eitaa logo
پیش دبستانی و مهد کودک
3.4هزار دنبال‌کننده
830 عکس
859 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه کودکانه " کتاب ماندگار " کتاب پیر شده بود.خسته شده بود. ورق هایش کهنه و زرد شده بود. اما دلش می خواست برای آخرین بار، قصه ای بنویسد. بعد شروع کرد به نوشتن قصه. قصه ی دیو، قصه ی فیل خرطوم دراز، قصه ی مار دو سر، قصه ی موش عینکی. اما این قصه ها برایش تازه نبود، چون آن ها را توی همه ی کتاب ها خوانده بود. حالا که پیر شده بود دلش می خوسات یک چیز تازه بنویسد! با خودش گفت: « حالا چی بنویسم؟ از کجا بنویسم؟ » فکر کرد و فکر کرد. بعد شروع به نوشتن کرد. یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، چند تایی قصه بودند. نه یکی، نه دوتا، نه سه تا، اصلا ما چه کار داریم چند تا قصه بود. قصه ها راه افتادند و رفتند و رفتند و به ابرها رسیدند. ابرها تا قصه ها را خواندند، فهمیدند این قصه ی آخره. گریه شان گرفت، باریدند. قصه ها هم پریدند روی باران و آمدند پایین. کتاب، یک ورق دیگر خورد. دوباره نوشت، یک دفعه اتوبوس قصه، از راه رسید. قصه ها پریدند توی اتوبوس و راه افتادند. اتوبوس قصه، ورق ورق رفت تا به یک سربالایی رسید. از سربالایی گذشت و به سر پایینی رسید. از یک خیابان بزرگ هم رد شد، تا به چراغ قرمز رسید. قصه ها گفتند: « این جا آخر خط است. پیاده شویم. » اتوبوس قصه گفت: « نه، نه، این جا چراغ قرمز است که من ایستاده ام. هنوز چند ورق دیگر مانده است. » چراغ سبز شد و اتوبوس قصه دوباره به راه افتاد. قصه ها گُل می گفتند و گُل می شنیدند. اتوبوس از پُل گذشت. از کنار جنگل هم گذشت. چند تا حیوان و پرنده هم از توی جنگل پریدند توی قصه ها. اتوبوس باز هم رفت، تا رسید به آخر کتاب. قصه ها پیاده شدند. کنار اتوبوس مداد بود. خودکار بود. قلم بود. جوهر بود. کتاب و دفتر هم بود. آن ها بالا پریدند و پایین پریدند و هورا کشیدند. کتاب ورق آخر را هم زد، بعد گفت: « این هم قصه ی ناتمام. حالا خسته ام باید بخوابم. » و گرفت گوشه ی میز مطالعه، خوابید. صبح که شد، کتاب بسته شده بود. رویش نوشته شده بود، بالا رفتیم ماست بود، پایین آمدیم دوغ بود، قصه ی ما همین بود. و این جوری شد که کتاب پیر، چمدانش را بست. او در کتابخانه قسمت کتاب های ماندگار ماند و تاریخی شد 📚 📒 کانال معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕
داستان ننه سرما و بچه هایش قاری ننه (مادر سرما) که در آسمانها زندگی می کند،دو پسر به نام های چله کوچک و چله بزرگ دارد که هر دو مظهر سرما و خشم می باشند. چله بزرگ که قلمرو فرمانروایی اش از اول شب زمستان تا دهم بهمن می باشد ، زیاد بر مردم سخت نمی گیرد ، در 10 بهمن که دوران فرمانروایی چله کوچک آغاز می شود از برادر بزرگش می پرسد در طول این چهل روز چگونه فرمانروایی کردی؟ چله بزرگ جواب می دهد ، سعی کردم زیاد بر مردم سخت نگیرم. چله کوچک خطاب به برادر بزرگ می گوید: حال ببین که در طول این بیست روز چه ها خواهم کرد ، کاری خواهم کرد که جنین در شکم مادر یخ بزند وانگشتان دختران به کوبه در بچسبد ، چله بزرگ جواب می دهد: پشت سرت بهار است و عمرت کوتاه ، کاری از پیش نمی بری. چله کوچک به نصیحت برادر اعتنا نمی کند. در یکی از روزهای فرمانروایی برای شکار روانه کوه ها می شود ، در یکی از کوه های منطقه برف وی را با زنجیرهای یخی و کولاک زندانی می کند و کلاغ ها خبر زندانی شدن وی را به قاری ننه می رسانند. قاری ننه ناله و زاری می کند و می گوید: چه بگویم ، چه کنم ، کدام دردتان را درمان کنم. عصبانی می شود و سیخ بزرگی را در تنور داغ می کند وبه جنگ برف ها می رود و با هر ضربه وی برف ها بخار می شوند و بخار صحنه آسمان را می پوشاند در نهایت برف ها شکست می خورند و چله کوچک آزاد می شود و سپس متوجه می شود زمستان تمام شده ، قاری ننه بخاطر آزادی پسرش شادی و سرور می کند. 🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉 🆔 📒 کانال معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر بله دوستان ، شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه ! آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه از خدا میخواد این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه . . . ؟ 🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉 🆔 📒 کانال معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕
🔥💥🔥💥🔥 یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: «من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم.» موشی گفت: «منم بپزم، من بپزم؟» مامان موشی چوب خشک ها را گوشه ی خانه جمع کرد. موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: «وای! تو کجا بودی؟!» مامان موشی خندید و گفت: «موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام.» و رفت گردو بیاورد. 🔥💥🔥💥🔥 موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد. آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: «آواز هم که بلدی بخونی!» آتش گفت: «بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم.» و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد. 🔥💥🔥💥🔥 موشی گفت: «چه پیرهن قرمزی! چه دامن زردی! جوراب هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله!» بعد رفت جلوتر و گفت: «یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟» آتش چرخ خورد و گفت: «موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی!» موشی گفت: «اگر تکان نخوری، می تونم.» و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: «وای چه داغی!» آتش گفت: «بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوای؟» 🔥💥🔥💥🔥 موشی گفت: «نه، نمی خوام.» و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: «نرو جلو می سوزی!» اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: «وای چه داغی!» و رفت پیش موشی. موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند. – جیریک جیریک، جیریک جیریک! 🔥💥🔥💥🔥 کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک… موشی و پروانه از بالای کاسه سرک کشیدند. مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: «توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شماها آشید؟!» مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: «وای الان می سوزی! بیا پیش ما قایم شو!» آتش گفت: «نترس موشی! مامانت مواظبه.» 🔥💥🔥💥🔥 موشی و پروانه از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند. آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش را پخت. -زمستان 🌀🌀🌀🌀📒 کانال معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕
🔥💥🔥💥🔥 یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: «من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم.» موشی گفت: «منم بپزم، من بپزم؟» مامان موشی چوب خشک ها را گوشه ی خانه جمع کرد. موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: «وای! تو کجا بودی؟!» مامان موشی خندید و گفت: «موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام.» و رفت گردو بیاورد. 🔥💥🔥💥🔥 موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد. آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: «آواز هم که بلدی بخونی!» آتش گفت: «بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم.» و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد. 🔥💥🔥💥🔥 موشی گفت: «چه پیرهن قرمزی! چه دامن زردی! جوراب هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله!» بعد رفت جلوتر و گفت: «یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟» آتش چرخ خورد و گفت: «موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی!» موشی گفت: «اگر تکان نخوری، می تونم.» و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: «وای چه داغی!» آتش گفت: «بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوای؟» 🔥💥🔥💥🔥 موشی گفت: «نه، نمی خوام.» و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: «نرو جلو می سوزی!» اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: «وای چه داغی!» و رفت پیش موشی. موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند. – جیریک جیریک، جیریک جیریک! 🔥💥🔥💥🔥 کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک… موشی و پروانه از بالای کاسه سرک کشیدند. مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: «توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شماها آشید؟!» مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: «وای الان می سوزی! بیا پیش ما قایم شو!» آتش گفت: «نترس موشی! مامانت مواظبه.» 🔥💥🔥💥🔥 موشی و پروانه از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند. آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش را پخت. -زمستان 🌀🌀🌀🌀📒 کانال معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕
روز و شب سیندی خرسه روی تختی از گل‌ها نشست. پروانه‌ها و زنبورها دور و برش پرواز می‌کردن و مشغول جمع‌کردن گردهٔ گل بودن. سیندی بوی گل‌ها رو خیلی دوست داشت؛ چون این بو خیلی دلپذیر و عطرآمیز بود. هر روز صبح که خورشید بالا می‌اومد، سیندی برای صبحانه یک ظرف عسل می‌خورد و بعد به باغ گل‌ها می‌رفت. سیندی آفتاب رو موقعی که هوا صاف و بی‌ابر بود خیلی دوست داشت. چون می‌تونست همهٔ گل‌ها رو ببینه و حتی گلبرگ‌هاشون رو بشماره. اون دوست نداشت در موقع تاریکی هوا از خونه بیرون باشه. سروصداهای بیرون، اون رو می‌ترسوند: جغدها هوووو می‌کشیدن! مارها خش‌خش‌کنان از لای گل‌ها حرکت می‌کردن، و موجودات ترسناک دیگه هم به این طرف و اون طرف می‌دویدن. سیندی روز رو خیلی بیشتر دوست داشت. یک روز سیندی تک‌وتنها نشسته بود و گلبرگ‌های بنفش گل‌ها رو می‌شمرد. اونقدر شمرد که خوابش برد. وقتی بیدار شد، خورشید غروب کرده و هوا تاریک شده بود. ماه وسط آسمون می‌درخشید. ستاره‌ها همه‌جا چشمک می‌زدن. سیندی صدای جیرجیر یک جیرجیرک رو شنید. سیندی که از این صدا ترسیده بود، گفت: «این صدای چیه؟» جیرجیرک بال‌هاش رو می‌مالید و مثل این که داشت به سیندی نزدیک‌تر می‌شد. سیندی فریاد زد: «من می‌ترسم!» – هووو! هووو! هووو! سیندی فریاد زد: «این صدای چیه؟» و در همین موقع جغدی که یک موش به منقارش گرفته بود پروازکنان از اونجا گذشت. – هیس‌س‌س! هیس‌س‌س! هیس‌س‌س! «این صدای چیه؟» ماری خش‌خش‌کنان از پیش پای اون لغزید و دور شد. – میوو! میوو! میوو! «این صدای چیه؟» گربه‌ای از اونجا فرار کرد. همه‌جا مثل آسمون بالای سر، تاریک بود: «من تاریکی رو دوست ندارم! الان برمی‌گردم توی غار خودم.» سیندی ترسیده بود، اما نمی‌دونست چطور توی تاریکی به غار برگرده. تابه‌حال هیچوقت نشده بود که شب بیرون اومده باشه، و راه رو بلد نبود. وقتی که دید چارهٔ دیگه‌ای نداره، مثل یک گلولهٔ توپ خودش رو جمع کرد و سعی کرد که بخوابه. هر بار که صدایی می‌شنید، از جا می‌پرید و دور و برش رو نگاه می‌کرد. بالاخره خوابش برد. وقتی که بیدار شد، هوا روشن بود و خورشید داشت می‌درخشید. سیندی می‌تونست گل‌ها، زنبورها، و پروانه‌ها رو ببینه: «خدا رو شکر که روز شده. حالا همه‌چیز رو می‌تونم ببینم. دیگه هیچوقت بیرون نمی‌خوابم.» این رو گفت، و بعد از اون هم دیگه هیچوقت بیرون نخوابید. 📒 کانال معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕
4_6001202376424298844.mp3
1.42M
کانال معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕
4_6001202376424298844.mp3
1.42M
کانال معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕
48.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیه کیه درمیزنه؟! 🚪🗝 🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩 کانال معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری… دره ای بود سبز و باصفا. یک طرفش چشمه آب. یک طرفش گل های زیبا. درخت بود، پرنده بود. چرنده بود. دو تا دوست قدیمی هم بودند؛ یک کبک و یک عقاب. انیس و مونس هم؛ هم در شادی هم در غم. کبک و عقاب با هم پیمان بستند که هیچ وقت به هم آزاری نرسانند. عقاب حتی اگر گرسنه باشد کبک را نخورد. در عوض کبک قشنگترین آوازهایش را برایش بخواند. یک روز گرم و آفتابی، زمین پر از گُل، آسمان آبی، کبک دنبال آب و دانه توی علف زار می گشت. عقاب توی آسمان بود. فکر یک شکار خوشمزه با گوشت فراوان بود. همین طور که این طرف و آن طرف پرواز می کرد، چشمش به یک موش افتاد. پایین آمد و پنجه اش را دراز کرد و روی سرش پرید. موشِ زرنگ مقل برق و باد زیر سنگی دوید. همان جا قایم شد. عقاب دنبال یک شکار دیگر رفت. این بار خرگوشی پیدا کرد. خرگوشِ تپل نشسته بود لای سبزه و گُل. عقاب با خودش گفت: « بَه بَه یک ناهار خوشمزه. این دیگر مالِ خودم است. » نوکش تیز شد. چشم هایش ریز شد. قدم قدم جلو رفت. یک دفعه جستی زد و حمله کرد. خرگوشِ باهوش دو پا داشت دو پای دیگر قرض کرد و الفرار. تا عقاب به خودش بیاید ناپدید شد. عقاب خسته و ناامید به لانه اش برگشت. هوا تاریک شده بود و پرنده ها و چرنده ها هر کدام توی سوراخی رفته بودند. دیگر خبری از شکار نبود. عقاب که شکمش از گرسنگی قارقور می کرد به خودش گفت: « حالا چه کار کنم! کاشکی چیزی برای خوردن داشتم. » یاد دوستش افتاد. به زودی کبکِ مهربان به لانه اش بر می گشت. عفاب به خودش گفت: « من خیلی نادان و احمق هستم. غذای به این خوبی کنارم هست، آن وقت من باید از گرسنگی غصه بخورم. اصلا عقاب کجا! کبک کجا! مگر کبک دوست عقاب می شود! » بعد چشم هایش را بست و به خودش گفت: « بَه بَه گوشتِ کبک، خوشمزه، نرم و لذیذ و عالی است. کبک جان! جای تو، توی شکمم خالی است. » عقاب آن قدر با خودش حرف زد تا دوستی و قول و قرارهایی که با کبک گذاشته بود از یادش رفت. منتظر نشست تا کبک بیاید. کبک بی خبر از همه جا، خرامان خرامان به لانه برگشت. عقاب را دید. سلام کرد و کنارش نشست. عقاب که دیگر طاقتش تمام شده بود جستی زد و گلوی او را گرفت. کبک فریاد زد: « ای دادِ بی داد. پس کو مروت؟ چه طور شد آن همه دوستی! آن همه رفاقت! » عقاب گفت: « این حرف ها را فراموشکن. فعلا خیلی گرسنه ام. پدر بزرگم به من وصیت کرده هر وقت کبکی را دیدی او را بخور. من هم می خواهم به وصیت او عمل کنم. » کبک بیچاره زیر چنگال های تیز عقاب به نفس نفس افتاد. فکری کرد و گفت: « راستش دوست عزیز! پدربزرگ من هم سفارش کرده بود اگر اسیر عقاب شدی به او بگو قبل از این که تو را بخورد حتما خدا را شکر کند وگر نه تو، توی گلویش گیر می کنی. » عقاب آرام شد. اگر خدا را شکر می کرد بهتر بود تا لقمه توی گلویش بماند و خفه بشود. سرش را به طرف آسمان گرفت و بال هایش را باز کرد. کبک منتظر بود. همین که پنجه های عقاب باز شد مثلِ باد دوید. لایِ شکاف سنگی رفت و خودش را نجات داد. عقاب تا به خودش بیاید، شکار خوشمزه اش در رفت. خجالت زده و غمگین به لانه اش پر کشید. دیگر هیچ کس حرفی از دوستیِ کبک و عقاب نشنید. کانال معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕
روزی آهویی زیبا در یك دشت بزرگ زندگی می‌كرد. در كنار این دشت زیبا یك كوه بسیار بلندی قرار داشت. آهوی تیزپا روزها در این دشت و دامنه كوه می‌دوید و بالا و پایین می‌پرید و وقتی كه به پای كوه می‌رسید به نوك آن نگاه می‌كرد و آرزو داشت كه مانند دوستش بزكوهی به بالای كوه برود و از ارتفاع زیاد، دشت را نگاه كند. ولی چند قدم كه بالا می‌رفت دیگر نمی‌توانست به راهش ادامه دهد و برمی‌گشت پایین. روزها می‌گذشت و آهوی كوچولو روز به روز با دیدن بزهای كوهی بیشتر در آرزوی ارتفاع كوه بود و دلش می‌خواست مثل بزها با عظمت و افتخار در بین سنگ‌های نوك كوه بایستد و از آنجا اطراف را تماشا كند. یك روز عقاب بزرگی در آسمان پرواز می‌كرد و یك دفعه آهو را دید كه در دامنه كوه ایستاده و قصد بالا رفتن را دارد. عقاب دانا خیلی سریع به سمت آهو رفت و تا آهوی تیزپا قصد فرار كرد، عقاب گفت: آهو كوچولو... شنیدم خیلی دلت می‌خواهد بروی بالای كوه؟ آهو گفت: بله خیلی دوست دارم. عقاب گفت: پس چرا نمی‌روی؟ چرا این پا و اون پا می‌كنی؟ آهو گفت: آخه عقاب مهربان، من یك مقدار كه می‌روم دیگه نمی‌توانم راه بروم و مجبورم به پایین برگردم. عقاب فكری كرد و گفت: خب... من می‌برمت فقط به شرطی كه سر و صدا نكنی و خیلی آرام روی زمین بخوابی و چشمانت را هم باز نكنی. آهوی نادان حرف عقاب را گوش كرد و همین كار را انجام داد. آهو روی زمین خوابید و عقاب پركشید و با چنگال‌های قوی‌اش آهو را بلند كرد و اوج گرفت تا به بالای كوه رسید و بعد آهو را روی زمین گذاشت. تازه در آن لحظه آهو متوجه شد كه چه كار اشتباهی كرده و آنجا محل زندگی عقاب است و طعمه عقاب شده است‌ . آهو شروع كرد به لرزیدن و اصلا دوست داشتن ارتفاع و نوك كوه از یادش رفت و حالا آرزو می‌كرد كه ای كاش روی همان زمین و در دامنه قرار داشت تا می‌توانست با پاهای تیزش بدود و فرار كند. عقاب كه لرزیدن آهو را دید خیلی دلش برایش سوخت و تصمیم گرفت كه او را به پایین كوه ببرد و دوباره با چنگال‌های تیزش آهو را بلند كرد و به پایین آورد. آهو وقتی كه به پایین رسید از عقاب سوال كرد: پس چرا من را نخوردی؟ عقاب گفت: من همیشه دوست دارم حیوانات را كه در حال فرار هستند شكار كنم و بخورم،‌ ولی تو از ترس تمام گوشت‌هایت آب شده بنابراین دنبال شكار دیگری می‌روم. ولی امیدوارم این درس بزرگی برایت شده باشد كه همیشه باید در جایگاه خودت باشی و آرزوی جا و مكان دیگری را نكنی، چون تو یك لحظه هم نمی‌توانی در آنجا دوام بیاوری و زندگی كنی. بنابراین همین آهوی ظریف و زیبا باش و از جوانه‌های دامنه كوه تغذیه كن و از زندگی لذت ببر. کانال معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕
www.tebyan.net - lebas_padshah.mp3
2.18M
لباس پادشاه 🌴 معلمان و والدین عزیز به ما بپیوندید😍👇 @amoozesh_pish_dabestani (آدرس بقیه کانال های مجموعه) 🔻 @tabligat_noor فوروارد کنید💕