✍ مشق مذهبی
🇮🇷 حرف غین ( غ _ ـغـ _ غـ ) در سوره ها
👈 سوره غافر ، سوره تغابن ، سوره غاشیه
🔮 @amoomolla
#مشق_مذهبی #آموزش_حروف_الفبا
📚 داستان عاشقانه و هیجانی نیلوفر 📚
📖 خلاصه :
🌸 نیلوفر دختر فقیری بود
🌸 که برای امورات زندگی اش ،
🌸 دزدی و کارهای زشت انجام می داد .
🌸 که ناگهان روزی ،
🌸 با مردی با جذبه و با شخصیت ،
به نام احمد ، آشنا می شود .
🌸 صد دل عاشق احمد می شود
🌸 اما احمد ، متاهل است و دوتا فرزند دارد ؛
🌸 همیشه سر به زیر و با حیا و با عفت است
🌸 و به هیچ زنی غیر از همسر خودش ،
🌸 نگاه نمی کند .
🌸 نیلوفر در موسسه آقا احمد ،
مشغول به کار می شود .
🌸 برای جلب توجه احمد هر کاری می کند
🌸 حتی تیپ و ظاهر خودش را عوض کرد
🌸 اما باز با بی محلی های احمد ، روبرو شد
🌸 در نهایت به سراغ همسر احمد رفته ،
🌸 و از او می خواهد تا شوهرش احمد را ،
🌸 به ازدواج با او راضی کند .
🌸 که ناخواسته وارد ماجراجویی شده
🌸 و با باند خطرناکی ، مبارزه می کند .
📚 داستان عاشقانه و هیجان انگیز نیلوفر
📚 در کانال ۳۰۰۰ نفره غیرتی ها 👇👇
https://eitaa.com/ghairat/3051
#داستان_تخیلی_معمایی_هیجانی_ماجراجویی_کودکانه
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۹ 🌷
🇮🇷 ناگیتان به دوستانش گفت :
🔥 خب چکار کنیم ؟!
🔥 کجا پیداش کنیم؟!
🇮🇷 یکی از جنیان گفت :
☠ نواب هر شب موقع نماز ، تو مسجده
☠ می تونید عده ای رو به مسجد بفرستید
☠ تا بعد از نماز ، تعقیبش کنن
☠ و اگر جاشو پیدا کردن ، به ما بگن
🇮🇷 ناگیتان گفت :
🔥 خب چرا شما نمیرید ؟!
🔥 شما هم می تونید نامرئی بشید
🔥 هم می تونید تو بدن انسانها نفوذ کنید
🔥 اگه شما برید که خیلی بهتره ؟!
🇮🇷 جن گفت :
☠ درسته ولی ،
☠ ما نمی تونیم نزدیک مسجد بشیم
☠ اگه نزدیک مسجد بشیم ،
☠ نابود می شیم .
🇮🇷 ناگیتان ، عده ای را به طرف مسجد فرستاد
🇮🇷 تا نواب را زیر نظر داشته باشند .
🇮🇷 نواب ، در مسجد ،
🇮🇷 مشغول خواندن نماز جماعت بود .
🇮🇷 پس از نماز ، بلند شد
🇮🇷 و با اجازه امام جماعت مسجد ،
🇮🇷 یک مسئله از احکام گفت
🇮🇷 و یک مسئله از اخلاق بیان کرد .
🇮🇷 و پس از آن ،
🇮🇷 به پیروزی بر فضائیان و اجنه اشاره کرد .
🇮🇷 و بر لزوم آزادی زندانیان و ادامه انقلاب
🇮🇷 تا محو کامل حکومت فاسد ، تاکید کرد .
🇮🇷 نواب ، با عده ای از اهالی محل ،
🇮🇷 از مسجد بیرون آمد .
🇮🇷 و افراد ناگیتان نیز ،
🇮🇷 پشت سر آنان حرکت می کردند .
🇮🇷 نواب ، با دو نفر دیگر ،
🇮🇷 وارد یک خانه شدند .
🇮🇷 یکی از اهالی محل به نام اکبری ،
🇮🇷 به نواب پیشنهاد داده بود
🇮🇷 تا چند روز در خانه آنان بماند .
🇮🇷 نواب نیز پیشنهاد او را پذیرفت .
🇮🇷 و با خواهرش مرضیه ، به خانه آنها آمد .
🇮🇷 افراد ناگیتان ،
🇮🇷 تا چند ساعت منتظر نواب شدند
🇮🇷 وقتی دیدند که نواب ،
🇮🇷از آن خانه بیرون نمی آید .
🇮🇷 مطمئن شدند که مکان جدید نواب ،
🇮🇷 همین جاست .
🇮🇷 به سرعت به طرف قصر برگشتند
🇮🇷 و اجنه را با خبر کردند .
🇮🇷 اجنه نیز ، به طرف نواب حرکت کردند .
🇮🇷 همه در خواب بودند .
🇮🇷 به اتاقی که نواب و خواهرش ،
🇮🇷 در آن خواب بودند ، داخل شدند .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla
⁉️ معماهای مذهبی 🤔
💠 ۱. امام اول ؟
💠 ۲. آخرین پیامبر ؟
💠 ۳. بیرون رفتن زن با آن حرامه ؟
💠 ۴. معنی بقره ؟
💠 ۵. امام نهم ؟
👈 باهوشا بسم الله
🔮 @amoomolla
#چیستان #معما #سوال
محتوای تربیت کودک
⁉️ معماهای مذهبی 🤔 💠 ۱. امام اول ؟ 💠 ۲. آخرین پیامبر ؟ 💠 ۳. بیرون رفتن زن با آن حرامه ؟ 💠 ۴. معنی
⁉️ پاسخ معماهای مذهبی 🤔
💠 ۱. امام اول ؟
👈 امام علی علیه السلام
💠 ۲. آخرین پیامبر ؟
👈 حضرت محمد صلی الله علیه و آله
💠 ۳. بیرون رفتن زن با آن حرامه ؟
👈 آرایش
💠 ۴. معنی بقره ؟
👈 گاو ماده
💠 ۵. امام نهم ؟
👈 امام محمد تقی ( امام جواد علیه السلام )
🔮 @amoomolla
#چیستان #معمای_مذهبی #سوال_مذهبی
⁉️ معماهای مذهبی 🤔
💠 ۱. اولین سوره از جزء سی ؟!
🔹 ۲. بچه های زرنگ می خونن ؟!
💠 ۳. مردی که بدون پدر و مادر بدنیا آمد ؟!
🔹 ۴. هم سوره قرآن است هم بله انگلیسی ؟!
💠 ۵. امام دوم ؟!
👈 باهوشا بسم الله
🔮 @amoomolla
#چیستان #معما #سوال
#داستان_تخیلی_معمایی_هیجانی_ماجراجویی_کودکانه
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۷۰ 🌷
🇮🇷 نواب و مرضیه ، خواب بودند .
🇮🇷 یکی از اجنه ها ، داخل بدن نواب شد .
🇮🇷 و دو اجنه دیگر ، به دنبال سلاح ها رفتند .
🇮🇷 نواب ، از خواب پرید .
🇮🇷 و دیوانه وار به دور خود می پیچید .
🇮🇷 به حیاط خانه رفت و دور حوض دوید .
🇮🇷 و سر خود را به دیوار می کوبید .
🇮🇷 مرضیه با ترس از خواب بیدار شد .
🇮🇷 و با نگرانی ، به دنبال نواب می دوید .
🇮🇷 نواب نیز ، داد و فریاد می کرد .
🇮🇷 که باعث بیدار شدن صاحب خانه شد .
🇮🇷 آن دو اجنه ای که دنبال سلاح ها بودند
🇮🇷 موفق شدند آن سلاح ها را پیدا کنند .
🇮🇷 می خواستند آنها را بردارند
🇮🇷 که ناگهان صدایی از پشت آمد که می گفت :
🔮 شما اینجا چکار می کنید ؟!
🇮🇷 آن دو اجنه ، روی خود را به عقب برگرداندند
🇮🇷 جن سفید پوشی را دیدند .
🇮🇷 که با لبخند ایستاده
🇮🇷 دستش را به طرف آنان ، دراز کرده ،
🇮🇷 و انگشتری نورانی در در دستش بود .
🇮🇷 دو اجنه به او گفتند :
☠ تو دیگه کی هستی ؟!
🇮🇷 جن سفید پوش با همان لبخند ، گفت :
🌸 هیدرا هستم ، در خدمتم
🇮🇷 دو اجنه گفتند :
☠ هیدرا از اینجا برو ! ما با تو کاری نداریم
🇮🇷 هیدرا لبخندی زد و گفت :
🌸 بله می دونم ؛ امّا من با شما کار دارم
🇮🇷 آقای اکبری ، محکم نواب را گرفته بود .
🇮🇷 خانواده اش ، ترسیده بودند
🇮🇷 و مرضیه نیز ، به خاطر نواب گریه می کرد
🇮🇷 ناگهان ، هیدرا از اتاق نواب بیرون آمد .
🇮🇷 و به طرف نواب آمد .
🇮🇷 مرضیه ، از دیدن جن سفید ، وحشت کرد
🇮🇷 خانواده اکبری به درون خانه فرار کردند
🇮🇷 آقای اکبری نیز با ترس گفت :
🌟 تو کی هستی ؟!
🌟 تو خونه من چکار می کنی ؟!
🌟 توی اتاق نواب ، چکار داشتی ؟!
🇮🇷 هیدرا ، نگاهی به صاحب خانه کرد
🇮🇷ِ لبخندی زد
🇮🇷 و به سرعت به درون جسم نواب رفت .
🇮🇷 مرضیه دستش را جلوی دهانش گذاشت .
🇮🇷 جیغ و فریاد کشید .
🇮🇷 و بعد از چند دقیقه ،
🇮🇷 جن سیاهی از درون نواب بیرون آمد .
🇮🇷 و به دنبال آن ، هیدرا بیرون آمد .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
🔮 @amoomolla