eitaa logo
آموزشکده علمی اوج
112 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
133 ویدیو
25 فایل
وابسته به کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت مسجد اعظم علی ابن ابیطالب(ع)کاشان شماره ثبت: ۹۴۶ 🔶 بهترین کیفیت آموزشی 🔶 رعایت موازین شرعی،اخلاقی 🔶سوال داشتین من اینجام 👇👇 @merzaey با اوج؛ تا اوج
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 هیچ وقت از روی ظاهر کسی رو قضاوت نکنید...خدا به ظاهر نگاه نمیکند.دل را بو می‌کند...و بهترین ها را با شهادت برای خود گلچین می‌کند... . ▪️ ویژه ۲۵ ▫️سردار شهید حاج حسین بصیر🥀 ▫️سردار شهید ذبیح اله عالی🥀 ▫️سردار شهید حاج جعفر شیرسوار🥀 🌹 Never judge someone by their appearance. God doesn't look at the appearance. He smells the heart. And he chooses the best for himself with testimony. ▪️ Forces 25 ▫️ Sardar Martyr Haj Hossein Basir 🥀 ▫️ Sardar Martyr Zabih Allah Aali 🥀 ▫️ Sardar Martyr Haj Jafar Shirsawar 🥀 علمی اوج 💠@Amoozeshkadeowj
لااله‌الاالله ۸.mp3
16.68M
مجموعه‌ صوتی ۸ فهم لااله‌الاالله اولین و تنهاترین رمز، برای ایستادن صحیح مقابل خداست. فقط عاشق، می‌تواند معشوقش را ببیند و درست در برابرش بایستد. فقط عاشق، می‌تواند مشقات راه عاشقی را تحمل کند. • عشق چه رنگی است؟ • چه طعمی است؟ @Ostad_Shojae علمی اوج 💠@Amoozeshkadeowj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت برگزاری جلسه قرائت قرآن امشب ۲۱ تا ۲۲ خواهدبود. لطفا اطلاع رسانی نمایید... 💠@Kovsar_Velayat 💠@Yasrebikashan
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) طول مسیر به خانم‌هایی که تا حالا دو کوهه را ندیده بودند گفتم: _ اینجا مثل باند پرواز می‌مونه خیلی از شهدا از همین جا از همین ساختمون ها پروازشون رو شروع کردن و نهایتا توی مناطق مختلف به شهادت رسیدن، قدر این چند ساعتی که دو کوهه هستید رو بدونید. چند دقیقه ای طول نکشید که به حسینیه تخریب رسیدیم. یک جای خلوت بدون هیچ امکانات که ساخته شده بود. برای خودسازی بچه‌های گردان تخریب هنوز هم پشت حسینیه قبرهایی که کنده شده بود و بچه های تخریب شب ها داخل آن می خوابیدند و راز و نیاز می‌کردند دست نخورده باقی مانده بود. مراسم روایتگری و مداحی که انجام شد دوباره سوار ماشین‌ها شدیم و برگشتیم. هنوز به محل استراحتم در ساختمان مقداد نرسیده بودم که متوجه شدم موبایلم را داخل حسینیه تخریب جا گذاشتم. به سمت ورودی جاده حسینیه برگشتم ولی هیچ ماشینی نبود که من را به آنجا برگرداند. می‌دانستم اگر حمید یا خانواده تماس بگیرند و من جواب ندهم نگران می‌شوند چاره ای نبود برای همین با پیاده سمت حسینیه تخریب راه افتادم. هنوز صد متری از دو کوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین با سرعت به سمت حسینیه تخریب می‌رود ته دلم خوشحال شدم و پیش خودم گفتم: _ شاید من را تا آن‌جا برساند. ماشین که ایستاد دیدم حمید همراه یک سرباز داخل ماشین هستند با تعجب پرسید: _ خانوم تنهایی کجا داری میری توی این گرما وسط این بیابون. ماجرا را برایش توضیح دادم و گفتم: _ مجبورم برم گوشی که جا گذاشتم رو بردارم. حمید جواب داد: _ الان که کار عجله‌ای دارم باید سریع برم کار تو هم که شخصیه نمیشه با ماشین نظامی بری. این جمله را گفت و بعد هم خداحافظی کرد و رفت. اخلاقش را می‌دانستم سرش هم می‌رفت از بیت المال برای کار شخصی استفاده نمی‌کرد. ...
آموزشکده علمی اوج
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتــ87 طول مسیر به خانم‌هایی که تا حالا دو کوهه ر
✨﷽✨ chapter (# common life) 87 Along the way, I told women who had never seen two mountains before: _ It's like a runway here, many martyrs started their flight from here, from these buildings, and ended up being martyred in different areas, know the value of these few hours that you are between two mountains. It didn't take a few minutes for us to reach Hosseiniyeh Shaban. A secluded place without any facilities that was built. For the self-improvement of the children of the destruction battalion, the graves that were dug behind Hosseinieh and the children of the destruction slept in them at night and had their secrets and needs remained untouched. After the narration and praise ceremony, we got back into the cars and returned. I had not yet reached my resting place in the Mogdad building when I realized that I had left my mobile phone inside the destroyed Hosseinieh.I returned to the entrance of Hosseinieh Road, but there was no car to take me back there. I knew that if Hamid or his family called and I didn't answer, they would be worried, there was no other way, so I walked towards Hosseinieh Shaban. I wasn't even 100 meters away from two mountains when I saw a car speeding towards Hosseiniyeh, I was very happy and said to myself: _ Maybe it will take me there. When the car stopped, I saw that Hamid and a soldier were inside the car. He asked with surprise: _ Lonely lady, where are you going in this heat in the middle of this desert? I explained the story to him and said: _ I have to go pick up the phone that I left behind. Hamid answered: _ Now that I have urgent work, I have to go to work quickly, and you can't go in a military car. He said this sentence and then said goodbye and left. I knew his morals, he did not use Bait Al-Mal for personal work.
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) مجدد با پای پیاده راه افتادم آفتاب بهاری تند و تیز به مغز سرم می زد. تا نزدیکی های حسینیه تخریب که رفتم متوجه شدم یکی از دور دوران دوران سمت من می اید. حدس زدم حتما از بچه های حسینیه انتظامات است و برایش سوال شده که چرا من تنهایی سمت حسینیه تخریب آمدم. نزدیک تر که شد فهمیدم حمید است با دیدنش کلی انرژی گرفتم به من که رسید گفت: کارامو انجام دادم ماشین رو دادم سرباز ببرع خودم اومدم پیش تو که تنها نباشی. چند قدمی که به حسینیه تخریب مانده بود را با هم رفتیم و گوشی را پیدا کردیم خیلی خسته شده بودم چند دقیقه ای همان جا موکت های ساده حسینیه تخریب نشستم. دور تا دور حسینیه فانوس گذاشته بودند حمید گفت: اینجا شب ها خیلی قشنگ میشه وقتی مسیر رو توی دل تاریکی میای و نهایتا به این حسینیه می رسی که با نور این فانوس ها روشن شده حس می کنی از برزخ وارد بهشت شدی. خدا کنه اون روزی که حضرت عزرائیل جون ما رو میگیره خونه قبرمون مثل اینجا نورانی باشه. همیشه حرف بهشت و جهنم که می شد با احترام از ملک الموت یاد می کرد به جای عزرائیل می گفت:((حضرت عزرائیل )). اسم این فرشته را بدون حضرت نمی برد. موقع بر گشت خیلی خسته شده بودم دو کیلومتر رفت دو کیلومتربرگشت. به خاطر بارندگی و هوای بهاری منطقه گل های زرد کوچکی اطراف جاده حسینیه تخریب در آمده بود. حمید برای اینکه فکرم را مشغول کند از گل های کنار جاده برایم چید به حدی محبت کرد که خستگی چهار کیلومترپیاده روی فراموشم شد. بعد از یک هفته با اینکه هم برای حمید و هم برای من سخت بود از دو کوهه دل کندیم من درس و دانشگاه داشتم و باید به کلاس هایم می رسیدم. حمید هم بیشتر از این نمی توانست مرخصی بگیرد به ناچار سمت قزوین حرکت کردیم ولی هر دو از این که توانسته بودیم هم قبل تحویل سال و هم بعد تعطیلات عید مهمان شهدا باشیم حسابی خوشحال بودیم. ....
آموزشکده علمی اوج
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتـ88 مجدد با پای پیاده راه افتادم آفتاب بهاری تن
✨﷽✨ chapter (# common life) 88 I walked again on foot, the spring sun was hitting my brain. When I went to the vicinity of Hosseiniyeh Shaban, I noticed someone coming towards me from around Duran Duran. I guessed that it must be from the children of Hosseinieh, and he was asked why I came alone to the destruction of Hosseinieh. When I got closer, I realized that it was Hamid. I got a lot of energy when I saw him. When he reached me, he said: I did my work, I gave the car to the soldier, I came to you so that you are not alone. We walked the remaining few steps to Hosseinieh Shaban together and found the phone. I was very tired. I sat there for a few minutes on the simple carpets of Hosseinieh Shaban. They had placed lanterns all around Hosseinieh, Hamid said: It is very beautiful here at night, when you follow the path in the heart of darkness and finally reach this Hosseinieh, which is illuminated by the light of these lanterns, you feel like you have entered heaven from Purgatory.May God make our grave house as bright as here on the day when Hazrat Azrael takes our lives. He always spoke of heaven and hell when he mentioned the King of Death with respect, instead of Azrael he would say: (Hazrat Azrael)). The name of this angel is not mentioned without Hazrat. When I returned, I was very tired. He went two kilometers and returned two kilometers. Due to the rain and spring weather in the area, small yellow flowers around Hosseinieh Road were destroyed. In order to occupy my mind, Hamid picked flowers on the side of the road for me and was so kind that I forgot the tiredness of walking four kilometers. After a week, even though it was hard for both Hamid and me to leave Do Kohe, I had school and university and I had to get to my classes.Hamid could not take more time off, so we had to leave for Qazvin, but both of us were very happy that we were able to be guests of the martyrs both before the delivery of the year and after the Eid holiday.