❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_وبیست_ویکم
به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.»
برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد.»
بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی گذاشتید؟!»
گفتم: «زهرا.»
تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است. گفت: «چه اسم خوبی، یا زهرا!»
🔸فصل هفدهم
سال 1365 سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دست تنها از پس همه کارهایم برنمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی درپی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم. پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
آموزشکده علمی اوج
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_دویست_وب
❃↫✨ "In the name of the Lord of the Martyrs and the Righteous"✨↬❃
✫ #Sheena's_girl_novel 🌷🍃
✫⇠ #Part Two and Twenty Two
He looked at my brother and said: "Place our order to your sister."
"Don't fight him," my brother laughed. It is a sin."
The children who had seen Samad, as always, had visited him. As he kissed the children and stroked their heads, he said: "What did you name him?!"
I said: "Zahra."
It was only then that he found out that his fifth child was a girl. He said: "What a good name, O Zahra!"
The seventeenth chapter
2015 was a difficult year. At the age of twenty-four, I was the mother of five tall and half tall children. I could not cope with all my work alone. The war situation had reached a critical point. Samad was involved in successive wars and operations. Khadija was going to the second grade. Masoumeh was in the first grade. Because of my children's studies and school, I could rarely go to Qaish. My father could no longer visit us due to Sheena's illness.My sisters were busy with their own lives and their children's problems.
It continues.
Author: #Behnaz_Zarrabi_zadeh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_وبیست_ودوم
برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم.
دی ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شدم، بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد.
چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
یک روز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در می زند. بچه ها دویدند و در را باز کردند. آقا شمس الله بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده. مادرشوهرم ناله و التماس می کرد: «اگر چیزی شده، به ما هم بگو.» آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
آموزشکده علمی اوج
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_دویست_وب
❃↫✨ "In the name of the Lord of the Martyrs and the Righteous"✨↬❃
✫ #Sheena's_girl_novel 🌷🍃
✫⇠ #part two and twenty two
My brothers were involved in the war like Samad's brothers. Most of the time, when I woke up in the morning, I was up until ten or eleven at night. That's why I was impatient, impatient and always tired.
Karbala 4 operation started in January of that year. I had heard from my brothers that Samad is participating in this operation and is in command. I was not so impatient for any operation and I did not have a heart. Since I woke up in the morning, I used to go from one room to another without any purpose. Sometimes I would sit on the mat praying for hours with the rosary in my hand. The radio was on from morning to night on the windowsill of the room and reported the news of the operation.
My mother-in-law had come to us for a few days. He was impatient and worried like me. The servant of God used to recite either Samad or Sattar from morning till night.One evening, as two of us were sitting in the room, we heard someone knock on the door. The children ran and opened the door. It was Mr. Shamsullah. He had come from the front; But sad and sad. I thought something must have happened. My mother-in-law was moaning and begging: "If something happens, tell us too." Mr. Shamsullah, away from my mother-in-law's eyes, pointed for me to go to the kitchen. I went on the pretext of making tea and he followed me.
It continues.
Author: #Behnaz_Zarabi_zadeh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_وبیست_وسوم
طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.»
دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!»
آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.»
آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم:
«کِی؟!»
آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.»
بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.»
بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
آموزشکده علمی اوج
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_دویست_وب
❃↫✨ "In the name of the Lord of the Martyrs and the Righteous"✨↬❃
✫ #Sheena's_girl_novel 🌷🍃
✫⇠ #part two and twenty two
So that my mother-in-law didn't understand, she said softly: "Step up, lady! See what I'm saying. Do not scream or make noise. Be careful that mom doesn't understand."
My hands and feet were frozen. My whole body was shaking. I leaned on the refrigerator and moaned under my breath: "O Hazrat Abbas! Is Samad like that?!"
Mr. Shamsullah was angry. blushed He said calmly and brokenly: "Star has been martyred."
The kitchen revolved around me. I put my hand on my head. I didn't know what to say. I bit my lip. I could only ask:
"Who?!"
Agha Shamsullah wiped the tears from his eyes and said: "Don't make God do you, mom will understand."
Then he said: "It will be a few days." We have to take mom anyway, Qaish."
Then he left the kitchen. I did not know what to do. Under the pretext of making tea, I stayed in the kitchen and cried as long as I could.No matter what I did, I could not stop crying. Mr. Shamsullah called me from the hall. I washed my face under the sink and dried it with a towel. I poured some tea and came to the hall.
Agha Shamsullah was sitting next to my mother-in-law and was staring at the TV, until he saw me, he said: "I want to go to Qaish, visit my friend and acquaintance." Aren't you coming?!"
It continues.
Author: #Behnaz_Zarabi_zadeh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_وبیست_وچهارم
میدانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: « چه خوب. خیلی وقته دلم میخواهد سری به حاجآقایم بزنم. دلم برای شینا یکذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کمطاقت شده. میگویند بهانهی ما را زیاد میگیرد. میآیم یک دو روز میمانم و برمیگردم. »
بعد تندتند مشغول جمع کردن لباسهای بچهها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: « من آمادهام. »
💥 توی ماشین و بین راه، همهاش به فکر صدیقه بودم. نمیدانستم چهطور باید توی چشمهایش نگاه کنم. دلم برای بچههایش میسوخت. از طرفی هم نمیتوانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم.
این غصهها را که توی خودم میریختم، میخواستم خفه شوم.
💥 به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچههای سیاه زده بودند. مادرشوهرم بندهی خدا با دیدن آنها هول شده بود و پشت سر هم میپرسید: « چی شده. بچهها طوری شدهاند؟! »
💥 جلوی خانهی مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاهپوش میآمدند و میرفتند. بندهی خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداریاش میدادم و میگفتم: « طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده. » همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار میزد و میگفت: « قدم جان! حالا من، سمیه و لیلا را چهطور بزرگ کنم؟! »
💥 سمیه دو ساله بود؛ همسن سمیهی من. ایستاده بود کنار ما و بهتزده مادرش را نگاه میکرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود. مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت.
کمی بعد انگار همهی روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زنها به مادرشوهرم تسلیت میگفتند. پابهپایش گریه میکردند و سعی میکردند دلداریاش بدهند.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
آموزشکده علمی اوج
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_دویست_وب
❃↫✨ "In the name of the Lord of the Martyrs and the Righteous"✨↬❃
✫ #Sheena's_girl_novel 🌷🍃
✫⇠ #part two and twenty four
I knew it was a plan. That's why I quickly said: "How good." For a long time, I want to visit my Hajj. I feel a little sorry for Sheena. Especially since he had a stroke, he is very weak. They say he takes our excuses too much. I will come, stay for a day or two and come back. »
Then I quickly started collecting the children's clothes. I closed my mouth. I also took a black dress and said: "I am ready." »
💥 In the car and on the way, I was thinking about Siddiqa. I didn't know how to look into his eyes. My heart ached for his children. On the other hand, I could not say anything in front of my mother-in-law.
I wanted to suffocate these sorrows that I was pouring into myself.
💥 When we reached Qaish, I saw that the situation is not as usual. As if everyone knew, except us.There were black cloths on the door and the wall. My mother-in-law, a servant of God, was horrified to see them and kept asking: "What happened?" Are children like that?! »
💥 When we arrived in front of my mother-in-law's house, my heart was empty. The door of the house was open and men in black were coming and going. Servant of God, my mother-in-law was already arrested, something happened. I consoled him and said: "It didn't happen like that. Maybe someone in the family has died. As soon as we arrived in the yard, Siddiqa, who seemed to have been waiting for us for a long time, ran towards us. He threw himself in my arms and started crying. He was wailing and saying: "Come on, John!" Now, how can I raise Samiya and Leila?! »
💥 Samiya was two years old; The same age as my Samia. He was standing next to us and looking at his mother in amazement. Leila was just six months old. My mother-in-law, who already understood the story, passed out right in front of the door.A little later, it seems like everyone in the village found out. There was no place to throw needles in the yard. The women were offering their condolences to my mother-in-law. They were crying all over him and trying to comfort him.
It continues.
Author: #Behnaz_Zarabi_zadeh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_وبیست_وپنجم
💥 فردای آن روز نزدیکهای ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: « آقا صمد آمد. آقا صمد آمد. »
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوالپرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
💥 صدیقه دوید طرف صمد. گریه میکرد و با التماس میگفت: « آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد! داداشت کو؟! »
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. هایهای گریه میکرد. دلم برایش سوخت.
💥 صدیقه ضجّه میزد و التماس میکرد: « آقا صمد! مگر تو فرماندهی ستار نبودی؟ من جواب بچههایش را چی بدهم؟ میگویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟! »
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرفهای صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچههایش را صدا زد و گفت: « سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده. »
💥 دلم برای صمد سوخت. میدانستم صمد تحمل این حرفها و این همه غم و غصه را ندارد.
طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش میسوخت. غصهی بچههای صدیقه را میخوردم. دلم برای صدیقه میسوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریهی مردم از توی حیاط میآمد.
از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم میخواست بروم کنارش بنشینم و دلداریاش بدهم. میدانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچکس به فکر صمد نبود. نمیتوانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
آموزشکده علمی اوج
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_دویست_وب
❃↫✨ "In the name of the Lord of the Martyrs and the Righteous"✨↬❃
✫ #Sheena's_girl_novel 🌷🍃
✫⇠ #part two and twenty five
💥 The next day, around noon, some children shouted from the yard: "Sir Samad has come." Mr. Samad came. »
The house was full of guests. We ran in the yard. Samad had come. With what condition! Thin and weak with messy hair and black and painful pink. I didn't feel like greeting Samad in front of Sadiqa, or going forward and saying something. I hid myself behind some people. I pulled my veil over my face and cried.
💥 Siddiqa ran towards Samad. He was crying and begging: "Mr. Samad! Where is the star?! Mr. Samad! Who did you have?! »
Samad sat by the garden and put his hand on his face. It was as if he had run out of patience. Hai Hai was crying. I felt for him.💥 Siddiqa screamed and begged: "Mr. Samad! Weren't you the commander of Satar? What should I answer his children? They say, uncle, why didn't you take care of our father?! »
The people who were standing in the yard started crying with Siddiqa's words. Siddiqa called her children and said: "Sameya! Leila! Come, Uncle Samad has come. He brought your father. »
💥 My heart burned for Samad. I knew that Samad could not bear these words and all this sadness.
I couldn't bear it. I ran into the room and cried loudly. I was sad for Samad. My heart ached for him. I was sad for Siddiqa's children. My heart was burning for Siddiqa. Samad was very lonely. The sound of people crying came from the yard.
I looked out from behind the window. Samad was still sitting by the garden. I wanted to go sit next to him and comfort him. I knew Samad was more lonely than ever. Why did no one think about Samad?I could not stand still. I went to the yard again
It continues.
Author: #Behnaz_Zarabi_zadeh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_و_بیست_وششم
💥 مادرشوهرم روبهروی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه میکرد و میپرسید: « صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟! »
صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه.
💥 جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق.
از بین حرفهایی که این و آن میزدند، متوجه شدم جنازهی ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه میتوانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یکریز گریه میکرد و میگفت: « صمد! چرا بچهام را نیاوردی؟! »
💥 آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: « مادر جان! مرا ببخش. من میتوانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار، جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آنها هم پسر مادرشان هستند. آنها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را میآوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی میدادم. اگر ستار را میآوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی میدادم. »
میگفت و گریه میکرد.
💥 تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: « انگار صمد مجروح شده. »
💥 صمد مجروح شده بود. اما نمیگذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد.
خواهرش میگفت: « کتفش پانسمان شده. انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد. »
با ابن حال یک جا بند نمیشد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود.
💥 روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبهرو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت میکشیدم و سعی میکردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچههایش نشکند.
بچهها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. میترسیدم یک بار صمد بچهها را بغل بگیرد و به آنها محبت کند. آن وقت بچههای صدیقه ببینند و غصه بخورند.
💥 عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: « دایی صمد باهات کار دارد. »
انگار برای اولین بار بود میخواستم او را ببینم. نفسم بالا نمیآمد. قلبم تاپتاپ میکرد؛ طوری که فکر میکردم الان است که از قفسهی سینهام بیرون بزند.
ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: « خوبی؟! بچهها کجا هستند؟! »
گفتم: « خوبم. بچهها خانهی خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟! »
سرش را بالا گرفت و گفت: « الهی شکر. »
دیگر چیزی نگفتم. نمیدانستم چرا خجالت میکشم. احساس گناه میکردم. با خودم میگفتم: « حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چهطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم. »
💥 صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت میرفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: « بعد از شام با هم برویم بچهها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده. »
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده