eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مدیر : حامد طرفی @amoo_molla مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۵۲ 🌷 🇮🇷 آمریکائی ها ، 🇮🇷 به طرف فلسطین رفتند . 🇮🇷 و پول زیادی به خادم مسجد دادند ؛ 🇮🇷 تا مردم را قانع کند 🇮🇷 که مسجد نیاز به تعمیرات دارد . 🇮🇷 و تا مدتی باید بسته بماند . 🇮🇷 عده ای دیگر به دستور شاهنشاه ، 🇮🇷 به طرف کوه آرارات ترکیه رفتند . 🇮🇷 لاشه کشتی حضرت نوح را ، 🇮🇷 که بزرگتر از زمین فوتبال بود ، 🇮🇷 در درون زمین پیدا کردند . 🇮🇷 اما هر چه گشتند ، 🇮🇷 نتوانستند کتیبه را پیدا کنند . 🇮🇷 بلافاصله ، فقدان کتیبه را ، 🇮🇷 سریعا به شاهنشاه خبر دادند . 🇮🇷 او هم ناگیتان را در جریان گذاشت . 🇮🇷 ناگیتان فضایی گفت : 🍁 بهشون بگو 🍁 تکه ای از کشتی نوح را برامون بیارن 🍁 ما روی اون ، نام های أعظم رو می نویسیم 🇮🇷 تکه چوبی را از کشتی نوح کندند 🇮🇷 و برای ناگیتان آوردند 🇮🇷 او هم یک شخص مذهبی را پیدا کرد 🇮🇷 و دستور داد نامهای مقدس شش گانه را ، 👈 الله ، محمد ، علی ، فاطمه ، حسن و حسین 🇮🇷 روی لوح ، حک نماید . 🇮🇷 آن مرد مذهبی ، 🇮🇷 از شنیدن این سخن ، تعجب کرد . 🇮🇷 و با خود گفت : 🍎 که اینها با این همه ظلم و فساد و قتل ، 🍎 چکار با اهل بیت دارند ؟! 🇮🇷 مرد مذهبی ، در حال حکاکی بود ، 🇮🇷 که شاهنشاه به ناگیتان گفت : ♨️ این چیزا ، از اعتقادات شیعه است ♨️ تو اینارو از کجا می دونی ؟! 🇮🇷 ناگیتان گفت : 👽 اختلاف مذاهب و ادیان ، 👽 فقط در زمین شماست . 👽 چون در سیاره ما ، 👽 مردم یا شیعه هستند یا کافر . 👽نه مذهب دیگری داریم 👽 نه دین دیگری . 🇮🇷 شاهنشاه گفت : ♨️ جدی !؟ ♨️ شما اونجا هم شیعه دارید ؟! 🇮🇷 ناگیتان گفت : 🍁 بیشتر جمعیت ما ، شیعه هستند 🇮🇷 شاهنشاه گفت : ♨️ ماشالله شیعه ها ، ♨️ همه جای دنیا رو گرفتن آ ... ♨️ حالا چطور شد که شیعه شدید ؟! ♨️ چرا چیز دیگری نشدید ؟! ♨️ چرا مسیحی یا یهودی یا سنی و... نشدید ؟! 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۵۳ 🌷 🇮🇷 ناگیتان گفت : 🍁 سالهای پیش ، جنی به نام هیدرا ، 🍁 به سیاره ما اومد . 🍁 و ما را با اسلام و شیعه ، آشنا کرد 🍁 هیدرا ، جن خیلی خوبی بود 🍁 پاک و ساده و بی آلایش . 🍁 همیشه شاد و خندان بود . 🍁 به مردم کمک می کرد . 🍁 با کودکان بازی می کرد . 🍁 و در حد توانش ، 🍁 مشکلات مردم رو حل می کرد . 🍁 به خاطر همین ، چون اون شیعه بود 🍁 مردم زیادی از ما هم ، شیعه شدند . 🇮🇷 شاهنشاه به ناگیتان گفت : ♨️ تو چی ؟! به مقدسات شیعه ، اعتقاد داری ؟ 🇮🇷 ناگیتان گفت : 🍁 در اینکه شیعه ، تنها مذهب حقه هست 🍁 و امامانشون ، همه پاک و معصوم اند 🍁 و راهشون ، راه مستقیم خداست 🍁 شکی نیست 🍁 اما من از سر لجبازی ، باهاشون مخالفم 🍁 و درسته که با شیعیان و امامانشون ، دشمنم 🍁 ولی به قدرت اونا ایمان دارم . 🇮🇷 شاهنشاه گفت : ♨️ حالا قضیه این کتیبه چیه ؟! ♨️ از کجا می دونی چنین قدرتی داره ؟ 🇮🇷 ناگیتان گفت : 🍁 هیدرای جنی به من گفت 🍁 زمانی که نوح پیامبر ، 🍁 کشتی بزرگ خودش رو ساخت 🍁 قوم خودش رو ، 🍁 که غرق در گناه و ربا و شهوت رانی بودند ، 🍁 همه رو نفرین کرد . 🍁 و به امر خدا ، باران شدیدی در گرفت 🍁 اما کشتی نوح از جاش تکون نخورد 🍁 جبرئیل امین فرود اومد ، 🍁 و براش کتیبه ای از عرش خدا آورد 🍁 که در اون ، نام الله و پنج تن آل عبا ، 🍁 نوشته شده بود . 🍁 که به قدرت خدا ، 👈 اون کشتی هم ، به حرکت در اومد . 🇮🇷 شاهنشاه گفت : ♨️ حالا مطمئنی برای ما هم جواب میده ؟! 🇮🇷 ناگیتان گفت : 🍁 هم مطمئنم و هم ایمان دارم . 🇮🇷 ناگهان مرد مذهبی گفت : 🌸 لوح شما آماده شد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۵۴ 🌷 🇮🇷 شاهنشاه ، لوح کنده شده از کشتی نوح را گرفت 🇮🇷 و آن را به فلسطین فرستاد . 🇮🇷 تا برای تکمیل دروازه زمین به فضا ، 🇮🇷 تحویل آمریکایی ها داده شود . 🇮🇷 پس از تکمیل دروازه ، 🇮🇷 هنگام اذان صبح ، 🇮🇷 تشعشعاتی از صبح صادق ، جذب دروازه شد 🇮🇷 و دروازه زمین به فضا ، نورانی گشت . 🇮🇷 ناگهان ، نور سفیدی ، 🇮🇷 از درون دروازه خارج شد 🇮🇷 و به طرف آسمان ، بالا رفت ‌. 🇮🇷 آمریکایی ها با ترس ، 🇮🇷 چند قدمی به عقب رفتند . 🇮🇷 آن نور ، بسیار زیبا بود 🇮🇷 و حالتی مثل تونل داشت . 🇮🇷 سربازان آمریکایی ، 🇮🇷 خبر باز شدن دروازه زمین به آسمان را ، 🇮🇷 به عرض شاهنشاه و ناگیتان ، رساندند . 🇮🇷 ناگیتان نیز ، از قبل ، 🇮🇷 دستور ساخت چنین دروازه ای را ، 🇮🇷 به دوستانش در سیاره ساجیون داده بود 🇮🇷 ناگیتان ، به شاهنشاه دروغ گفته بود 🇮🇷 که نماینده فضایی ها در زمین است . 🇮🇷 بلکه او یک زندانی فراری است . 🇮🇷 او ، به علت تخلفات و جنایات بسیار ، 🇮🇷 به سیاره ساجیون تبعید شده بود . 🇮🇷 سیاره ساجیون ، 🇮🇷 زندان و تبعیدگاه تمام سیارات بود . 🇮🇷 هر کس در هر سیاره ای که جنایت کند ، 🇮🇷 به زندان همان سیاره ، انداخته می شود 🇮🇷 اگر اصلاح شد ، آزاد می شود 🇮🇷 اما اگر پشیمان و اصلاح نگردد ، 🇮🇷 به سیاره ساجیون ، تبعید می شود . 🇮🇷 خروج از سیاره ساجیون ، 🇮🇷 بسیار مشکل و حتی غیر ممکن است . 🇮🇷 دور تا دور سیاره ، 🇮🇷 شوک برقی و لیزر آتشین بود . 🇮🇷 لیزری که به هر کس اصابت کند ، 🇮🇷 منفجر می شود . 🇮🇷 اما ناگیتان ، یکی از تبعیدی هایی بود 🇮🇷 که با شورش موفق شده بود 🇮🇷 لیزر و شوک برقی را 🇮🇷 به مدت ربع ساعت ، خاموش کند 🇮🇷 سپس به همراه صد نفر از فضائیان ، 🇮🇷 به زمین فرار کرد . 🇮🇷 و به دروغ ، خود را ، 🇮🇷 نماینده همه آدم فضائی ها ، معرفی کرد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۵۵ 🌷 🇮🇷 ناگیتان ، همیشه به دنبال فرصتی بود 🇮🇷 تا بتواند دوستانش را ، 🇮🇷 از سیاره ساجیون آزاد کند . 👈 و زمین را تصاحب نماید . 🇮🇷 با آماده شدن هر دو دروازه ، 🇮🇷 بین این دو ، تونلی از نور باز شد . 🇮🇷 و پس از چند روز ، آدمهای فضایی ، 🇮🇷 یکی پس از دیگری ، به زمین فرود آمدند . 🇮🇷 و به همراه خود ، 👈 سلاح و قطعات آهنی آوردند . 🇮🇷 نواب ، پس از درگیری خیابانی با ماموران ، 🇮🇷 همراه مردم به قصر شاهنشاه رسید . 🇮🇷 شاهنشاه با عصبانیت ، 🇮🇷 سر مشاورین و وزیرانش ، فریاد می کشید 🇮🇷 و از آنان خواست که به هر نحوی ، 🇮🇷 جلوی پیشروی نواب را بگیرند . 🇮🇷 و بر سر نمایندگان آمریکا و انگلیس و أجنه 🇮🇷 فریاد می کشید و می گفت : ♨️ پس چی شد ارتش و سربازان شما !؟ ♨️ چرا هنوز کسی نیومد ؟! ♨️ پس این نیروی کمکی شما چی شد ؟! 🇮🇷 نماینده آمریکا گفت : ♨️ به ما خبر دادند که هیچ نیرویی ، ♨️ برای شما فرستاده نمی شه . 🇮🇷 شاهنشاه بیشتر عصبانی شد و گفت : ♨️ مگه شما قول ندادید ♨️ که بیست هزار نیرو ، برای ما بفرستید ؟! ♨️ ما فقط همین یه چیز رو از شما خواستیم ، ♨️ اونم می گید انجام نمیدید ؟! ♨️ واقعا که !... ♨️ هزاران بار ، به شما چشم گفتیم ♨️ همه اوامر شما رو ، ♨️ تک به تک ، مو به مو ، عمل کردیم . ♨️ به خاطر شما ، ♨️ به مردم خودم خیانت کردم ♨️ جوونا رو به اعتیاد و شهوت رانی کشوندم ♨️ مردا رو بی غیرت کردم ♨️ و حجاب رو از سر زنها انداختم ♨️ همه زنها رو ♨️ به عروسکی بی حیا و بی حجاب و هرزه ♨️ و به یه بازیچه جنسی برای آقایون ، ♨️ تبدیل کردم . ♨️ از همه جهت ، ♨️ با مشکلات اقتصادی و گرونی ، ♨️ به مردم فشار آوردم ♨️ با این همه خدمت ، اونوقت شما ، ♨️ از دادن نیرو به ما امتناع می کنید ؟! ♨️ لعنت به همه شما ♨️ لعنت به شما دروغگوهای بد ذات ♨️ لعنت به شما آمریکایی های گرگ صفت . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۵۶ 🌷 🇮🇷 نماینده آمریکا گفت : ♨️ ما در جنگی که احتمال شکست بدهیم ، ♨️ وارد نمی شویم . ♨️ اما خیالتان راحت ، ♨️ نواب را ساکت می کنیم . 🇮🇷 نماینده آمریکا ، نگاهی به سربازان کرد 🇮🇷 و با اشاره ، دستور قتل شاهنشاه را داد . 🇮🇷 سربازان نیز ، 🇮🇷 سلاح خود را به طرف شاهنشاه گرفتند 🇮🇷 شاهنشاه با عصبانیت گفت : ♨️ چکار می کنید احمق ها ؟! ♨️ من حاکم شما هستم ♨️ من مسئول شما هستم ♨️ من شاه شما هستم ♨️ من می گویم کی باید بمیرد و کی زنده بماند 🇮🇷 نماینده آمریکا دوباره با تکان دادن سر ، 🇮🇷 اجازه تیراندازی و قتل شاهنشاه را داد . 🇮🇷 سربازان نیز به طرف شاهنشاه شلیک کردند 🇮🇷 و او را با خفت و خواری ، به قتل رساندند . 🇮🇷 نواب و دوستانش نیز موفق شدند ، 🇮🇷 دروازه قصر را باز کنند 🇮🇷 و داخل آن شوند . 🇮🇷 ناگهان پسر شاهنشاه ، به نام جاوید ، 🇮🇷 آرام از پله های حیاط ، 🇮🇷 به طرف نواب ، پایین آمد . 🇮🇷 جاوید ، در نگاه مردم ، آدم خوبی بود 🇮🇷 حرم امام رضا را بازسازی کرد . 🇮🇷 در مراسمات سینه زنی و روضه خوانی 🇮🇷 و حتی پای منبر علما می نشست 🇮🇷 و در مسجد و نماز جماعت و‌‌حج ، 🇮🇷 پا به پای مردم ، شرکت می نمود . 🇮🇷 با اینکه فرزند شاهنشاه بود ، 👈 ولی به یک آدم مذهبی معروف بود . 🇮🇷 جاوید با چشمانی گریان ، 🇮🇷 آرام به طرف نواب می آمد . 🇮🇷 نواب ، با لحنی آرام گفت : 🌸 برو کنار جاوید . 🌸 امروز ، روز مرگ پدر توست . 🌸 امروز ، روز انتقام شهدای ماست . 🇮🇷 جاوید با سر به زیری و لحنی غمگین گفت : 🍎 برادر من نواب ! 🍎 لازم نیست شما دست پاکت را ، 🍎 به خون ناپاک پدرم ، آلوده کنی . 🇮🇷 نواب گفت : 🌸 منظورت چیه ؟! 🇮🇷 در این هنگام ، سربازان با جنازه شاهنشاه ، 🇮🇷 از حرم سرا ، بیرون آمدند . 🇮🇷 و آن را جلوی پای نواب گذاشتند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۵۷ 🌷 🇮🇷 نواب به پسر شاهنشاه گفت : 🌸 تو چکار کردی جاوید ؟! 🌸 تو پدر خودتو کشتی ؟! 🇮🇷 جاوید گفت : 🍎 اون دیگه پدر من نیست 🍎 اون یک خائن و خودفروخته و هوسران بود 👈 منم اونو کشتم . 🍎 من به خاطر دین و مذهب و وطنم ، 🍎 حاضرم هر کاری بکنم . 🍎 حتی حاضرم خودم و خانواده ام رو ، 👈 برای مقدساتم ، فدا کنم . 🇮🇷 جاوید ، رو به جمعیت کرد . 🇮🇷 اشک خود را پاک نمود و گفت : 🍎 مردم عزیزم ! 🍎 مردم نجیب و پاک و شریف ایران 🍎 من به خاطر همه ظلم ها ، بدی ها ، فسادها ، 🍎 و بخاطر بی رحمی ها ، قتل ها ، اسراف ها ، 🍎 و حیف و میل کردن های بیت المال ، 🍎 و به خاطر همه بی عدالتی هایی که پدرم ، 🍎 در حق شما مردم مظلوم و شریف انجام داد 🍎 از همه شما ، عذرخواهی می کنم ؛ 🍎 و به عرض شما می رسونم که خیلی شرمندم 🍎 و به شما قول می دهم 🍎 که امروز ، 🍎 پایان سیاهی حکومت شاهنشاه خواهد بود 🍎 امروز رو به خاطر بسپارید . 🍎 چون می خواهم ایران رو براتون بهشت کنم 🍎 دیگه لازم نیست ، چند برابر مالیات بدهید 🍎 اونایی هم که فقیر هستن ، 🍎 اصلا مالیات ندهند 🍎 و هر کسی هم که بیکاره ، 🍎 بهش زمین کشاورزی می دم 🍎 تا روی اون زمین کار کنه 🍎 و خرج زن و بچه اش رو دربیاره 🍎 به شما مردم شریف قول می دهم 🍎 که جلوی توزیع مواد مخدر رو بگیرن 🍎 به شما قول میدم که جوونارو ، 🍎 از شر مشروبات ، دور کنم . 🍎 و همچنین دست بیگانگان را ، 🍎 از مملکت خودمان ، قطع می کنم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۵۸ 🌷 🇮🇷 جاوید ، با سخنان زیبا و پر از امیدش ، 🇮🇷 و با دادن وعده های امیدوار کننده ، 🇮🇷 دل مردم را شاد نمود . 🇮🇷 و مردم را نسبت به آینده ؛ 🇮🇷 و اصلاح امور به دست جاوید ، امیدوارتر کرد 🇮🇷 نواب نیز ، به فکر عمیقی فرو رفته بود . 🇮🇷 مردم ، بدون اینکه نظر نواب را بدانند ؛ 🇮🇷 از قصر بیرون رفتند . 🇮🇷 و به خانه های خود برگشتند . 🇮🇷 فقط نواب و حسن و مرتضی ، 🇮🇷 وسط قصر ایستاده ماندند . 🇮🇷 نواب ، همچنان به جاوید خیره شده بود . 🇮🇷 جاوید نیز تبسمی کرد ؛ 🇮🇷 و به حرم سرای خود برگشت . 🇮🇷 نواب ، بچه ای فهمیده و با بصیرت بود . 🇮🇷 و هیچ وقت فریب حرف ها ، 🇮🇷 و فریب وعده های کسی را نمی خورد . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 در لابلای حرف های جاوید ، 🇮🇷 بوی خون و آتش و خطر ، احساس می کرد . 🇮🇷 و آرام با خود می گفت : 🌸 اگر جاوید ، پدر خود را نمی کشت ؛ 🌸 اگر جاوید از حرم سرایش بیرون نمی آمد ؛ 🌸 اگر ابراز شرمندگی نمی کرد ؛ 🌸 اگر آن حرف ها را به مردم نمی زد ؛ 🌸 الآن باید کاخ شاهنشاه ، 🌸 مثل سازمان ساواک ، 🌸 در دست مردم انقلابی می افتاد . 🌸 اگر فیلم بازی های جاوید ؛ 🌸 و ساده لوحی و بی بصیرتی مردم نبود ، 🌸 همه زمین ها ، کاخ های شاهنشاه ، 🌸 طلا و جواهرات و انبارها و... 🌸 به نفع مردم ، مصادره می شد . 🌸 اما متاسفانه مردم ، 🌸 جادوی اشک های جاوید شدند ؛ 🌸 و از تمام حقوقشان ، دست کشیدند . 🌸 و خون دل خوردن ها ، تحریم ها ؛ 🌸 و ظلم ها و شکنجه ها را فراموش کردند . 🌸 و همه زحمات و تلاششان برای انقلاب را ، 🌸 بر باد داده و نابود کردند . 🇮🇷 حسن به نواب گفت : 🌟 بیا بریم برادر 🌟 اینجا دیگر جای ما نیست . 🇮🇷 نواب همچنان به جاوید خیره شده بود 🇮🇷 جاوید نیز ، وارد دربار شد . 🇮🇷 نمایندگان آمریکا و اسرائیل ، 🇮🇷 به افتخار پیروزی جاوید ، دست زدند . 🇮🇷 مردم بعد از نماز ، در مسجد ، 🇮🇷 جشن پیروزی گرفتند . 🇮🇷 اما نواب بسیار ناراحت بود . 🇮🇷 که چرا نتوانست 🇮🇷 جلوی دروغ ها و عوام فریبی جاوید را بگیرد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۵۹ 🌷 🇮🇷 مبارزات نواب به ثمر نشست . 🇮🇷 نزدیک بود 🇮🇷 که حکومت شاهنشاه سرنگون شود . 🇮🇷 که جاوید شاه ، پسر شاهنشاه ، 🇮🇷 با کمک آمریکایی ها ، 🇮🇷 بعد از کشتن شاهنشاه ، 🇮🇷 بر منصب حکومت نشست . 🇮🇷 و با چرب زبانی اش ، با مردم همدردی کرد 🇮🇷 و به آنها قول داد 🇮🇷 تا وضعیت معیشتی آنان را ، بهبود بخشد . 🇮🇷 جاوید شاه با این کارش ، 🇮🇷 مردم را از ادامه مبارزه و انقلاب ، 🇮🇷 منصرف کرد . 🇮🇷 از آنطرف هم دروازه زمین به فضا آماده شد . 🇮🇷 و فضائیان ، یکی یکی وارد زمین شدند . 🇮🇷 و هر کدام سلاح و قطعاتی به همراه داشتند . 🇮🇷 و با آن قطعات ، 🇮🇷 چند سفینه و تعداد زیادی سلاح ، 🇮🇷 از نوع فوق پیشرفته آماده کردند . 🇮🇷 و به طرف ایران حرکت کردند . 🇮🇷 آمریکایی ها ، از آمدن فضایی ها ، 🇮🇷 خیلی ذوق زده و خوشحال بودند . 🇮🇷 و امیدوار بودند که با کمک آنها ، 🇮🇷 بتوانند همه کشورها را استعمار کنند . 🇮🇷 و بر همه جهان ، حکمرانی کنند . 🇮🇷 اما ناگیتان ، پس از ورود به قصر ، 🇮🇷 اولین کاری که کرد ، 🇮🇷 به دوستان فضائی اش دستور داد ؛ 🇮🇷 تا آمریکایی ها را بکشند . 🇮🇷 چینپوی فضایی ، حلقات لیزری پرتاب کرد 🇮🇷 و با آنها ، آمریکائی ها و انگلیسی ها را ، 🇮🇷 شقه شقه و نابود کرد . 🇮🇷 سپس ناگیتان رویش را ، 🇮🇷 به طرف جاوید شاه کرد و گفت : 🔥 از امروز ایران مال ماست . 🔥 من پادشاه ایران هستم . 🔥 ولی شما می تونی به صورت ظاهری ، 🔥 به پادشاهی خودت ادامه بدی . 🔥 حالا می خوای با ما باشی ، 🔥 یا می خوای بمیری ؟! 🇮🇷 جاویدشاه کمی مکث کرد و گفت : ☀️ من نمی خوام بمیرم ؛ ☀️ با من و خانواده ام ، کاری نداشته باشید . 🇮🇷 ناگیتان به جاوید شاه و جنیان گفت : 🔥 خب پس برید برای یک جنگ حسابی ، 🔥 خودتونو آماده کنید . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۰ 🌷 🇮🇷 چینپو ، تازه از فضا آمده بود 🇮🇷 و هیچ آشنایتی با زمین و مردمش نداشت 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 سوالات زیادی در ذهنش به وجود آمد . 🇮🇷 بعد از کشتن آمریکایی ها و انگلیسی ها ، 🇮🇷 و زنده نگه داشتن ایرانی ها و جن ها ، 🇮🇷 چینپو با تعجب به ناگیتان گفت : 👽 قربان ! چرا اونا رو کشتید 👽 و اینا رو ول کردید ؟ 👽 اگر برای ما خطر دارند ، 👽 اجازه بدین بکشیمشون ؟ 🔥 ناگیتان گفت : 🔥 نه بذار باشن ، فعلا نیازشون داریم 🔥 اونهایی رو که کشتیم 🔥 یه مشت آمریکایی و انگلیسی خبیث بودند 🔥 حتی یک ذره هم قابل اعتماد نیستند . 🔥 و فقط دنبال منافع خودشون هستند . 🔥 و پایبند هیچ عهد و قول و وعده ای نیستند 🔥 به هر کشور و دولتی که دست دوستی دادن 👈 مثل آب خوردن ، بهشون خیانت کردن . 🔥 اما در مورد اینا باید بگم 🔥 ما فعلاً اونقدر قدرت نداریم 🔥 تا همه ایران یا دنیا رو بگیریم 🔥 جاویدشاه هنوزم باید شاه بمونه 🔥 تا ارتش و لشکرش ، همچنان مطیع ما باشن 🔥 فعلا زنده می مونن تا قدرت ما بیشتر بشه 🔥 اگر اون و اطرافیانش رو بکشیم ، 🔥 هم سربازا و ارتشی ها رو از دست میدیم 🔥 هم مردم ایران علیه ما شورش می کنن 🔥 خصوصاً سردارِ ایران 👽 چینپو گفت : 👽 اون دیگه کیه ؟! 🔥 ناگیتان گفت : 🔥 خودم هم نمی دونم اون کیه ؟ 🔥 یعنی هیچ کس نمی دونه . 🔥 فقط این و می دونم 🔥 که به تنهایی موفق شد 🔥 حکومت شاه قبلی رو سرنگون کنه 🔥 چندبار هم کشته شده ولی دوباره زنده شد 🔥 اون به تنهایی تونسته 🔥 صد نفر از وحشی ترین نیروهامون رو ، 🔥 از پا در بیاره . 🔥 نمی دونم کی هست ، چی هست 🔥 آدمه یا فرازمینی 🔥 ولی اینو می دونم که باید نابود بشه 🔥 اونم هر چه سریعتر 🔥 اما چطوری‌شو نمی دونم . 👽 چینپو گفت : 👽 اجازه بدید بریم سراغش 🔥 ناگیتان گفت : حتما می ریم ، اما به وقتش . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۱ 🌷 🇮🇷 در کوچه و خیابان و بازار و مساجد ، 🇮🇷 حرف از ورود فضائیان به ایران بود . 🇮🇷 دوباره ترس و دلهره و وحشت ، 🇮🇷 بین مردم بیشتر شد . 🇮🇷 عده ای می گفتند : 🌟 ای کاش به حرف نواب گوش می دادیم 🌟 و انقلاب رو ادامه می دادیم 🇮🇷 بعضی می گفتند : 🌟 ای کاش فریب جاوید شاه رو نمی خوردیم 🇮🇷 بعضی هم می گفتند : 🌟 شاید اونا با ما کاری نداشته باشند . 🌟 شاید برای کمک به ما آمده باشند 🇮🇷 اما نواب ، 🇮🇷 همچنان در مسجد و محله ، 🇮🇷 به روشنگری می پرداخت . 🇮🇷 و اصرار بر سقوط کامل حکومت شاهنشاه 🇮🇷 و پسرش جاوید شاه داشت . 🇮🇷 چندبار در سخنرانی خود فرمود : 🌸 جاوید شاه داره تجدید قوا می کنه 🌸 قبل از اینکه ما رو غافلگیر کنند 🌸 ما باید به اونا حمله کنیم . 🇮🇷 اما مردم دوباره در مبارزه ، 🇮🇷 دچار شک و تردید و ترس شدند ؛ 🇮🇷 و در امر مقدس جهاد ، 🇮🇷 سستی و تنبلی می کنند . 🇮🇷 ناگیتان نیز به چینپو دستور داد : 🔥 همه خراسان رو محاصره کنید . 🔥 و هر نوع ارتباطی با شهرها ، 🔥 و حتی استان های دیگر ، باید قطع بشه . 🔥 هیچ کس حق ورود یا خروج ندارد . 🔥 بعد از اون ، 🔥 هر چه سریع تر ، نواب رو پیدا کنید . 🔥 سپس همه خراسان رو به آتش بکشید . 🇮🇷 فضائیان و ارتش جاویدشاه ، 🇮🇷 همه جاده ها و راه های خراسان را بستند . 🇮🇷 پست و تلگراف و تلفن ها را قطع کردند . 🇮🇷 به کسانی که می خواستند به خراسان بیایند 🇮🇷 به دروغ می گفتند که بیماری خطرناکی ، 🇮🇷 در خراسان شایع شده است . 🇮🇷 و همچنین به کسانی که ، 🇮🇷 می خواستند از خراسان خارج شوند ؛ 🇮🇷 به دروغ می گفتند : 🇮🇷 بیماری خطرناکی در ایران شایع شده 🇮🇷 و ما با بستن راه ها ، 🇮🇷 داریم پیشگیری می کنیم ؛ 🇮🇷 تا بیماری وارد خراسان نشود . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۲ 🌷 🇮🇷 شک نواب ، به فضائیان بیشتر شد . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 برای فهمیدن نقشه های آنان ، 🇮🇷 به حوزه ها و خانه های طلاب و علما رفت 🇮🇷 و هشدار داد که فتنه ای جدید در راه است . 🇮🇷 اما چون مدرکی نداشت ؛ 🇮🇷 نتوانست کمک زیادی از آنان بگیرد . 🇮🇷 از آنان کسب تکلیف نمود . 🇮🇷 سپس از آنها خواهش کرد 🇮🇷 تا پیگیری هایی در این مورد بکنند . 🇮🇷 هر روز ، 🇮🇷 معترضان زیادی به طرف قصر می رفتند . 🇮🇷 جاوید شاه ، به هر معترضی می گفت : 🔥 دوستان من ! 🔥 هم خودتان آرام باشید 🔥 و هم مردم را به آرامش دعوت کنید 🇮🇷 یکی از معترضین گفت : 🌟 این فضائیان اینجا چکار می کنند ؟!! 🌟 در حکومت پدر شما ، همین فضائیان ، 🌟 زندگی ما رو به آتش کشیدند . 🌟 مردم ما رو شکنجه و قتل عام کردند . 🌟 و الآن هم در حکومت شما ، 🌟 به جای محاکمه ، دارن زیادتر میشن . 🌟 معلوم هست اینجا چه خبره ؟! 🇮🇷 جاوید شاه مکثی کرد و گفت : 🔥 اونا برای کمک به ما آمدند 🔥 آمدند تا ما را از شرّ آمریکا و انگلیس 🔥 خلاص کنند . 🔥 و در مهار کردن بیماری ، به ما کمک کنند . 🇮🇷 یکی دیگر از معترضین گفت : 🌷 آقای جاوید شاه ! 🌷 ما هنوز به شما اعتماد نداریم 🌷 چه برسد به اون بیگانه های فضایی . 🌷 شما یک دفعه ، 🌷 همه راه های ارتباطی رو بستید . 🌷 جاده ها ، مرزها ، تلفن ها ، تلگراف ها 🌷 اونم به بهانه بیماری . 🇮🇷 جاوید شاه گفت : 🔥 راه ها بسته شدند 🔥 چون بیماری خطرناکی آمده 🔥 و تا برطرف شدن کامل این بیماری ، 🔥 همچنان بسته می مونن . 🇮🇷 معترض گفت : 🌷 آخه کدوم بیماری ؟! 🌷 پس چرا کسی از این بیماری چیزی نشنیده 🇮🇷 شب همان روز ، 🇮🇷 نواب ، سوار بر ذوالجناح شد ؛ 🇮🇷 و از خراسان بیرون رفت . 🇮🇷 و به شهرهای ایران سفر کرد . 🇮🇷 و با حوزه ها و مساجد مختلفی دیدار نمود 🇮🇷 اما هیچ اثری از بیماری و بحران نبود . 🇮🇷 نواب ، خود را به آنها معرفی نمود . 🇮🇷 و با استقبال بی نظیری از مردم مواجه شد . 🇮🇷 سپس به آنها هشدار داد 🇮🇷 که در خراسان ، پایتخت ایران ، 🇮🇷 تحرکات مشکوکی در حال رخ دادن است . 🇮🇷 و همچنین مردم را به انقلاب ، 🇮🇷 و مبارزه با جاوید شاه و دارو دسته اش ، 🇮🇷 دعوت نمود . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۳ 🌷 🇮🇷 بعد از چند روز ، 🇮🇷 نواب ، شبانه به طرف خراسان برگشت . 🇮🇷 نماز شبش را خواند 🇮🇷 و با گریه ، از خداوند ، مدد خواست . 🇮🇷 بعد از نماز صبح ، 🇮🇷 دعای عهد و دعای صباح را خواند . 🇮🇷 سپس به ورزش و نرمش پرداخت . 🇮🇷 و پس از آن ، در حیاط خانه نشست . 🇮🇷 به درخت خانه خیره شده بود 🇮🇷 و به فکر عمیقی ، فرو رفت . 🇮🇷 مرضیه ، خواهر نواب ، با سینی و صبحانه ، 🇮🇷 به طرف نواب آمد و کنار او نشست . 🇮🇷 نواب لبخندی زد و از خواهرش تشکر کرد 🇮🇷 هنوز آفتاب طلوع نکرده بود 🇮🇷 هر دو مشغول خوردن صبحانه شدند 🇮🇷 و در حین خوردن ، صحبت هم می کردند 🇮🇷 نواب ، همه آنچه را که در مسافرتش ، 🇮🇷 به شهرهای بیرون از خراسان داشت 🇮🇷 برای خواهر عزیزش تعریف کرد . 🇮🇷 سپس با خنده و شوخی ، 🇮🇷 می گفتند و می خندیدند . 🇮🇷 ناگهان مرضیه گفت : 🌸 راستی داداش نواب ! 🌸 دیروز چند نفر اومدن ، سراغتو می گرفتن 🌷 نواب گفت : کی بودن ؟! 🇮🇷 مرضیه گفت : 🌸 نمی دونم ، نمی شناسم 🌸 ولی از ظاهرشون معلوم بود که مذهبیَن 🇮🇷 مرضیه در حال صحبت کردن بود 🇮🇷 که نواب حواسش جای دیگه رفت 🇮🇷 پس از کمی مکث ، 🇮🇷 به خواهرش اشاره کرد که ساکت شود 🇮🇷 نواب ، صدایی از پشت بام خانه شنید . 🇮🇷 به مرضیه اشاره کرد که به داخل خانه برود 🇮🇷 خودش هم به حرف زدن ادامه داد : 🌷 حالا نفهمیدی از کجا اومدن و چکار داشتن ؟ 🌷 نکنه بچه های حوزه بودن ؟ 🌷 شاید برای مباحثه اومده باشن ؟ 🌷 شاید هم بچه های مسجد بودن 🇮🇷 نواب در حال حرف زدن ، 🇮🇷 آرام به داخل خانه رفت . 🇮🇷 لباس حضرت داوود را پوشید 🇮🇷 دستی به سینه اش زد 🇮🇷 و تبدیل به زره آهنی شد . 🇮🇷 سپس عمامه پیامبر را سرش کرد 🇮🇷 و تبدیل به کلاه خود فوق پیشرفته شد 🇮🇷 چوب حضرت داوود را چرخاند 🇮🇷 و تبدیل به سپر شد . 🇮🇷 شمشیر ذوالفقار را برداشت 🇮🇷 و به طرف درب سالن حرکت کرد . 🇮🇷 مرضیه گفت : 🌸 چی شده داداش اتفاقی افتاده ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌷 فعلا معلوم نیست 🌷 ولی یه صداهایی از پشت بوم شنیدم 🌷 میرم ببینم چیه 🌷 اگه چیز مهمی نبود بر می گردم 🌷 اما اگه برام اتفاقی افتاد 🌷 شما سوار ذوالجناح شو 🌷 اون می دونه کجا باید بره . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۴ 🌷 🇮🇷 چند آدم فضایی از پشت بام ، 🇮🇷 به حیاط خانه نواب پریدند . 🇮🇷 چینپو ، حلقه های لیزری اش را ، 🇮🇷 به طرف نواب پرتاب کرد . 🇮🇷 مرضیه با فریاد گفت : 🌸 نواب مواظب باش 🇮🇷 نواب سپر داوود را جلوی خودش گرفت 🇮🇷 و لیزرها را دفع کرد 🇮🇷 و با شمشیر ذوالفقار ، به آنها حمله کرد . 🇮🇷 شمشیر ذوالفقار ، آنها را نمی کشت ؛ 🇮🇷 فقط با هر ضربه ای ، چند متر آنها را ، 🇮🇷 به عقب پرتاب می کرد . 🇮🇷 فضائیان ، دوباره بلند شده 🇮🇷 و باز به طرف نواب می آمدند . 🇮🇷 آنها با سلاحهایشان ، همه جا را منفجر کردند 🇮🇷 نواب یادش آمد که عمامه می تواند لیزر بزند 🇮🇷 او نیت لیزر کرد 🇮🇷 و به طرف فضائیان نشانه گرفت . 🇮🇷 لیزر به هر کس اصابت می کرد 🇮🇷 او را دو شقه می کرد 🇮🇷 نواب ابتدا با شمشیر ذوالفقارش ، 🇮🇷 آنها را به عقب می راند . 🇮🇷 و با سپر حضرت داوود ، 🇮🇷 جلوی شلیک های آنها را می گرفت . 🇮🇷 و با لیزر عمامه ، آنها را نابود می کرد . 🇮🇷 چینپو ، فهمید که از پس نواب بر نمی آید 🇮🇷 به خاطر همین دستور عقب نشینی داد 🇮🇷 مردم ، یکی یکی از خانه هایشان بیرون آمدند 🇮🇷 و کنار نواب تجمع کردند . 🇮🇷 و با تعجب ، به نواب و لباس هایش ، 🇮🇷 و به قدرتی که پیدا کرده بود نگاه می کردند . 🇮🇷 سپس یکی از آنها گفت : 🍎 نواب این تویی ؟ 🍎 چرا اینجوری شدی ؟ 🇮🇷 نواب نقابش را برداشت و گفت : آره خودمم 🇮🇷 یکی دیگه گفت : 🌷 چی شده نواب ، اینجا چه اتفاقی افتاده ؟! 🌷 اونا دیگه کی بودن ؟! 🌷 چکارت داشتن ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 همون فضائیان بودن 🌹 فکر کنم می خوان جنگ و شروع کنن 🇮🇷 یکی از اهالی گفت : کدوم جنگ ؟! 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۵ 🌷 🇮🇷 نواب به یکی از فعالین فرهنگی مسجد گفت : 🌹 بی زحمت مردم رو در مسجد جمع کنید . 🌹 می خوام یه چیزای خیلی مهمی براتون بگم 🇮🇷 یکی دیگه از اهالی آمد و گفت : 🌷 آقا نواب ! 🌷 می دونم الآن وقت مناسبی نیست 🌷 اما ما دیروز اومدیم سمت خونه شما 🌷 ولی شما خونه نبودید 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 بله خواهرم گفتند ؛ 🌹 حالا چی شده ؟! 🌷 گفت چند روز پیش ، 🌷 عده ای از طلاب و بچه های مسجد 🌷 به طرف قصر جاویدشاه رفتند 🌷 ولی تا الآن بر نگشتند . 🇮🇷 نواب با تعجب به مردم نگاه کرد . 🇮🇷 لبانش را آرام گاز می گرفت 🇮🇷 به درون خانه رفت 🇮🇷 عصای حضرت موسی را برداشت 🇮🇷 از خانواده اش خداحافظی کرد 🇮🇷 و با همان زره و کلاه خود و سپر و شمشیر ، 🇮🇷 به طرف مسجد حرکت کرد . 🇮🇷 مردم نیز ، پشت سر او به راه افتادند . 🇮🇷 همه در مسجد تجمع کردند . 🇮🇷 نواب برای سخنرانی ، کنار منبر ایستاد . 🇮🇷 پس از کمی مکث ، نفس عمیقی کشید 🇮🇷 و ماجرای سلاح های مقدس ، 🇮🇷 و قدرتی که دارند را به مردم گفت . 🇮🇷 و حسن و مرتضی ، حرف او را تائید کردند . 🇮🇷 سپس فسادهای قصر را یادآوری کرد 🇮🇷 و پس از آن گفت : 🌹 من به شهرهای مختلف ایران رفتم 🌹 ولی هیچ اثری از بیماری ندیدم 🌹 وقتی همه جوانب رو در نظر بگیریم 🌹 به این نتیجه می رسیم 🌹 که قراره یه اتفاقاتی در اینجا بیفته 🌹 اومدن اون همه فضایی ، بستن راه ها ، 🌹 قطع ارتباط با سایر شهرها ، 🌹 قطع تلفن ها و تلگراف ها ، 🌹 مفقود شدن عزیزانی که به قصر رفتند 🌹 و حمله امروزشان به خانه بنده ، 🌹 همه و همه 🌹 بوی جنگ و آتش و خون میده 🌹 ای کاش انقلابمون رو ادامه می دادیم 🌹 و کشور و دین و ناموس و مردممون رو ، 🌹 از شرّ بیگانگان حفظ می کردیم . 🌟 نواب کمی سکوت کرد و پس از مکث گفت : 🌹 هنوزم دیر نشده 🌹 من می خوام برم سمت قصر 🌹 هر کسی که غیرت داره 🌹 و از شهادت نمی ترسه 🌹 بسم الله 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۶ 🌷 🇮🇷 نواب ، با سلاح های مقدس اش ، 🇮🇷 و با عده ای از مردم ، 🇮🇷 به طرف قصر حرکت کردند . 🇮🇷 ناگیتان از حرکت نواب با خبر شد . 🇮🇷 و همه ارتش را ، 🇮🇷 برای سرکوب قیام نواب فرستاد . 🇮🇷 عده مردم نسبت به ارتش خیلی کم بود 🇮🇷 و همین عده نیز ، 🇮🇷 با دیدن آن لشکر و فضائیان و جنیان ، 🇮🇷 ترس بر وجودشان غلبه کرد . 🇮🇷 و یکی یکی از نواب جدا شده و فرار کردند . 🇮🇷 سپس ناگیتان به نواب گفت : 👽 آهای سردار ایران ! 👽 نواب کوچولو 👽 به نفع خودته که تسلیم بشی 👽 تو و این مردم ترسو ، 👽 در برابر ارتش ما ، هیچ شانسی ندارید 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 من با تو هیچ حرفی ندارم 🌹 بگو جاوید شاه خودش بیاد ، کارش دارم 🇮🇷 ناگیتان گفت : 👽 اون با شما کاری نداره 👽 جاوید گفته که همه شما رو باید بکشم 👽 ولی من نمی کشم 👽 و اجازه هم نمیدم که برگردید 👽 پس خودتو تسلیم کن سردار 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 اولا هیچ وقت تسلیم نمی شم 🌹 دوماً چرا به دروغ گفتید 🌹 که ایران به بیماری خطرناکی مبتلا شده ؟ 🌹 چرا استان ما رو محاصره کردید ؟ 🌹 چرا ارتباط ها رو قطع کردید ؟ 🇮🇷 ناگیتان گفت : 👽 چون قراره همه شما کشته بشید 👽 ولی نترس 👽 راه ها دوباره باز میشن 👽 فقط عجله نکن 👽 بعد از کشتن همه مردم خراسان ، 👽 راه ها رو باز می کنیم 👽 و به بقیه شهرها و استانها ، حمله می کنیم 🇮🇷 نواب از شنیدن این تهدید ناراحت شد 🇮🇷 با غیرت و سرعت ، به طرف ارتش دوید 🇮🇷 و عصای حضرت موسی را ، 🇮🇷 به طرف آنان پرتاب کرد ؛ 🇮🇷 و با فریاد گفت : 🌷 اژدهای من ! بیدار شو 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۷ 🌷 🇮🇷 نواب ، عصایش را پرتاب کرد و گفت : 🌷 اژدهای من ، تبدیل شو 🇮🇷 عصای حضرت موسی علیه السلام ، 🇮🇷 به اژدهای بزرگی تبدیل شد . 🇮🇷 ارتش ناگیتان ترسیدند . 🇮🇷 و مردم ، همه با تعجب نگاه می کردند 🇮🇷 و هر کدام با شگفتی می گفت : 🌟 وای خدای من ! این دیگه چیه ؟! 🇮🇷 نواب ، با شمشیر ذوالفقار و لیزرش ، 🇮🇷 به آنان حمله کرد . 🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، به کمک نواب رفتند 🇮🇷 عده ای از مردم هم که ترسیده بودند 🇮🇷 با دیدن این صحنه ها ، 🇮🇷 هیجان زده به کمک نواب شتافتند . 🇮🇷 اژدهای حضرت موسی ، 🇮🇷 هم با ارتش مبارزه می کرد 🇮🇷 و هم مراقب نواب و دوستانش بود . 🇮🇷 ناگیتان تصور نمی کرد که نواب ، 🇮🇷 چنین سلاح و قدرت هایی پیدا کرده بود 🇮🇷 به خاطر همین ؛ 🇮🇷 نسبت به ادامه مبارزه ، 🇮🇷 دچار شک و تردید شده بود . 🇮🇷 افراد ناگیتان ، 🇮🇷 به سمت نواب شلیک می کردند . 🇮🇷 اما سپر حضرت داوود ، 🇮🇷 تیر و موشک و لیزرهای آنها را می خورد . 🇮🇷 و گاهی آن تیرها و لیزرها را ، 🇮🇷 به طرف خودشان پرتاب می کرد . 🇮🇷 پس از مدتی ، 🇮🇷 عده زیادی از ارتش و لشکر تازه نفس و اجنه 🇮🇷 از قصر بیرون آمدند 🇮🇷 و نواب و دوستانش را محاصره کردند . 🇮🇷 نواب ، کمی مکث کرد و به فکر رو رفت . 🇮🇷 سپس به دوستانش گفت : 🌷 همه روی زمین بخوابید . 🇮🇷 نواب ، از عمامه اش ، لیزر زد و چرخید 🇮🇷 و هر کس جلویش بود را ، دو شقه می کرد 🇮🇷 ناگیتان ، خیلی عصبانی شد . 🇮🇷 و ادامه مبارزه را به نفع خود نمی دید . 🇮🇷 به خاطر همین دستور عقب نشینی داد . 🇮🇷 نواب با فریاد گفت : 🌷 ناگیتان ! 🇮🇷 ناگیتان ، با عصبانیت ، نگاهی به نواب کرد 🇮🇷 سپس دوباره نواب گفت : 🌷 یک روز بهتون مهلت میدم 🌷 تا از خاک مقدس ایران برید بیرون . 🌷 وگرنه فردا که به قصر حمله کنیم 🌷 همه شما رو اسیر می کنیم . 🇮🇷 ناگیتان با عصبانیت گفت : 👽 نابودت می کنم نواب . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۸ 🌷 🇮🇷 ناگیتان با تمام افرادش ، 🇮🇷 به طرف قصر برگشتند . 🇮🇷 ناراحتی و عصبانیت از شکستش ، 🇮🇷 در چهره او پیدا بود . 🇮🇷 چینپو به ناگیتان گفت : 👽 قربان ! 👽 من فکر می کنم 👽 همه قدرت اون پسره ، توی سلاح هاشه 👽 اگه ما بتونیم سلاحش رو بگیریم 👽 اون دیگه هیچ قدرتی نداره 🔥 ناگیتان گفت : 🔥 آره امّا چطوری ؟! 🇮🇷 یکی از جن های کافر گفت : ☠ ما می تونیم نامرئی بشیم ☠ می تونیم بریم خونشون ☠ و زمانی که خوابه ، سلاحهاش رو بگیریم 🇮🇷 یکی دیگر از جنیان گفت : 💀 اصلا می تونیم اونو تسخیر کنیم 🔥 ناگیتان گفت : یعنی چی ؟! 🇮🇷 جن گفت : ☠ ما جن ها چنین قدرتی داریم ☠ که می تونیم در بدن انسان ها نفوذ کنیم ☠ و روح و فکر و مغز و قلب اونها رو ، ☠ به دست بگیریم یا از کار بندازیم . 🇮🇷 ناگیتان با تعجب گفت : 🔥 جدی می گی ؟! 🔥 چرا اینو زودتر نگفتید ؟! 🇮🇷 ناگیتان کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت . 🇮🇷 سپس گفت : 🔥 پس امشب برید سر وقتش 🔥 اگه تونستید خودشو با سلاح هاش ، 🔥 پیش من بیارید 🔥 پاداش خوبی بهتون میدم . 🇮🇷 جاوید شاه گفت : 🍂 اگه شب برید ، پیداش نمی کنید 🔥 ناگیتان گفت : منظورت چیه ؟! 🇮🇷 جاوید شاه گفت : 🍂 نواب کسی نیست که یک جا مستقر باشه 🍂 اون ماهی یک بار خونه شو عوض می کنه 🍂 و با حمله امروز صبح به خونه شون ، 🍂 حتماً امشب جاشو عوض کرده . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۶۹ 🌷 🇮🇷 ناگیتان به دوستانش گفت : 🔥 خب چکار کنیم ؟! 🔥 کجا پیداش کنیم؟! 🇮🇷 یکی از جنیان گفت : ☠ نواب هر شب موقع نماز ، تو مسجده ☠ می تونید عده ای رو به مسجد بفرستید ☠ تا بعد از نماز ، تعقیبش کنن ☠ و اگر جاشو پیدا کردن ، به ما بگن 🇮🇷 ناگیتان گفت : 🔥 خب چرا شما نمیرید ؟! 🔥 شما هم می تونید نامرئی بشید 🔥 هم می تونید تو بدن انسانها نفوذ کنید 🔥 اگه شما برید که خیلی بهتره ؟! 🇮🇷 جن گفت : ☠ درسته ولی ، ☠ ما نمی تونیم نزدیک مسجد بشیم ☠ اگه نزدیک مسجد بشیم ، ☠ نابود می شیم . 🇮🇷 ناگیتان ، عده ای را به طرف مسجد فرستاد 🇮🇷 تا نواب را زیر نظر داشته باشند . 🇮🇷 نواب ، در مسجد ، 🇮🇷 مشغول خواندن نماز جماعت بود . 🇮🇷 پس از نماز ، بلند شد 🇮🇷 و با اجازه امام جماعت مسجد ، 🇮🇷 یک مسئله از احکام گفت 🇮🇷 و یک مسئله از اخلاق بیان کرد . 🇮🇷 و پس از آن ، 🇮🇷 به پیروزی بر فضائیان و اجنه اشاره کرد . 🇮🇷 و بر لزوم آزادی زندانیان و ادامه انقلاب 🇮🇷 تا محو کامل حکومت فاسد ، تاکید کرد . 🇮🇷 نواب ، با عده ای از اهالی محل ، 🇮🇷 از مسجد بیرون آمد . 🇮🇷 و افراد ناگیتان نیز ، 🇮🇷 پشت سر آنان حرکت می کردند . 🇮🇷 نواب ، با دو نفر دیگر ، 🇮🇷 وارد یک خانه شدند . 🇮🇷 یکی از اهالی محل به نام اکبری ، 🇮🇷 به نواب پیشنهاد داده بود 🇮🇷 تا چند روز در خانه آنان بماند . 🇮🇷 نواب نیز پیشنهاد او را پذیرفت . 🇮🇷 و با خواهرش مرضیه ، به خانه آنها آمد . 🇮🇷 افراد ناگیتان ، 🇮🇷 تا چند ساعت منتظر نواب شدند 🇮🇷 وقتی دیدند که نواب ، 🇮🇷از آن خانه بیرون نمی آید . 🇮🇷 مطمئن شدند که مکان جدید نواب ، 🇮🇷 همین جاست . 🇮🇷 به سرعت به طرف قصر برگشتند 🇮🇷 و اجنه را با خبر کردند . 🇮🇷 اجنه نیز ، به طرف نواب حرکت کردند . 🇮🇷 همه در خواب بودند . 🇮🇷 به اتاقی که نواب و خواهرش ، 🇮🇷 در آن خواب بودند ، داخل شدند . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۷۰ 🌷 🇮🇷 نواب و مرضیه ، خواب بودند . 🇮🇷 یکی از اجنه ها ، داخل بدن نواب شد . 🇮🇷 و دو اجنه دیگر ، به دنبال سلاح ها رفتند . 🇮🇷 نواب ، از خواب پرید . 🇮🇷 و دیوانه وار به دور خود می پیچید . 🇮🇷 به حیاط خانه رفت و دور حوض دوید . 🇮🇷 و سر خود را به دیوار می کوبید . 🇮🇷 مرضیه با ترس از خواب بیدار شد . 🇮🇷 و با نگرانی ، به دنبال نواب می دوید . 🇮🇷 نواب نیز ، داد و فریاد می کرد . 🇮🇷 که باعث بیدار شدن صاحب خانه شد . 🇮🇷 آن دو اجنه ای که دنبال سلاح ها بودند 🇮🇷 موفق شدند آن سلاح ها را پیدا کنند . 🇮🇷 می خواستند آنها را بردارند 🇮🇷 که ناگهان صدایی از پشت آمد که می گفت : 🔮 شما اینجا چکار می کنید ؟! 🇮🇷 آن دو اجنه ، روی خود را به عقب برگرداندند 🇮🇷 جن سفید پوشی را دیدند . 🇮🇷 که با لبخند ایستاده 🇮🇷 دستش را به طرف آنان ، دراز کرده ، 🇮🇷 و انگشتری نورانی در در دستش بود . 🇮🇷 دو اجنه به او گفتند : ☠ تو دیگه کی هستی ؟! 🇮🇷 جن سفید پوش با همان لبخند ، گفت : 🌸 هیدرا هستم ، در خدمتم 🇮🇷 دو اجنه گفتند : ☠ هیدرا از اینجا برو ! ما با تو کاری نداریم 🇮🇷 هیدرا لبخندی زد و گفت : 🌸 بله می دونم ؛ امّا من با شما کار دارم 🇮🇷 آقای اکبری ، محکم نواب را گرفته بود . 🇮🇷 خانواده اش ، ترسیده بودند 🇮🇷 و مرضیه نیز ، به خاطر نواب گریه می کرد 🇮🇷 ناگهان ، هیدرا از اتاق نواب بیرون آمد . 🇮🇷 و به طرف نواب آمد . 🇮🇷 مرضیه ، از دیدن جن سفید ، وحشت کرد 🇮🇷 خانواده اکبری به درون خانه فرار کردند 🇮🇷 آقای اکبری نیز با ترس گفت : 🌟 تو کی هستی ؟! 🌟 تو خونه من چکار می کنی ؟! 🌟 توی اتاق نواب ، چکار داشتی ؟! 🇮🇷 هیدرا ، نگاهی به صاحب خانه کرد 🇮🇷ِ لبخندی زد 🇮🇷 و به سرعت به درون جسم نواب رفت . 🇮🇷 مرضیه دستش را جلوی دهانش گذاشت . 🇮🇷 جیغ و فریاد کشید . 🇮🇷 و بعد از چند دقیقه ، 🇮🇷 جن سیاهی از درون نواب بیرون آمد . 🇮🇷 و به دنبال آن ، هیدرا بیرون آمد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۷۱ 🌷 🇮🇷 هیدرا به سرعت ، به درون جسم نواب رفت . 🇮🇷 و جن سیاه را ، از بدن نواب بیرون کرد . 🇮🇷 به دنبال آن ، هیدرا نیز بیرون آمد . 🇮🇷 و انگشترش را به طرف آن جن گرفت . 🇮🇷 سپس نور زردی از انگشترش خارج کرد . 🇮🇷 و آنرا مثل یک طناب ، به دور جن پیچید . 🇮🇷 و او را به بند کشید . 🇮🇷 نواب ، بیهوش به زمین افتاد . 🇮🇷 هیدرا نیز ، 🇮🇷 وقتی ترس مرضیه و خانواده اکبری را دید 🇮🇷 دوباره لبخندی زد و گفت : 🌸 نترسید ، من دوست شما هستم . 🌸 اومدم به نواب کمک کنم . 🇮🇷 سپس هیدرا به طرف نواب رفت . 🇮🇷 مرضیه ، چوبی را بلند کرد 🇮🇷 و به هیدرا گفت : 🌹 نزدیکش نشو 🌹 اگه بهش دست بزنی ، می زنمت 🇮🇷 هیدرا لبخندی زد و گفت : 🌸 نترسید دختر خانم ، کاریش ندارم 🌸 فقط می خوام کمکش کنم 🇮🇷 هیدرا بالای سر نواب رفت . 🇮🇷 و اسم اعظم را برای او زمزمه کرد . 🇮🇷 نواب ، آرام چشمانش را باز کرد و به هوش آمد 🇮🇷 صاحب خانه نیز ، او را بلند کرد 🇮🇷 و زیر بغلش را گرفت ؛ 🇮🇷 و او را به طرف اتاقش برد . 🇮🇷 مرضیه ، جلوتر از همه وارد اتاق شد 🇮🇷 تا هم در را باز کند و هم اتاق را تمییز نماید 🇮🇷 که ناگهان جیغ زنان ، 🇮🇷 با ترس فراوان و فریادکنان ، 🇮🇷 به سرعت ، از اتاق بیرون آمد . 🇮🇷 آقای اکبری ، از دیدن ترس او نگران شد 🇮🇷 و با ترس گفت : 🌟 چی شده دخترم ؟! 🇮🇷 مرضیه با وحشت گفت : 🌷 دوتا دیگه مثل این سیاهه ، تو اتاق هستند . 🇮🇷 هیدرا گفت : 🌸 نترسید چیزی نیست 🌸 خودم اونا رو بستم 🌸 نمی تونن به شما آسیبی برسونن 🇮🇷 صاحب خانه ، نواب را به اتاق برد 🇮🇷 او را آرام سر جایش خواباند . 🇮🇷 سپس دستش را گرفت و با لبخند گفت : 🌟 حالت خوبه پسرم ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 آره فکر کنم خوبم 🌹 چی شده بود ؟ چه اتفاقی افتاد ؟! 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۷۲ 🌷 🇮🇷 هیدرا با لبخند گفت : 🌸 سلام برادر 🌸 خوشحالم که دوباره می بینمت . 🇮🇷 نواب با احساس دردی که داشت ، گفت : 🌹 شما کی هستی ؟! 🌹 مگه قبلاً همدیگر و دیدیم ؟! 🇮🇷 هیدرا با همان لبخندش گفت : 🌸 من بنده ای از بندگان خدا هستم . 🌸 برادر بزرگ شما ، اسمم هیدرا . 🌸 از نژاد جن های مسلمان . 🌸 آره ؛ قبلا دیده بودمت ، اما شما منو ندیدی 🌸 یادته اون وقتی که ، 🌸 برای پیدا کردن سلاح های مقدس ، 🌸 با دوستات رفته بودی ماجراجویی ؟! 🌸 یادته هر جا راه رو بلد نبودی 🌸 یه نوری براتون ظاهر می شد ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 آره یادمه ، مگه میشه یادم بره 🌹 مثل همون نوری که ، 🌹 ما رو به طرف کوه نور هدایت کرد 🇮🇷 هیدرا گفت : 🌸 بله 🌸 یا مثل اون نوری که بالای هرم بود 🌸 خلاصه ، اون نوارها من بودم . 🌸 من بودم که شمارو هدایت می کردم . 🇮🇷 نواب با تعجب گفت : 🌹 جدی می گی ؟! 🇮🇷 هیدرا تبسمی کرد و گفت : 🌸 راستی ! آخرش فهمیدی 🌸 کی سنگ سلیمان رو ، تو جیبت گذاشت ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 نکنه بازم کار تو بود ؟! 🇮🇷 هیدرا گفت : 🌸 بله کار داداشت بود ، شک نکن 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 مشتاق دیدار برادر ، 🌹 حضرت خضر به من گفته بود 🌹 به هر حال بابت همه کمکات ممنونم . 🇮🇷 هیدرا گفت : 🌸 خواهش می کنم کوچولو 🇮🇷 نواب ، به جن های سیاهی که ، 🇮🇷 با طناب نوری بسته شده بودند ، نگاهی کرد 🇮🇷 و به هیدرا گفت : 🌹 اینا دیگه کی هستن ؟! 🇮🇷 هیدرا گفت : 🌸 اینا جن های کافرن . 🌸 از نژاد قوم شیاطین . 🌸 اونا از طرف ناگیتان اومده بودن 🌸 برای اینکه هم سلاح های مقدس رو بگیرن 🌸 و هم شما رو از پا در بیارن . 🌸 منم وقتی فهمیدم که جونت در خطره 🌸 به سرعت خودمو بهت رسوندم . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۷۳ 🌷 🇮🇷 نواب به هیدرا گفت : 🌹 شما از کجا فهمیدی که جونم در خطره ؟! 🇮🇷 هیدرا ، دستش را به طرف نواب گرفت 🇮🇷 به طوری که نگین های انگشترش ، 🇮🇷 روبروی نواب ، قرار گرفتند . 🇮🇷 ناگهان نگین ها ، به رنگ سبز ، نورانی شدند 🇮🇷 پس از چند لحظه ، همه نگین ها سفید شدند 🇮🇷 و پس از آن ، نگین ها قرمز شدند . 🇮🇷 و سپس به صورت چشمک زنان ، 🇮🇷 رنگ سبز و سفید و قرمز عوض می کرد 🇮🇷 سنگ سلیمان که در جیب نواب بود نیز ، 🇮🇷 از جیبش بیرون آمد و به انگشتر هیدرا چسبید . 🇮🇷 سنگ سلیمان نیز ، مثل نگین های انگشتر ، 🇮🇷 به سه رنگ سبز و سفید و قرمز ، 🇮🇷 چشمک زنان نور عوض می کرد . 🇮🇷 هیدرا ، سنگ سلیمات را از انگشتر جدا کرد 🇮🇷 و در دست دیگرش گرفت و به نواب گفت : 🌸 این سنگ خبرم کرد . 🇮🇷 سپس سنگ را روبروی انگشتر گرفت 🇮🇷 و ذکری آرام و زیر لب خواند 🇮🇷 ناگهان سنگ سلیمان ، 🇮🇷 به جای اصلی خودش در انگشتر برگشت . 🇮🇷 دوباره هیدرا گفت : 🌸 این انگشتر رو که می بینی ، 🌸 خود حضرت سلیمان بهم داده 🌸 که هفتا نگین داشتد . 🌸 اما الآن فقط پنج تاشون هستند . 🌸 دوتا از نگین ها رو ، جناب سلیمان نبی ، 🌸 از انگشتر جدا کردند 🌸 و زیر منبر خودشان در مسجدالاقصی 🌸 پنهان کردند . 🌸 که خدایی نکرده ، 🌸 اگر انگشتر به دست نااهلان بیفته 🌸 حداقل با هفت نگین نباشه ، 🌸 چون انگشتر با هفت نگینش ، 🌸 قدرت نابودی همه دنیا رو داره . 🌸 اما با این حال ، هر کدوم از این نگین ها ، 🌸 قدرت خاصی دارند . 🌸 یکی باد و طوفان می فرسته 🌸 یکی همه زبان ها و لهجه ها رو یادت میده 🌸 که سنگش دست خودت بود 🌸 یکی جن گیر می فرسته 🌸 همین طنابای نورانی که 🌸 باهاشون این جن های کافر و بستم 🌸 به این طناب ها میگن جن گیر . 🌸 یکی شرّ شیاطین و اجنه کافر و 🌸 از شما دفع می کنه . 🌸 اگر این سنگ و داشته باشی 🌸 دیگه هیچ جنی نمی تونه در شما نفوذ کنه 🌸 و شما رو تسخیر کنه . 🌸 و اما انگشتر آخر ، طی الارض هست . 🌸 این سنگ کمکت می کنه 🌸 تا به هر نقطه ای از زمین که بخواهی ، 🌸 با یک چشم به هم زدن ، سفر کنی . 🌸 البته بعضیا هم بهش میگن سنگ مکان . 🌸 اما اون دوتا سنگی که نیستن 🌸 یکی سنگ زمان بود 🌸 اگر اونو داشتیم ، به هر زمانی که خواستیم 🌸 می تونستیم بریم 🌸 و آخری ، سنگ آتیشه . 🌸 که آتش ازش بیرون میاد . 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۷۴ 🌷 🇮🇷 هیدرا ، انگشتر را از دستش درآورد . 🇮🇷 و به طرف نواب گرفت و گفت : 🌸 اینو بذار تو دستت 🇮🇷 نواب با تعجب گفت : 🌹 چرا به من می دی ؟! 🌹 مگه مال شما نیست ؟! 🌹 مگه یادگار حضرت سلیمان نیست ؟! 🇮🇷 هیدرا گفت : 🌸 جناب نواب ! 🌸 هر صد سال ، یک ولی الله ظهور می کنه 🌸 و در این زمان ، شما ولی الله ما هستی 🌸 و بنده هم از امروز ، سرباز شما هستم . 🌸 فقط تنها خواهشی که ازتون دارم 🌸 اینه که کمکم کنی 🌸 تا انتقام خانواده ام رو ، از ناگیتان بگیرم 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 مگه با تو چکار کرده ؟ 🌹 چه بلائی سر خانوادت آورده ؟! 🇮🇷 هیدرا گفت : 🌸 ناگیتان ، قبل از اینکه به طرف زمین بیاد 🌸 به سیاره ما حمله کرد 🌸 پدرم و چند نفر از برادران و دوستانم رو ، 🌸 به قتل رساند . 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 خیلی متاسفم ، تسلیت عرض می کنم 🌹 اما یه سوال برای پیش اومده ! 🌹 مگه شما ، توی فضا زندگی می کنی ؟ 🇮🇷 هیدرا ، همه ماجرای خود و پدرش را ، 🇮🇷 و رفتنشان به سیاره سیسون ، 🇮🇷 و همچنین چگونگی آشنایی خود با ناگیتان 🇮🇷 و ساخت دروازه زمین به فضا را ، 🇮🇷 برای نواب تعریف کرد . 🇮🇷 دوباره نواب گفت : 🌹 سرگذشت زندگی شما ، 🌹 هم خیلی هیجان انگیزه هم خیلی دردناک 🌹 یعنی شما زمان حضرت سلیمان بدنیا اومدی ؟ 🌹 جالبه واقعا ؟! 🌹 هم با پیامبران زیادی دوست بودین 🌹 هم با امامان ... 🌹 بهر حال ، من تا فردا به ناگیتان فرصت دادم 🌹 اگه تا فردا از ایران رفت ، که هیچ ؛ 🌹 نمی تونم قولم رو بشکونم 🌹 اما اگه نرفت ؛ میدم دست خودت 🌹 و هر طور که خواستی ازش انتقام بگیر 🇮🇷 هیدرا تبسم کرد . 🇮🇷 سپس اشاره به جن های سیاه کرد و گفت : 🌸 برادر ! با اینا چکار کنیم ؟! 🇮🇷 نواب گفت : آزادشون کن برن 🌸 هیدرا گفت : مطمئنی ؟! 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 آره بذار برن ؛ اینا به درد ما نمی خورن 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نواب قسمت ۷۵ 🌷 🇮🇷 نواب برای نماز صبح به مسجد رفت . 🇮🇷 بعد از نماز صبح ، 🇮🇷 برای دفع فتنه جاویدشاه و فضائیان ، 🇮🇷 اول دسته جمعی دعای ندبه را زمزمه کردند . 🇮🇷 تا اینکه جمعیت مردم بیشتر می شد 🇮🇷 سپس همراه با مردم و علما و طلاب ، 🇮🇷 برای حمله به قصر ، 🇮🇷 در حیاط مسجد تجمع کردند . 🇮🇷 با طلوع آفتاب ، پشت سر نواب ، 🇮🇷 به طرف قصر ، راه افتادند . 🇮🇷 دروازه قصر باز بود . 🇮🇷 همگی داخل قصر شدند . 🇮🇷 اما کسی در آنجا نبود . 🇮🇷 نه ماشینی نه کارگری و نه هیچکس دیگری . 🇮🇷 هیدرا به نواب گفت : 🌸 من می رم داخل ، یه نگاهی بندازم 🇮🇷 هیدرا ، مثل باد ، به داخل عمارت رفت . 🇮🇷 با سرعتی فراصوت ، 🇮🇷 همه قصر را ، جستجو کرد . 🇮🇷 اما هیچ کسی آنجا نبود . 🇮🇷 هیچ اثری از اهالی قصر نبود . 🇮🇷 سپس هیدرا به طرف نواب آمد و گفت : 🌸 برادر ، فکر کنم فرار کردند . 🇮🇷 نواب به جمعیت رو کرد و گفت : 🌹 آیا از شما ، کسی اونارو دیده که فرار کنن 🌹 یا اینکه به جای دیگه ای برن ؟! 🇮🇷 یکی از جمعیت گفت : 🌟 من که همه شب و خواب بودم 🇮🇷 دیگری گفت : 🌟 من که چیزی ندیدم . 🇮🇷 یکی دیگر گفت : 🌟 فکر نکنم جایی رفته باشن 🌟 چون اگه رفته باشن 🌟 یه سروصدایی می کردن 🌟 حداقل صدای سفینه فضایی رو می شنیدیم 🇮🇷 نواب و هیدرا ، به فکر فرو رفتند 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 اینجا حتما یه خبرایی هست 🌹 یه جای کار می لنگه 🌹 چطور ممکنه که یه دفعه ، 🌹 بدون اینکه کسی چیزی دیده باشه 🌹 همه شون با هم غیب بشن ؟؟!! 🌟 ادامه دارد ...🌟 📚 نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 ماجراهای نواب قسمت ۷۶ 🌷 🇮🇷 نواب به حسن و مرتضی گفت : 🌹 برید ببینید که این قصر ، 🌹 تونل زیر زمینی یا راه مخفی داره یا نه 🇮🇷 حسن و مرتضی به همراه مردم ، 🇮🇷 به دنبال راه مخفی می گشتند . 🇮🇷 پس از اطمینان از تخلیه کامل قصر ، 🇮🇷 همه مردم ، به شادی و پایکوبی پرداختند . 🇮🇷 یکی شیرینی جشن پیروزی می داد . 🇮🇷 یکی گل به مردم هدیه می داد . 🇮🇷 یکی غذای نذری پخش می کرد . 🇮🇷 به مدت دو شبانه روز ، از مساجد ، 🇮🇷 بانگ الله اکبر پخش می شد . 🇮🇷 و مردم نیز از پشت بام خانه ها ، 🇮🇷 ندای الله اکبر سر می دادند . 🇮🇷 اما هیدرا همچنان مشغول تفکر بود . 🇮🇷 و ماجرای ناپدید شدن ناگهانی اهل قصر را ، 🇮🇷 با خود مرور می کرد . 🇮🇷 که ناگهان آرام با خودش گفت : 🌸 نه !!!!! 🌸 این امکان نداره !!!! 🇮🇷 نواب ، متوجه هیدرا شد 🇮🇷 دید که هیدرا با خود حرف میزند 🇮🇷 لبخندی به هیدرا زد و گفت : 🌹 چیزی شده ؟! 🌹 خوشحال نیستی انگار ؟! 🇮🇷 هیدرا به نواب گفت : 🌸 همه وسایل قصر ناپدید شدند . 🌸 یا بهتره بگم ، با یک چشم بر هم زدن 🌸 به جای دیگری ، منتقل شدند . 🌸 و فقط یک نفر میتونه 🌸 همه چیز و از اینجا برداره . 🌸 و بفرسته یه جای دیگه . 🌸 اگه حدسم درست باشه ، کارمون زاره 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 منظورت چیه ؟! 🇮🇷 هیدرا گفت : 🌸 عفریت برگشته 🇮🇷 نواب گفت : 🌹 عفریت دیگه کیه ؟ 🇮🇷 مردم ، نواب را به رهبری ایران برگزیدند . 🇮🇷 و تا یک هفته ، به جشن و شادی پرداختند . 📚 پایان فصل اول 📚 🔮 @amoomolla