eitaa logo
عمو روحانی
10هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
759 فایل
گروه فرهنگی تبلیغی شکوفه‌های آسمانی(عمو روحانی) بیش از 10 سال فعالیت بیش از 10000 شرکت کننده در دوره ها فعالیت در بزرگترین مراکز فرهنگی کشور فرمانی @farmani_110 شهبازی @sarbazkochak
مشاهده در ایتا
دانلود
های کوتاه از زندگی حضرت صلی الله علیه و اله 1️⃣ ✳️ویژه کودکان و نوجوانان ✅قسمت اول : و احوال پرسی 🌸سلام! آرام آرام گام برمی داشت. میان کوچه آمده بود. رهگذران کوچک و بزرگ از کنارش می گذشتند. زیبا و مهربان، به رهگذران نگاه می کرد. لب هایش می شکفت. صدای جذاب و نرمش در کوچه می پیچید: «سلام علیکُم». بوی خوش سلامش مثل نسیم بهار، دل ها را نوازش می داد. 🌸اسم دوست از پیامبر زیاد شنیده بود، ولی هنوز او را ندیده بود. با این حال، ندیده عاشقش شده بود. به مدینه رسید. پرسان پرسان، سراغ خانه پیامبر را گرفت. چشم های بی قرارش، کوچه ها را رَصَد می کرد. بالاخره کوچه پیامبر را پیدا کرد. پیامبر میان کوچه بود و دوستانش مثل نگین انگشتر، او را در میان گرفته بودند. نگاه مرد به صورت پیامبر خدا افتاد. ذوق زده شد و جلو رفت. می خواست دهان خود را برای سلام باز کند که سلام گرم و رسای پیامبر، گوشش را نوازش داد. صورتش گل انداخت و شادمان و شتابان جلوتر رفت. پیامبر، او را به گرمی پذیرفت. دست او را در میان دست گرمش گرفت و با او دیده بوسی کرد. « چه طوری برادر عزیز؟ نام شما چیست؟ پدرتان کیست؟ از کدام قوم و قبیله ای؟ کجا زندگی می کنی؟ خیلی خوش آمدی برادر...». چشم های مرد مانند چشمه جوشید. 🌸دست در دست دست راستش در دست پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بود و چشم هایش در برابر چشمان درخشانش. دست گرم و نگاه آرام پیامبر، روحش را نوازش می داد؛ چه لحظه زیبایی! فکر می کرد پیامبر نیز مثل همه دستش را عقب می کشد و دست دادن به پایان می رسد، ولی دست گرم پیامبر همچنان دست او را در بر گرفته بود و خورشید نگاهش جان مرد را صفا می داد. 🌸دوستم کجاست؟ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وارد مسجد شد. دوستانش در گوشه کنار مسجد نشسته بودند. با یک یک آنها سلام و احوال پرسی کرد. سه _ چهار روزی بود که خبری از بعضی از دوستان ایشان نبود. پیامبر که برای سومین روز آنها را ندیده بود، از حاضران، حالشان را جویا شد. پس پرسید: «دوست جوان ما کجاست؟» پاسخ دادند: «به سفر رفته است». پیامبر دست ها را بالا برد و برایش دعا کرد: «خدایا، او را در سفر نگه داری کن!» پس گفت: «دوست دیگرمان کجاست؟» پاسخ دادند: «چند روز استگرفتار شده است.» پیامبر گفت: «باید به دیدارش بروم.» پس نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: «آن یکی دوستمان کجاست؟» گفتند: «بنده خدا چند روز است بیمار شده است.» پیامبر با دل سوزی سرش را تکان داد و گفت: «ان شاءالله به عیادت او هم می روم.» آنگاه آرام به سوی محراب رفت و منتظر صدای زیبای اذان شد. 🌸حرف و لبخند دوستان دور تا دور اتاق نشسته بودند. خانه پیامبر، قطعه ای از بهشت خدا در میان مدینه بود. پیامبر کنار دیوار نشسته بود و آرام آرام برایشان حرف می زد. لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود. عطر سخنان شیرین و دل نشینش، اتاق را پر کرده بود. دوستان و مهمانان به چشم هایش چشم دوخته بودند و به حرف های زیبایش که مثل آب زلال از لب های خندانش جاری می شد، گوش جان سپرده بودند. 💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان سید محمد مهاجرانی 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
های کوتاه از زندگی حضرت صلی الله علیه و اله 2️⃣ ✳️ویژه کودکان و نوجوانان ✅بخش دوم: آراستگی و تمیزی و زیبایی 🌸سبز و سفید پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله پیراهن سفیدش را پوشید. رنگ سفید را خیلی دوست داشت. بیشتر لباس هایش سفید بود. قبای سبزش را هم برداشت و روی پیراهن سفیدش پوشید. قبای سبز و پیراهن سفید در کنار هم خیلی به هم می آمدند. صورت نورانی و زیبایش در کنار قبای سبز و پیراهن سفید مثل خورشیدی بود که در صبح زیبای بهار در دشتی سرسبز طلوع می کند. از خانه بیرون آمد و آرام آرام در کوچه حرکت کرد. کوچه، زیباتر از باغ گل همیشه بهار شد. 🌸گل در چشمه همیشه موهایش، تمیز و مرتب و شانه زده بود. هر گاه از خانه بیرون می رفت، با شانه کوچک چوبی اش موهایش را مرتب می کرد. آن روز، آینه اش دم دست نبود. کنار آب آمد. نگاهی به آب انداخت. تصویر زیبایش در میان آب افتاده بود. شانه اش را درآورد. صورتش را نزدیک تر برد. آب مانند آینه ای شفاف، تصویر زیبایش را به نمایش گذاشته بود. به آب نگاه کرد و آرام آرام موهایش را شانه زد. گل رویش، آب را مثل چشمه گلاب، خوش بو کرده بود و قاب آب، زیباترین عکس جهان را در برگرفته بود 🌸بوی گل عطرش را برداشت و دست و رویش را با آن معطر و خوش بو کرد. دست های خوش بویش را به پیراهن سفید و قبای سبزش کشید. لباس هایش هم خوش بو شدند. اتاق کوچکش برای چند لحظه مانند باغچه گل بنفشه شد. چه جای خوبی! نام خدا را بر زبان آورد و آرام از خانه بیرون آمد. نسیم خوش بوی بدن و لباسش، کوچه را بهاری کرد. به راه افتاد. کوچه ها را یکی یکی پشت سر گذاشت. از هر جا رد می شد، بوی عطرش به جا می ماند. رهگذران از کوچه ها می گذشتند. «بَه بَه چه بوی لطیفی!» بوی خوش پیامبر برایشان آشنا بود. هر کس از جایی که او گذشته بود، می گذشت، لحظه ای می ایستاد و با شادی می گفت: «چه بوی دل انگیزی!» این عطر گل محمّد صلی الله علیه و آله است. او همین الان از اینجا گذشته است. کوچه ها مثل باغ گل محمدی سرشار از عطر رسول خدا صلی الله علیه و آله بود و رهگذران غرق نشاط بودند. 🌸مثل مروارید چه دهان خوش بویی! چه دندان های سفیدی! همیشه پیش از خواب، دندان هایش را مسواک می کرد. پیش از نماز نیز دندان هایش را مسواک می زد. به مردم می گفت: «دهان شما راه گفت وگوی شما با خداست. پس با مسواک زدن، آن را همیشه تمیز و خوش بو کنید.» پس از غذا هم دندان هایش را مسواک می زد و آنها را خیلی خوب می شست. پیامبر خدا همیشه دهانش مثل گل خوش بود و دندان های سفیدش مثل مروارید می درخشید. 🌸لباس های تمیز بپوش موهای مرد جوان، ژولیده و در هم ریخته بود. دست هایش خاکی و صورتش کثیف و پر از لک بود. انگار از صبح تا حالا آب به دست و رویش نزده بود. لباس هایش هم کثیف و نامرتب بود و گوشه میدان ایستاده بود. پیامبر خدا، او را دید. کنارش آمد. با مهربانی نگاهش کرد. «سلام علیکم جوان!» جوان با خوش حالی جوابش را داد. پیامبر خدا گفت: «دوست عزیز! مگر دستت خالی است و فقیر هستی؟» جوان گفت: « نه! خدا را شکر فقیر نیستم.» پیامبر گفت: «چرا به خودت نمی رسی تا خودت را آراسته و تمیز کنی؟ می دانی استفاده کردن از نعمت های خدا و آشکار ساختن نعمت، بخشی از دین است؟» 💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان سید محمد مهاجرانی 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
های کوتاه از زندگی حضرت صلی الله علیه و اله 3️⃣ ✳️ویژه کودکان و نوجوانان ✅بخش سوم: مهمانی رفتن و مهمان نوازی 🌸مهمان مهربان ✅«الحمدلله، خدایا شکر!» پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله دست از غذا کشید. مهمان یکی از دوستانش بود. اهل خانه با لبخند نگاهش می کردند. خانه شان چه قدر باصفا شده بود. مدتی کنارشان نشست و با آنها به گرمی گفت وگو کرد. وقت رفتن بود. به دوستش گفت: «لطفاً حصیری گوشه اتاق بینداز!» دوست پیامبر شگفت زده شد. «حصیر را برای چه می خواهد؟!» حصیر را انداخت. پیامبر روی حصیر آمد. رو به قبله چرخید و دست ها را بالا آورد: «الله اکبر.» همه با تعجب به هم نگاه کردند. «پیامبر که نمازش را خوانده است! این چه نمازی است؟» پیامبر نمازش را خواند و تمام کرد: «السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.» دست هایش را بالا آورد و برای دوستش و اهل خانه دعا کرد. اشک شوق در چشمان مرد و همسرش جمع شده بود. «خدایا! چه مهمان مهربانی!» 🌸سحر بیا خانه ما ✅ماه خدا بود. سایه رحمت آسمان بر سر ساکنان زمین افتاده بود. همه روزه بودند. شهر رنگ خدا گرفته بود. بازار افطاری دادن و سحری دادن داغ بود. هر کسی دوست داشت دوستان و بستگانش را دعوت کند. عرباض به سوی خانه می رفت. حسابی تشنه و گرسنه بود. «سلام علیکُم!» صدا آشنا بود. سرش را چرخاند. نگاهش به روی ماه پیامبر افتاد. صورتش غرق شادی شد. خستگی و گرسنگی از جانش پر کشید. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله گفت: «برادر عزیز! امشب برای صرف سحری، به خانه ما تشریف بیاورید.» چشمان عرباض برق زد. «سحر و خانه پیامبر! چه سعادت بزرگی!» پیامبر خداحافظی کرد و رفت. عرباض داخل خانه آمد و بی صبرانه، چشم به راه سحر ماند. 🌸پشتی ✅سلمان وارد خانه پیامبر شد. داخل اتاق بود. سلمان سلام گرمی داد: «سلام علیکُم» «و علیکُم السلام و رحمه الله. چه طور هستی سلمان؟» نسیم سلام پیامبر سیمای سلمان را باطراوت کرد. پیامبر با مهربانی پشتی خود را برداشت و آن را کنار دیوار گذاشت. نگاهی به سلمان انداخت و با مهربانی گفت: «برادر عزیز! لطفاً به این پشتی تکیه بده!» لب های سلمان لبریز از لبخند شد. به پشتی تکیه داد و غرق تماشای پیامبر شد. پیامبر خدا فرمود: «ای سلمان! هر مسلمانی در برابر برادر مسلمانش از جا برخیزد و برای احترام او برایش پشتی بگذارد، خداوند او را می آمرزد» 🌸کم نخورید! ✅«تَق تَق تَق!» پیامبر در را باز کرد: «سلام علیکُم!» «سلام علیکم ای پیامبر خدا! این ظرف برنج را برایتان هدیه آورده ام!» پیامبر ظرف برنج را آرام از دست او گرفت و تشکر کرد. برنج را به خانه آورد. «چه غذای مطبوعی! بهتر است دوستانم را هم دعوت کنم.» پیامبر تصمیم خود را گرفت. دوستان صمیمی اش را صدا زد. مدتی بعد سلمان و ابوذر و مقداد به خانه اش آمدند. سفره آماده شد. پیامبر و میهمانان گرامی اش دور سفره نشستند. عطر مطبوع برنج، اتاق را پر کرده بود. همه با اشتها غذا می خوردند. مهمانان کمی غذا خوردند و بعد دست کشیدند. پیامبر رویش را به سوی تک تک آنها چرخاند: «چقدر زود! شما که چیزی نخوردید! هر کس از شما که ما را بیشتر دوست دارد، بر سر سفره ما بیشتر غذا می خورد». 💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان سید محمد مهاجرانی 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
های کوتاه از زندگی حضرت صلی الله علیه و اله 4️⃣ ✳️ویژه کودکان و نوجوانان ✅بخش چهارم : دوستی و مهربانی 🌸نماز تند ✅پیرمرد کنار خانه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله رسید و در زد و پیامبر را صدا کرد. همسر پیامبر در را گشود. به اتاق اشاره کرد و گفت: « پیامبر مشغول نماز است. بفرمایید تو!» پیرمرد لبخند زد و به سوی اتاق رفت. پیامبر گرم راز و نیاز با خدا بود. پیرمرد نزدیک تر رفت. به دیوار تکیه داد و غرق تماشای پیامبر شد. پیامبر حضور او را حس کرد. حمد و سوره اش را تندتر از همیشه خواند. قنوت را هم کوتاه کرد. پیرمرد شگفت زده شد. «پیامبر که همیشه نمازش را آرام می خواند، چرا حالا تندتند می خواند؟» پیامبر، سلام آخر نمازش را هم داد. «الله اکبر، الله اکبر الله اکبر». نمازش را تمام کرد. صورت تابناکش را به سوی پیرمرد چرخاند: «سلام علیکم برادر عزیز! با من چه کار داری؟» پیرمرد شگفت زده شده بود. «خدایا! چقدر مهربان است! به خاطر من نمازش را زود تمام کرد. خدایا...! » 🌸غصه نخور، شاد باش ✅ابر غم بر دشت دلش سایه انداخته بود. سرش پایین بود و آرام آرام حرکت می کرد. کوچه خلوت و دیگر بود. کنار دیوار نشست و سرش را بر زانویش گذاشت. «سلام علیکم برادر! چرا اینجا نشسته ای؟» صدا برایش آشنا بود. اشک در چشمانش جوشید. سرش را بلند کرد. پیامبر با مهربانی دست بر شانه اش گذاشت. «چرا غمگینی برادر؟» بغضش ترکید. سفره دلش را برای پیامبر باز کرد. پیامبر با مهربانی به حرف هایش گوش کرد. بعد با او حرف زد و راهنمایی اش کرد.کمی هم با او شوخی کرد. کم کم ابرهای غم از آسمان سینه اش دور شد. صورتش گل انداخت و لب های پژمرده اش لبریز از لبخند شد. 🌸زیر نور ماه ✅سحر بود و آسمان غرق ستاره. ماه میان ستارگان خودنمایی می کرد. سکوت زیبای شبانه، مدینه را پر کرده بود. کوچه ها خلوت و خانه ها خاموش بود. پیامبر گوشه اتاق، رو به قبله نشسته بود. چشم هایش لبریز از اشک بود. با صدایی آرام و دل نشین، آیه های نورانی قرآن را تلاوت می کرد. همسر مهربانش از رختخواب برخاست. صدای زیبای پیامبر به گوشش رسید. آهسته نزدیک شد تا صدای دل نشین شوهر مهربانش را بهتر بشنود پیامبر سوره را تمام کرد. همسرش گفت: «کاش با صدای بلندتر قرآن بخوانی تا دیگران هم این صوت زیبا را بشنوند!» پیامبر فرمود: «دوست ندارم صدایم دیگران را آزار دهد». 🌸پرستار بیدار ✅نیمه های شب بود. علی علیه السلام در بستر خوابیده بود. تب شدیدی داشت. خوابش نمی برد. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله کنار بسترش نشسته بود و از او مراقبت می کرد. سجاده نمازش را نزدیک بستر علی علیه السلام پهن کرده بود. گاهی روی سجاده می ایستاد و نماز می خواند و پس از هر نماز کنار یار تب دارش می رفت و حالش را می پرسید. شب کم کم کوله بارش را جمع می کرد. نزدیک اذان بود. چشم های روشن پیامبر و علی علیه السلام هنوز غرق بیداری بودند. صدای اذان بلند شد. وقت نماز بود. پیامبر و علی علیه السلام نماز خواندند. آسمان مدینه کم کم از ستاره ها خالی شد ولی چشمان پیامبر و علی علیه السلام تا طلوع آفتاب پر از ستاره بود. 🌸شیرین ترین افطار ✅چند دقیقه از اذان مغرب می گذشت. در تک تک خانه های مردم مدینه، سفره های پربار افطار پهن بود. چشم هایشان، سرشار از شوق و لب هایشان، لبریز از لبخند بود. در گوشه ای دیگر، در کنار مسجد، فقیران روی صفه(1) نشسته بودند. بعضی به دیوار تکیه داده بودند و بعضی رو به قبله دعا می کردند. بندگان خدا هنوز روزه خود را باز نکرده بودند. داخل صفه هم هیچ خبری نبود. نه سفره ای، نه افطاری و نه نانی. حسابی گرسنه بودند. «سلام علیکم! برادران عزیز! روزه تان قبول باشد!» صورت هایشان به سوی در چرخید. پیامبر خدا بود. ظرف بزرگی در دست داشت. چشم هایشان درخشید. «خدایا شکرت! پیامبر برایمان غذا آورده است.» دور هم نشستند. پیامبر کنارشان نشست. در ظرف را برداشت. بوی مطبوع غذا صُفه را پر کرد. پیامبر با مهربانی برای هر یک غذا کشید و تکه ای نان و چند دانه خرما جلویشان گذاشت. در آخر هم برای خود غذا کشید. صورت زرد صفه نشینان شکفته بود. پیامبر «بسم الله» گفت و با لبخند، خرمایی در دهان گذاشت. او نیز مانند فقیران صفه هنوز روزه خود را باز نکرده بود. 💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان سید محمد مهاجرانی 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
های کوتاه از زندگی حضرت صلی الله علیه و اله 5️⃣ ✳️ویژه کودکان و نوجوانان ✅بخش چهارم : دوستی و مهربانی 🌸هم سفر مهربان 💠کاروان در دل کویر حرکت می کرد. خورشید با تمام توان می تابید. جویبارهای کوچک عرق از سر و روی افراد کاروان و شتران جاری شده بود. پیامبر، آخر کاروان بود. چشم های تیز و زیبایش را می چرخاند و به چپ و راست و پشت سرش نگاه می کرد. کاروان را با دقت تمام زیر نظر داشت. مراقب بود کسی از افراد کاروان جا نماند. همیشه آخر کاروان حرکت می کرد تا به بیماران، پیران و ناتوانان کمک کند. مراقب بود آنها از کاروان عقب نمانند. نسیم صحرا مثل فرشته دور او می چرخید و عطر خوش بویش را مثل دسته گل به افراد کاروان هدیه می داد. 🌸بفرما سایه! 💠سوار افسار اسب را کشید و کنار نخل بزرگ ایستاد. یاران زیر سایه دل چسب آن نشسته بودند. پیامبر نیز در میانشان ایستاده بود و برایشان حرف می زد. پایین پرید و سریع، اسب را بست. زیر نخل جا نبود. پشت سر جمعیت، زیر آفتاب، روی زمین نشست و گوش هایش را خوب تیز کرد تا حرف های شیرین پیامبر را بشنود. پیامبر مثل همیشه صورت و چشم هایش را به همه طرف می چرخاند تا به طور یکسان همه را ببیند. نگاهش به مرد افتاد. صحبت خود را قطع کرد. و با مهربانی گفت: « برادرم! چرا در آفتاب نشسته ای؟ بیا جلو و در سایه بنشین.» مرد که از شوق شنیدن سخن های دل نشین پیامبر به آفتاب توجهی نداشت، با لبخند از جا برخاست. نزدیک تر رفت. کنار دوستان زیر سایه نشست و غرق تماشای صورت شاداب پیامبر شد که مثل آفتاب می درخشید. 🌸پرواز چشم ✅مسجد پُر پُر بود. پیامبر به تنه نخلی که در میان مسجد بود، تکیه داده بود و برای مردم سخنرانی می کرد. مردم دور تا دورش نشسته بودند و با شور و شوق، به حرف هایش گوش می کردند. حرف هایش مثل باران بهاری، لطیف و روان بود. صورتش را هنگام صحبت، به همه سو می گرداند و به همه حاضران نگاه می کرد. به پیرمردها، میان سال ها، جوانان و حتی کودکان، پرنده سبک بال نگاهش در فضای آرام مسجد پر می کشید. به همه جا سر می زد و در آشیانه چشمان یاران، مهمان می شد. 🌸سوار مهربان ✳️پیامبر، سوار بر اسب، از شهر خارج می شد. نسیم صبح، بوته ها را نوازش می کرد. از دور، پیرمردی را دید که با پای پیاده، به سوی باغش می رود. تندتر رفت و به او رسید. سرعت خود را کم کرد. «سلام علیکم! چطوری برادر عزیز!» چشم های پیرمرد برق زد: «و علیکم السلام ». خدا را شکر، حالم خوب است.» پیامبر با مهربانی گفت: «بیا سوار شو تا با هم برویم راهمان هم یکی است.» پیرمرد گفت: «خیلی ممنون! خودم می آیم. مزاحم نمی شوم». پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «سوار شو برادر! من دوست ندارم که خودم سواره باشم و ببینم که کسی در مسیر من پیاده حرکت می کند. بیا برادر، بیا بالا!» پیرمرد با شادی به سوی اسب رفت و با کمک پیامبر، سوار بر اسب شد. پیامبر افسار اسب را کشید و راه افتادند. خورشید تازه طلوع کرده بود و دامن دامن نقل نور روی گل ها و سبزه های دشت می پاشید. 💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان سید محمد مهاجرانی 🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc