموزش_زبان_هندی
✍ شعر حدیثی
🌷 مَن وَقَّرَ عالِماً ،
🌷 فقَد وَقَّرَ رَبَّهُ
🌷 احترام به علما
🌷 واجبه خوبه بَه بَه
🌷 احترام به دانشمند
🌷 به دستور خداوند
🌷 بسیار نیکو و زیباست
🌷 چه غنی چه مستمند
💠 امام على عليه السلام می فرماید :
🔹 هر كه عالم و دانشمندى را احترام کند ،
🔹 خدا را احترام كرده است .
📚 غررالحكم : ۸۷۰۴
🇮🇷 @amoomolla
#حدیث #حفظ_حدیث
#سلام_امام_زمانم 💚
🌱 سلام بر تو ای مولایی که
🌱 دستگیر درماندگانی
🌱 بشتاب ای پناه عالم
🌱 که زمین و زمان درمانده شده !
🌤 #الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَرَج
🇮🇷 @amoomolla
محتوای تربیت کودک
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۳۴ 🌹 محمد گفت : 🌹 او بوده که به حکومت ، 🌹 گزار
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۳۵
🚥 محمد در حال صحبت کردن بود
🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد .
🚥 یکی از دوستان ، وحشت زده آمد و گفت :
🌹 همه فرار کنید .
🇮🇷 گفتم : چی شده ؟!
🌹 گفت : مامورین حکومتی و آلمانی ها ،
🌹 به ما حمله کردند .
🚥 من و محمد را ، از در پشتی ، فراری دادند .
🚥 و با سرعت ،
🚥 به طرف سفارت ایران حرکت کردیم .
🚥 و با اولین پرواز ، به ایران برگشتیم .
🚥 تصمیم گرفتم به جای اینکه ،
🚥 خودم تنها به مناظره ادامه دهم
🚥 که معلوم نیست زنده می مانم یا نه
🚥 حداقل ده نفر را به شاگردی بگیرم
🚥 و آنها را در فن مناظره ، قوی کنم
🚥 که اگر بلایی سر من آمد
🚥 لااقل یک نفری باشد تا راه مرا ادامه بدهد
🚥 در اولین فرصت ،
🚥 مدرسه فرق و مذاهب تاسیس کردم
🚥 و در طول دو سال ،
🚥 بیست شاگرد برای مناظره با انواع مذاهب ،
🚥 تربیت کردم .
🚥 که از میان آنها ، سه نفر قوی تر بودند .
🚥 آن سه را به قم فرستادم
🚥 تا اطلاعات خود را افزایش دهند .
🚥 چند روز دیگر ، عروسی خواهرم هست
🚥 هیچ وقت ، به اندازه امروز ،
🚥 خوشحال و خندان نبودم .
🚥 خوشحالم از اینکه ، به قولم عمل کردم
🚥 و مراقب آبجی بودم .
🚥 پدر ، به شهر رفته بود تا وسایل بخرد
🚥 رفتم به اتاق خواهرم ، سر بزنم .
🚥 دیدم دارد گریه می کند .
🚥 کنارش نشستم
🚥 گفتم چی شده عزیزم ؟!!
🚥 ناگهان بغلم کرد و زار زار گریه کرد
🚥 و با گریه گفت : دلم برای مامان تنگ شده
🚥 هر عروسی دوست داره ، مادرش کنارش باشه
🚥 ولی من کسی رو ندارم
🚥 من خیلی تنهام
🚥 من هم ناراحت شدم .
🚥 بغض چند ساله ام را شکستم و گریه کردم
🇮🇷 گفتم : من هم دلم برای مادر تنگ شده
🇮🇷 ولی تو غصه نخور عزیزم
🇮🇷 گریه نکن گلم ، من همیشه کنارت هستم
🇮🇷 همه ما کنارت هستیم
🇮🇷 تو هیچ وقت تنها نیستی ...
🚥 با کمک دوستان و همسایه ها ،
🚥 خانه و کوچه را ، چراغانی کردیم .
🚥 وسایل پذیرایی را ، تدارک و مهیا نمودیم .
🚥 که ناگهان ، چند ماشین غریبه ،
🚥 کنار خانه ما ، توقف کردند .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باخامنہاۍ عھدِ شھادت بستیم
جان بࢪ ڪف و سࢪبندِ ولایت بستیم
ڪافۍست اشاࢪهاۍ ڪنی ࢪهبࢪِ ما
بۍصبࢪ و قࢪاࢪ ، دل بࢪایت بستیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 کارتون طنز مهارت های زندگی
📼 این قست : آشتی کنون
🇮🇷 @amoomolla
🇮🇷 #کارتون #انیمیشن #فیلم #سینمایی
🇮🇷 #مهارت_های_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کارتون زیبای رعنا دختر دانا
🇮🇷 @amoomolla
👈 همه با هم ، این کانال رو معرفی کنیم .
#کارتون #انیمیشن #رعنا
🧐 چیستان و معمای مذهبی 🤔
مشکلات پیامبران ۳
🤔 ۱. پیامبری که به علت فراموش کردن خدا ،
🧐 و توسل به غیر او ، هفت سال زندانی شد ؟!
🤔 ۲. دو پیامبر ، که به صورت برده فروخته شدند ؟!
🧐 ۳. پیامبری که رنگ بدنش سیاه شد ؟!
🇮🇷 @amoomolla
#چیستان #معما #معمای_مذهبی
#معمای_قرآنی #معمای_پیامبران
محتوای تربیت کودک
🧐 چیستان و معمای مذهبی 🤔 مشکلات پیامبران ۳ 🤔 ۱. پیامبری که به علت فراموش کردن خدا ، 🧐 و تو
✍ پاسخ :
✅ ۱. حضرت یوسف علیه السلام
✅ ۲. حضرت یوسف و حضرت خضر
✅ ۳. حضرت آدم
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سلام ای وعدهی
سپید و معطر خداوند،
مهدی جان
نخستین روز هفتهام را
با خاکساری درگاه تو آغاز میکنم
در تشعشع زرین آفتاب نگاهت بال میگشایم
ودر هوای بهشتی عنایتهای مکررت نفس میکشم
... وه که چه مبارک آغازی است
سلامی از جمع خسته دلان
به مفهوم شادمانی...
سلامی از مشتاقان چشم بهراه
به موعود غدیر...
سلامی از بیماران درمانده
به حضرت طبیب...
سلامی از بیچارگان حیران
به مهربانترین دستگیر...
سلامی از پرشکستگان
به آسمان محبت...
سلامی از دل شکستگان
به آستان دلجویی...
...سلامی از ما ساکنان غمزدهی آخرالزمان
به شما که حجت خدایید🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون اتل متل یه جنگل
🇮🇷 این داستان : بازی با نی نی
🇮🇷 @amoomolla
👈 ما رو به دوستان خود ، معرفی کنید .
#اتل_متل_یه_جنگل #کارتون #انیمیشن
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه علما : مقدس اردبیلی
26.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کارتون زیبای جوانمردان
📼 این قسمت : بازگشت
📀 رده سنی : نوجوان و جوان
🇮🇷 @amoomolla
🇮🇷 #کارتون_ایرانی #فیلم_ایرانی
🇮🇷 #جوانمردان #کارتون #انیمیشن
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۳۶
🚥 یکی از شاگردان من ، که او را به قم فرستادم
🚥 از یکی از آن ماشین ها پیاده شد .
🚥 به هم سلام کردیم
🚥 و همدیگر را در آغوش گرفتیم .
🚥 آنها را به خانه خود دعوت کردم
🚥 و از آنها پذیرایی نمودم .
🚥 چند مسئول دولتی و چندتا روحانی بودند .
🚥 یکی از آنها به نام حاج آقای اکبری گفت :
🌼 بابت اینکه مزاحم شدیم ، عذر می خواهیم
🌼 ولی باید می آمدیم
🌼 چون به شما نیاز داریم
🌼 پادشاه قطر ،
🌼 از تمام مذاهب اسلامی دعوت کرده
🌼 تا نمایندگانی به قطر بفرستند
🌼 و دلایلی بر حقانیت مذهب خود عرضه کنند .
🌼 ما هم ، تا چند روز پیش ،
🌼 دنبال کسی می گشتیم تا این وظیفه مهم را ،
🌼 که البته خطرناک هم هست ، تقبل کند .
🌼 تا اینکه شاگرد شما ، شیخ فاضلی ،
🌼 شما را به ما ، معرفی کردند .
🌼 ما هم خدمت شما رسیدیم
🌼 تا از شما خواهش کنیم
🌼 که به نمایندگی از مذهب تشیع ،
🌼 و به نمایندگی از همه ایرانیان ،
🌼 به این همایش تشریف ببرید .
🚥 بدون فکر کردن ، پیشنهاد آنها را قبول کردم
🚥 و قرار شد دو هفته دیگر ، پرواز کنم .
🚥 دو روز قبل از روز عروسی خواهرم ،
🚥 دو نفر با موتور ، کنار خانه ما ایستادند .
🚥 همسایه ها ، در حال تمیز کردن خانه بودند
🚥 یکی از آن موتور سواران ،
🚥 اسلحه خود را درآورد و به طرف مردم گرفت
🚥 اما خدارو شکر ، اسلحه اش گیر کرد
🚥 و شلیک نکرد
🚥 مردم به طرف آنها دویدند .
🚥 آنها نیز مجبور شدند فرار کنند .
🚥 پدرم گفت :
🌷 اینها هر کی باشند ، باز هم می آیند
🌷 پس بهتر است که به پلیس اطلاع دهیم
🚥 روز عروسی فرا رسید
🚥 حاج علی ، همسایه ما ،
🚥 با کلانتری هماهنگ کرده بود
🚥 که مراقب عروسی باشند
🚥 چندتا از جوانان محله نیز ،
🚥 روی پشت بام ها رفتند
🚥 و به نوبت نگهبانی می دادند
🚥 تا امنیت عروسی را تامین کنند .
🚥 خواهرم با لباس عروس آمد
🚥 چقدر لباس عروس حجابی ،
🚥 و چادر سفید عروسش ،
🚥 بهش می آمد .
🚥 مثل ماه شده بود
🚥 خیلی زیبا شده بود .
🚥 ناگهان یاد مظلومیت مادرم افتادم
🚥 جای خالی مادرم ، در این روز زیبا ،
🚥 کاملا احساس می شد
🚥 آرام و بی صدا ، از گوشه چشمم ،
🚥 اشکم می ریختم .
🚥 و شکر خدا ،
🚥 عروسی به خوبی تمام شد .
🚥 آخر شب ، مهمان ها ، در حال رفتن بودند
🚥 که ناگهان دو موتور سوار ،
🚥 سر کوچه ما ایستادند
🚥 و یک نامه به یکی از بچه های همسایه دادند
🚥 تا به دست من برساند
🚥 وقتی آن را خواندم ،
🚥 احساس ضعف و ناتوانی کردم
🚥 همه بدنم به لرزه افتاد
🚥 پاهایم ، دیگر قدرت نداشتند
🚥 دنیا را تیره و تار دیدم
🚥 و ناگهان بی حال ، بر زمین افتادم .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
🌹 هیچ چیز مثل امنیت ، ارزش ندارد .
🌹 پول را می توان از طرق مختلف فراهم کرد
🌹 غذا را می توان کاشت و برداشت
🌹 اما امنیت ، اگر برود ، دیگر بر نمی گردد .
🌹 همین یک دلیل ،
🌹 برای مسدود کردن اینستاگرام کافیست .
🌹 از زمانی که اینستا آمد ،
🌹 هر سال شاهد فتنه ها و آشوب های متفاوت ،
🌹 در کشور بودیم .
🌹 و مدام ما را به جان هم انداختند .
🇮🇷 @ghairat
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۳۷
🚥 مردم ، اطرافم را گرفتند
🚥 پدرم نامه را از من گرفت
🚥 اشک در چشمانش جمع شد
🚥 نامه را مچاله کرد
🚥 و با صدای بلند و خشن گفت :
🍎 این مناظره کی هست ؟
🚥 گفتم :
🇮🇷 انشالله هفته دیگه
🚥 گفت :
🍎 به خاطر مادرت هم که شده
🍎 باید بروی .
🚥 حاج علی آمد و گفت :
🌸 چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
🚥 پدرم گفت :
🍎 نمی دانم کدام حرام زاده ای ،
🍎 این نامه را فرستاده
🚥 حاج علی گفت :
🌸 مگر در آن ، چی نوشته شده
🚥 پدر گفت :
🍎 پسرم را تهدید کردند
🚥 حاج علی گفت :
🌸 لطفا بخوان ؛
🌸 می خواهم ببینم چی نوشته
🚥 پدر ، نامه مچاله را باز کرد و خواند :
🍎 آقای شیعه !
🍎 اگر در مناظره حاضر شوی
🍎 داغ مادرت را تازه می کنیم
🍎 خواهرت را در آتش می سوزانیم
🍎 سر پدرت را در آغوشت می گذاریم
🚥 اشک پدرم سرازیر شد
🚥 سپس رو به من کرد و گفت :
🍎 پسرم ! نگران ما نباش
🍎 تو حتما برو
🍎 ما مراقب خودمون هستیم
🚥 حاج علی گفت :
🌸 غلط کرده هر کی این مزخرفات را نوشته
🌸 مگر ما مُرده باشیم
🌸 که بگذاریم کسی به شما نگاه چپ بکند .
🚥 مردم هم گفتند :
🌷 حاج علی راست می گوید
🌷 ما کنار شما هستیم
🌷 ما نمی گذاریم اتفاقی برای شما بیفتد .
🚥 چند روز بعد از عروسی ،
🚥 به سمت قطر پرواز کردیم .
🚥 شب اول استراحت کردم .
🚥 نماز مغرب و عشا را ،
🚥 در مسجد شیعیان خواندم .
🚥 فردای آن روز ،
🚥 با توکل به خدا و توسل به اهل بیت ،
🚥 وارد مجلس شدم .
🚥 برای اولین بار ،
🚥 احساس ترس و نگرانی و اضطراب کردم
🚥 فکر از دست دادن خانواده ام ،
🚥 مرا آشفته کرده بود
🚥 تمام سعی خودم را کردم ،
🚥 تا با قدرت و صلابت ،
🚥 وارد مجلس شوم .
🚥 از همه نمایندگان دیگر ،
🚥 جوان تر بودم .
🚥 عده ای مرا به مسخره گرفتند
🚥 و عده ای که مرا می شناختند ،
🚥 به من احترام گذاشتند .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla