eitaa logo
محتوای تربیت کودک
10.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
92 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مدیر : حامد طرفی @amoo_molla مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_amoo گزارش فعالیت @amoomolla_news
مشاهده در ایتا
دانلود
40.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان فرمانروایی طالوت رده : کودک و نوجوان و جوانان قسمت سوم ( آخر ) 🔮 @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 قسمت پانزدهم 🌟 در سیاره سیسون ، 🌟 به تبلیغ دین مبین اسلام ، 🌟 و مذهب تشیع پرداختم . 🌟 اوایل خیلی اذیت شدم ؛ 🌟 گاهی مرا می زدند ، 🌟 گاهی آب جوش ، آب کثیف یا آشغال ، 🌟 روی سرم می ریختند ؛ 🌟 گاهی نیز با حرفهای زشت ، 🌟 تحقیرم می کردند . 🌟 گاهی ، با سر و صورت خونی ، 🌟 به خانه پدرم بر می گشتم . 🌟 پدرم نیز با این کارم موافق نبود ؛ 🌟 و چندین بار مانع تبلیغ من شد ؛ 🌟 و حتی تذکر داد 🌟 که این تبلیغ کردن ها را ، تمام کنم 🌟 ولی من از تبلیغ دست نکشیدم . 🌟 اوضاع سیاره سیسون ، 🌟 خیلی ناجور و نابسامان شده بود ؛ 🌟 هر کی مخالف آنها بود ؛ 🌟 زندانی و شکنجه می شد . 🌟 و خانه و خانواده او را ، 🌟 به خاک و خون می کشیدند . 🌟 اما با من نمی توانستند چنین کاری بکنند . 🌟 چون پدرم ، یک زمانی ، 🌟 مامور مخصوص شیطان بزرگ بود . 🌟 در سیاره سیسون ، 🌟 روز به روز ، جمعیت زیادتر می شد . 🌟 ولی پر شده بود از خباثت و خیانت ، 🌟 از جنگهای سرد و گرم ، از مسابقه تسلیحاتی ، 🌟 از قدرت طلبی ، از نابودی نسل همدیگر ، 🌟 از تولید و تکثیر سلاح های جنگی ، 🌟 از طغیان غارت گران ، 🌟 از آه و ناله و استمداد گرسنگان ، 🌟 از گسترش فقر و بیکاری ، 🌟 از محرومیت طبقه ضعیف ، 🌟 از تنزل اخلاق ، از بی رغبتی به امور دینی ، 🌟 از روی گردانی از قوانین الهی ، 🌟 از افراط در مادی گری ، از شهوت پرستی ، 🌟 از رونق یافتن مظاهر فساد ، 🌟 از رواج ترس و دلهره و اضطراب ، 🌟 از تیره و تاریک بودن جهان ، 🌟 از اختلافات ، از جهل و نادانی ، 🌟 از تشدید ظلم و ستم و جور ، 🌟 از کینه توزی ، از خونریزی ، 🌟 از استکبار و استضعاف ، 🌟 از زندگی طبقاتی ، از فقر و بیچارگی ، 🌟 از پریشانی و نا امنی ، از ربا و دزدی ، 🌟 از ظلم و تبعیض و بی عدالتی و... 🌟 این خصوصیات ، سیاره سیسون را ، 🌟 به یک سیاره وحشی ، تبدیل کرده بود . 🌟 بارها تصمیم گرفتم ؛ 🌟 از آن سیاره وحشی فرار کنم ؛ 🌟 و به زمین برگردم . 🌟 اما به عشق امام علی و فرزندانش ، 🌟 و با توکل به خداوند بزرگ ؛ 🌟 به تبلیغم ادامه دادم . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌷 پاسخ معماهای فاطمیه 🌷 🌸 ۱. پسر حضرت زهرا که در شکم حضرت زهرا شهید شد ؟! 👈 حضرت محسن 🌸 ۲. محل تولد حضرت زهرا ؟! 👈 مکه 🌸 ۳. سوره حضرت فاطمه ؟! 👈 سوره مبارکه کوثر 🌸 ۴. مادر شیعیان ؟! 👈 حضرت فاطمه سلام الله علیها 🌸 ۵. چهار بانوی بهشتی ؟! 👈 حضرت مریم ، آسیه ، خدیجه و فاطمه
45.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی حضرت سلیمان 🇮🇷 فصل دوم 🇮🇷 قسمت اول 🇮🇷 مناسب برای همه سنین غیر از خردسالان @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای شکرستان 🇮🇷 رده سنی : خردسال ، کودک و نوجوان 🇮🇷 قسمت چهارم 🔮 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 نوای قرآنی 👈 ویژه مناسبتها و مراسم های قرآنی 🌸 همچون افتتاحیه ی مسابقات قرآن @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 قسمت شانزدهم 🌟 علاوه بر تبلیغ دین و مذهب ، 🌟 به کار فرهنگی مشغول شدم . 🌟 و بیشتر انرژی خود را ، 🌟 روی تربیت بچه جن ها قرار دادم . 🌟 از طریق شوخی و بازی و خنده ، 🌟 مطالب اخلاقی و دینی را ، 🌟 به بچه جن ها یاد می دادم . 🌟 گاهی هم به زمین می رفتم ؛ 🌟 و از رهنمودهای علمای شیعه ، 🌟 استفاده می کردم . 🌟 و هر بار ، در برگشتن به سیسون ، 🌟 با خود کتاب های اخلاقی ، 🌟 و احادیث اهل بیت می آوردم . 🌟 به سفارش علما ، به پدر و برادرانم ، 🌟 بیشتر از قبل احترام گذاشتم . 🌟 تا انشالله در آینده ، 🌟 حامی خوبی برایم باشند . 🌟 به مردم کمک می کردم ؛ 🌟 به فقرا رسیدگی می کردم ؛ 🌟 مشکلات دیگران را حل می کردم ؛ 🌟 بار آنها را برایشان کول می کردم ؛ 🌟 کارهای خانه شان را ، 🌟 مجانی انجام می دادم . 🌟 به آنها پول قرض می دادم ؛ 🌟 و کارهای دیگری که باعث می شد 🌟 آنها را به طرف خودم جذب کنم . 🌟 و در عین حال ، غیر مستقیم ، آنان را ، 🌟 به دین خدا ، هدایت می کردم . 🌟بعد از مدتی ، 🌟 یکی از برادرانم به نان سیکان ، 🌟 به من ملحق شد 🌟 و به همه اعلام کرد که شیعه شد . 🌟 از آن روز با کمک همدیگر ، 🌟 کار تبلیغی و فرهنگی می کردیم . 🌟 ما مطالب اخلاقی را ، 🌟 به شیوه های مختلف بیان می کردیم . 🌟 تا در عمق وجودشان رسوخ کند . 🌟 با این کارها ، اخلاق جن ها ، 🌟 کمی داشت بهتر می شد . 🌟 ولی هنوز وحشی گری آنها ، بیشتر بود . 🌟 یک روز که در بازار ، 🌟 مشغول کمک کردن به جن ها بودم ؛ 🌟 یک دختر جنی ، از کنارم گذشت . 🌟 تا آن روز ، به فکر ازدواج نبودم ، 🌟 ولی با دیدن این دختر جنی ، 🌟 به فکر عمیقی فرو رفتم . 🌟 در موردش پرس و جو کردم ؛ 🌟 پدرش ، کسّال نام داشت . 🌟 او شرورترین جن در سیسون بود 🌟 جن های شرور در سیسون زیاد بودند 🌟 اما کسّال ، از همه بدتر بود . 🌟 همیشه در حال جنگ و دعوا و خونریزی بود . 🌟 به خاطر همین تصمیم گرفتم ، 🌟 دخترشو فراموش کنم . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
به لطف خدا و یاری شما ، چراغ نوزدهم هم روشن شد . خدا به همه شما سروران ، خیر و برکت بده و بلا را از زندگی و شهر و کشورتون دفع کنه
🌷 معمای مذهبی 🌷 ۱. حشره سوره نحل ؟! ۲. قدردانی کردن ؟! ۳. مادر امام صادق علیه السلام ؟! ۴. سوره خوردنی ؟! ۵. راستگو ؟! 👈 باهوشا بسم الله @amoomolla
به مدد الهی و به لطف شما سروران چراغ بیستم هم روشن خدا خیرتون بده خدا به شما و خانوادتون سلامتی بده ممنون که فکر بچه های فقیر و ایتام هستید انشالله این راه ادامه دارد ...
41.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی حضرت سلیمان 🇮🇷 فصل ۲ ، قسمت دوم 🇮🇷 مناسب برای همه سنین غیر از خردسالان @amoomolla
🌸 یگانه دهقان منشادی ... 🌸 ۵ ساله ... از یزد @amoomolla
32.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای شهر موشکی 🇮🇷 قسمت هفتم : نبرد برای پیروزی 🔮 @amoomolla 🎥
🌷 پاسخ معمای مذهبی 🌷 ۱. حشره سوره نحل ؟! 👈 زنبور عسل ۲. قدردانی کردن ؟! 👈 تشکر ۳. مادر امام صادق علیه السلام ؟! 👈 ام فروه ۴. سوره خوردنی ؟! 👈 تین ۵. راستگو ؟! 👈 صادق @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 قسمت هفدهم 🌟 روز به روز ، جمعیت ما در سیاره سیسون ، 🌟 زیادتر و زیادتر می شد . 🌟 و کنترل این همه جن ، سخت بود . 🌟 به بزرگان جن پیشنهاد دادم 🌟 که یک سری قوانین نوشته شود 🌟 و به مردم بدهیم تا رعایت کنند . 🌟 بزرگان ، از طرح من خوششان آمد 🌟 و عده ای را مسئول اجرای قوانین کردند . 🌟 پس از اجرای آن طرح ، 🌟 نظم و انضباط بیشتری ، برقرار شد . 🌟 جن ها ، از فعالیت ها و تلاش های من ، 🌟 هم خیلی راضی بودند 🌟 و هم خیلی تعریف می کردند . 🌟 سپس پیشنهاد برگزاری شورا کردم 🌟 به این صورت که از هر قبیله ، 🌟 یک نفر در شورا حاضر شود ؛ 🌟 و نسبت به مسائل جن ها و معیشت آنها ، 🌟 نظر و طرح و ایده بدهد . 🌟 در یکی از آن جلسه ها ، 🌟 یکی از بزرگان ، 🌟 سوالاتی در مورد اسلام و شیعه کرد . 🌟 پس از شنیدن پاسخ های متفاوت ، 🌟 تنها پاسخ من او را قانع کرد ‌. 🌟 و سپس مسلمان و شیعه شد . 🌟 تعریف مردم از خوبی های من ، 🌟 و محبت شان به من ، 🌟 روز به روز بیشتر می شد . 🌟 یک روز که در حال خواندن نماز بودم 🌟 احساس کردم که تنها نیستم 🌟 پس از اتمام نمازم ، به پشتم نگاه کردم 🌟 و پدرم را دیدم که با یک لبخند زیبا ، 🌟 دم در ایستاده بود و به من نگاه می کرد . 🌟 منم لبخندی زدم و گفتم : 🌷 چی شده بابا 🍂 گفت : هیچی 🍂 دارم به بهترین بنده خدا ، نگاه می کنم . 🍂 منو بگو که همه عمرم ، 🍂 در راه منحرف کردن مردم گذشت 🍂 ولی تو انگار می خواهی 🍂 کار مرا خراب کنی 🍂 و همه مردم را هدایت کنی 🌟 پدر کمی مکث کرد و سپس گفت : 🍂 هیدرا !؟ 🌷 گفتم : بله پدر جان 🍂 گفت : من بهت افتخار می کنم 🌷 منم لبخندی زدم و گفتم : 🌷 ممنون بابا جان 🌷 من هر چی بودم و هر چی شدم 🌷 به خاطر وجود شما بوده 🌷 به خاطر تربیت خوب شما بوده 🌷 به خاطر عشق و محبت های شما بوده 🌟 پدر گریه کرد و گفت : 🍂 دروغ نگو پسر ، 🍂 خودت بهتر می دونی 🍂 که اینطور نیست 🍂 تو اگر عزیز خدا و مردم شدی 🍂 به خاطر محبت اهل بیت بوده 🍂 چقدر به انتظار احمد و هیدرا بودی 🍂 و از انتظار خسته نشدی 🍂 و ما فقط تو را مسخره می کردیم 🍂 اما حالا تو پیروز شدی و ما مغلوب . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌸 بعضی از والدین ، پس از گذر زمان ، 🌸 و با رسیدن فرزندشان به دوران نوجوانی 🌸 به این باور می‌رسند 🌸 که مسیر تربیت را به اشتباه رفته‌اند 🌸 و از عدم اهتمام به تربیت فرزندان خود ، 🌸 متأسف‌ و رنجورند . 🌸 آن‌ها از این نکته غافل‌ بودند 🌸 که بهترین زمان‌هایی را ، 🌸 که فرصت تربیت داشتند ، 🌸 به خرید اشیا و اسباب بازی بسنده کردند 🌸 و تربیت را در پول و کفش و لباس و خوراکی و اسباب بازی های گران قیمت ، دیدند . 🌸 و از اصل تربیت آنها ، غافل شدند . 🔮 @amoomolla
43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی حضرت سلیمان 🇮🇷 فصل ۲ ، قسمت سوم 🇮🇷 مناسب برای همه سنین غیر از خردسالان @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 قسمت هجدهم 🌟 پدرم لبخندی زد و گفت : 🍂 من می خواهم شیعه شوم ، چکار کنم ؟! 🌟 من نیز با تعجب ، به پدر نگاه کردم و گفتم : 🌷 الهی قربونتون برم ، جدی میگین ؟! ... 🌟 بعد از شیعه شدن پدرم ، 🌟 همه برادرانم نیز شیعه شدند . 🌟 و همین اتفاق باعث شد 🌟 که یک سوم جمعیت ، شیعه شوند . 🌟 یک روز که مشغول کشاورزی بودم 🌟 صدای جیغ زنانه شنیدم 🌟 به اطرافم نگاه کردم 🌟 از دور ، چندتا جن دیدم 🌟 که به طرف کوه ها می دویدند . 🌟 و یک چیزی مثل گونی ، 🌟 با خود حمل می کردند . 🌟 به طرفشان پرواز کردم . 🌟 از دور تعقیبشان کردم . 🌟 در منطقه چهارکوه ایستادند . 🌟 چارکوه ، منطقه ای بود ؛ 🌟 که چهارتا کوه به صورت ضربدری ، 🌟 کنار هم قرار داشتند . 🌟 آنان وسط کوه ها ، برای خودشان ، 🌟 خانه ای درست کرده بودند . 🌟 گونی را باز کردند . 🌟 و دختری را از آن ، بیرون آوردند . 🌟 تا تاریک شدن هوا ، 🌟 حدود هشت ساعت دیگه مانده بود . 🌟 روی یکی از کوه ها دراز کشیدم ، 🌟 و منتظر ماندم که هوا تاریک شود . 🌟 تصمیم گرفتم بخوابم 🌟 تا شب که برای نجات دختر رفتم ، 🌟 لااقل خسته و کسل نباشم . 🌟 چشمانم را بستم ؛ و تا تاریک شدن هوا ، 🌟 چند بار از خواب پریدم ؛ و دوباره خوابیدم . 🌟 هوا کاملا تاریک شد ؛ 🌟 وقتی مطمئن شدم که همه خوابیدند ؛ 🌟 به پایین کوه رفتم ؛ 🌟 و همه جا را به دنبال دختره ، گشتم . 🌟 او را در یکی از اتاق ها ؛ پیدا کردم 🌟 اتاقی که یک نگهبان داشت 🌟 و از بیرون اتاق مراقبت می کرد . 🌟 نگهبان را بیهوش کردم ؛ 🌟 و کلیدها را از او گرفتم . 🌟 سپس در را باز کردم ؛ 🌟 دختره گفت : تو کی هستی ؟! 🌷 بهش گفتم : زود بیا بیرون 🌷 آمدم نجاتت بدهم 🌟 دختره بیرون آمد ؛ 🌟 و روشنایی به صورت او زد ؛ 🌟 صورتش که روشن شد ، شناختمش ؛ 🌟 دختر کسّال بود . 🌟 همان دختری که در بازار دیدم . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
🌸 " هـیـدرا " 🌸 قسمت نوزدهم 🌟 من و دختر کسّال ، 🌟 به طرف در خروجی رفتیم . 🌟 هنوز از خانه دزدان بیرون نرفتیم 🌟 که همه بیدار شدند ؛ 🌟 و ما را محاصره کردند . 🌟 دختر را از خانه بیرون انداختم 🌟 و به او گفتم که از آنجا دور شود . 🌟 در را پشت سرش محکم بستم . 🌟 تا دزدان نتوانند دنبال دختره بروند . 🌟 من هم در را محکم گرفتم . 🌟 تا کسی نتواند در را باز کند . 🌟 رئیس دزدان مرا شناخت و گفت : ♨️ هیدرا تویی !؟ ♨️ می خواهی قهرمان بشی ؟! ♨️ روزها ما را نصیحت می کنی ، ♨️ و شب ها به نجات مردم می پردازی ؟! 🌟 سپس به دوستانش گفت : ♨️ او را بکشید 🌟 من تک و تنها ، با آنان درگیر شدم . 🌟 مبارزه خیلی بدی بود . 🌟 یکی می زدم و ده تا می خوردم 🌟 هر کس که می خواست ، 🌟 درب بیرونی را باز کند ؛ 🌟 من جلوی او را می گرفتم 🌟 و او را به عقب می کشیدم . 🌟 محکم خود را به در چسباندم 🌟 آنقدر مرا زدند تا اینکه بیهوش شدم . 🌟 بیدار که شدم ؛ 🌟 خود را در اتاق ، زندانی دیدم . 🌟 بعد از دو روز ، صدای دعوا شنیدم . 🌟 صدای شکستنی و فریاد شنیدم . 🌟 ناگهان درب اتاقی که در آن بودم ، باز شد 🌟 آرام که سرم را بلند کردم ، 🌟 دختر کسال را دیدم . 🌟 با تعجب گفتم : 🌷 شما اینجا چکار می کنی 🌷 چرا برگشتی ؟! 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla
حدیث زیبا از رسول اکرم 💗 @amoomolla
مادر سروش و ایتا فعالیت بیشتری داریم در سروش یک کانال ۱هزارو ۵صد نفر در ایتا یک کانال ۶هزار نفر یک کانال ۳هزارو ۴۰۰نفر در روبیگا هم یک کانال ۱۱۶نفر برای تبادل بااین کانالا و برای اینکه با تعرفه تبلیغات اشنا بشید به پیوی مراجعه کنید البته فقط با کانال های مذهبی و همسرداری کار میکنیم