eitaa logo
آموزشکده علمی اوج
112 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
133 ویدیو
25 فایل
وابسته به کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت مسجد اعظم علی ابن ابیطالب(ع)کاشان شماره ثبت: ۹۴۶ 🔶 بهترین کیفیت آموزشی 🔶 رعایت موازین شرعی،اخلاقی 🔶سوال داشتین من اینجام 👇👇 @merzaey با اوج؛ تا اوج
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: در حیاط باز شد و آقا مهدی به استقبال بچه ها رفت. صادق هدی را از بغلش پایین گذاشت و هدا همانطور که تاتاتاتا می کرد جلو‌ رفت تا چشمش به مهدی افتاد با زبان شیرین کودکی گفت: آ..آ...آقا جون مهدی جلو آمد و هدا را بغل کرد و گفت الهی قربان این آقا جون گفتنت بشم و بعد رو به صادق کرد و گفت: سلام بابا چی شد یاد ما کردین؟! نمی گی که دل ما برای این بچه ها یک ذره می شه و بعد رو به رویا کرد و گفت: خوش آمدی دخترم بفرمایید داخل، اتفاقا مامان اقدس هم همین جاست. رؤیا لبخندی زد و گفت: عه چه خوب! راستی آقاجون خودتون به این گل پسرتون بفهمونید که تعطیلات آخر هفته متعلق به خانواده، گردش و دید و بازدید هست. مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: صادق خودش خوب میدونه مگه نه بابا؟! صادق همانطور که در هال را باز می کرد به پدرش تعارف کرد و گفت: البته البته....من میدونم برای همین تعطیلات همگی اومدیم اینجا منتها من قراره برم یه جا دیگه سر بزنم اینم یه دید و بازدید برای منه.... وارد هال شدند، آقا مهدی لبخندی زد و گفت: پس بگو عروس خانم چرا شاکی هستن، نقشه کشیدی هنوز نیومده بری.. رؤیا به سمت اقدس خانم که روی ویلچر بود رفت و سلام کرد و اقدس خانم همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: سلام عزیزم! خوش اومدین و بعد دست هاش را به طرف هدی دراز کرد تا اونو بغل کنه و صادق و پسرش هم با اقدس خانم سلام و علیکی کردند رؤیا مشغول صحبت با اقدس خانم شد و صادق هم کنار مهدی نشست. مهدی اشاره ای به محمد هادی کرد و گفت: پسر گلم، یه چند تا چایی بریز بیار که تازه دم هست، صادق هم نگاهی به پسرش کرد و گفت: بدو بیار که چای آقاجون خوردن داره من تا چای را نخورم از اینجا تکون نمی خورم. محمد هادی چشمی گفت و از جا بلند شد که رؤیا به طرف آشپزخانه رفت و‌گفت: من میارم و اشاره به ظرف میوه روی اوپن کرد و گفت: میوه ببر برای پدرت بخوره... مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: به سلامتی کجا راهی هستی؟! صادق نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: راستش یه آدم فوق العاده مشکوک پیدا کردم، میدونم کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست اما نمی تونم ثابت کنم، امروز هم میرم طرف همون تا بلکه چیزی دستگیرم شد. مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت: دقیقا کجا هست؟! صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: خدا میدونه، طرف مثل جن می مونه، هر دفعه یک جا اتراق میکنه، با اینکه لهجه فارسیش اصلا به ایرانی ها نمی خوره ولی انگار با حرکاتش شعار میده همه جای ایران سرای من است و هر دفعه یک جای این سرا را درمی نوردد، اما طبق آخرین اخبار الان باید کرمان باشه، برای یک ساعت و نیم دیگه پرواز دارم، باید این دفعه سر از کارش دربیارم. مهدی سری تکان داد و گفت: با چه پوششی وارد ایران شده و همه جا تردد میکنه؟! صادق خیره به سیب سرخ داخل ظرف روبه رویش گفت: به عنوان یک پزشک جهادی، توی پرونده اش نوشته که دکتر جراح هست اما این طرف و اونطرف میره نمونه بزاق جمع میکنه مهدی با تعجب گفت: بزاق؟! و بعد انگار تو فکر رفته باشه گفت: مشکوکه...یه چیزایی بچه های حفاظت می گفتن توی این مورد صادق سرش را تکان داد و گفت: منم همونا را شنیدم که شک کردم، اما این آقا کاملا قانونی عمل میکنه، هیچ ردی به جا نمیذاره و اصلا نمیشه ازش شکایت کرد.. مهدی گفت: احتمالا ازاین بهایی هاست یا جاسوس موساد هست.. صادق سرش را تکان داد و گفت: دقیقا! من فکر می کنم اصلا مسلمان نیست، طرف اینقدر موز ماره که حتی آیه قران گردنش انداخته تا بقیه را گول بزنه و بعد نگاهی به مهدی کرد و به گردنش اشاره کرد و گفت: دقیقا یه گردنبند عین همین وان یکادی که یادگار مامان هست، گردنش دیدم.. مهدی با شنیدن این حرف آشکارا یکه ای خورد و گفت:.. 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_ششم🎬: در حیاط باز شد و آقا مهدی به استقبال بچه ها رفت. صادق هدی را از بغلش پایین
🎬: The courtyard door opened and Agha Mehdi went to welcome the children. Sadegh put Heda down from his arms and Heda walked forward as she was babbling until her eyes fell on Mehdi and said with the sweet language of a child: Ah, Mr. Mehdi came forward and hugged Heda and said, "Oh, my God, this is what you told me to do." And then he turned to Sadek and said: Hello, Dad, what happened, did you remember us?! Can't you tell that our hearts are a little bit for these children and then he turned to the dream and said: "Welcome, my daughter, please come in, by the way, Mom Aqdas is also here." Roya smiled and said: Oh, how good! Really, sir, let your son know that the weekend belongs to the family, going out and seeing and visiting. Mehdi looked at Sadegh and said: Sadegh knows well, doesn't he, father?! Sadiq complimented his father as he opened the hall door and said: Of course, of course.I know we all came here for this holiday, but I am going to visit another place, this is a sight and a visit for me. They entered the hall, Mr. Mehdi smiled and said: So tell me, bride, why are they complaining, you made a plan, you haven't come yet. Roya went to Aqdas Khanam who was on a wheelchair and greeted her, and Aqdas Khanam said as she opened her arms: "Hello, my dear!" You are welcome and then he stretched out his hands to Hoda to hug her and Sadiq and his son also greeted Aqdas Khanum. Roya started talking to Aqdas Khanum and Sadiq also sat next to Mehdi. Mehdi pointed to Mohammad Hadi and said: "My son, pour me some freshly brewed tea." Sadiq also looked at his son and said: "Bring him, sir, he is drinking tea. I will not leave here until I drink the tea." .Mohammad Hadi said with a wink and got up when Ruya went to the kitchen and said: I will bring it and pointed to the fruit bowl on the open and said: Take some fruit for your father to eat. Mehdi looked at Sadegh and said: Hello, where are you going?! Sadegh slowly let out a breath and said: "Honestly, I found a very suspicious person. I know there is a bowl under half of his bowl, but I can't prove it. Today, I'm going to the same place until something catches me." Mehdi raised his eyebrows and said: Where exactly is it?! Sadegh shrugged his shoulder and said: God knows, the other side is like a genie, he screams at one place every time, even though his Persian accent does not suit Iranians at all, but with his movements, it is as if he is chanting that everywhere in Iran is my house, and every time It's going to destroy this house, but according to the latest news, it should be Kerman now, I have a flight in an hour and a half, I have to take care of it this time.Mahdi shook his head and said: "What cover did he use to enter Iran and travel everywhere?" Looking at the red apple in the dish in front of him, Sadiq said: As a jihadi doctor, he wrote in his file that he is a surgeon, but he goes here and there to collect saliva samples. Mahdi said with surprise: Saliva?! And then, as if lost in thought, he said: "It's suspicious. The security guards are saying something about this." Sadegh shook his head and said: I heard the same thing that I doubted, but this gentleman acts completely legally, he leaves no traces and you can't complain about him at all. Mehdi said: He is probably one of these Baha'is or a Mossad spy. Sadeq shook his head and said: Exactly! I think he is not a Muslim at all, he is such a banana that he even wears a Quranic verse around his neck to fool the others, and then he looked at Mahdi and pointed to his neck and said, "Exactly the same necklace as my mother's souvenir, his neck." i sawHearing this, Mahdi was clearly shocked and said: 👈 The second season ✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini" scientific school 💠 @Amoozeshkadeow
🎬: مهدی بریده بریده گفت: یه وان یکاد مثل مال تو؟! آااخ محیا.... صادق با تعجب به مهدی نگاه کرد و گفت: چیزی شده پدر؟! مهدی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود آب دهنش را قورت داد و سرش را به دوطرف تکان داد و گفت:نه...نه چیزی نشده صادق نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من امروز بالاخره این آقای دکتر کیسان محرابی را سرجایش... با شنیدن اسم کیسان انگار نفس های مهدی به شماره افتاده بود و خیره به لبهای صادق شد و گفت: چی گفتی؟! اسمش کیسان هست؟! صادق سری تکان داد و گفت: آره چطور مگه؟! بغضی به گلوی مهدی چنگ انداخته بود احساس می کرد این دکتر را می شناسد پس در جواب نگاه های پر از سوال صادق گفت: مادرت دوست داشت اسم داداشت را کیسان بگذاره... صادق گیج شده بود، سابقه نداشت پدرش درباره محیا مادرش حرف بزند، او از مادرش یک عکس دیده بود و یک قصه شنیده بود... مادرت از دنیا رفته، اما نه قبری از مادر به او نشان داده بودند و نه خاطره ای داشت، تنها یادگارش از مادر فقط و فقط وان یکاد نقره ای بود که در گردن داشت. مهدی خیره به نقطه ای مبهم قطره اشکی گوشهٔ چشمش خودنمایی می کرد که دستان گرم و چروکیدهٔ اقدس خانم دستانش را در برگرفت. اقدس خانم با صدایی لرزان همانطور که گریه می کرد گفت: مهدی جان پسرم! منو ببخش...من ...من خودم گول خوردم..به من گفتن محیا از دست نامزدش فرار کرده، گفتن از عراق اومده و قصد خرابکاری داره، گفتم مخصوصا دام پهن کرده برای پسرت تا پسرت را به کشتن بده، به من گفتن مأمورن دستگیرش کنن و قول دادن اگر باهاشون همکاری کنم همون جا، توی همون خونه طلاقش را میدن...من نمی دونستم چه ظلمی در حق اون دختر می کنم و بعد خم شد روی دستهای مهدی و می خواست دستهای مهدی را بوسه بزنه که مهدی دستش را عقب کشید و آهسته گفت: نکن این کار را مادر! همه خیره به این مادر و پسر بودند و گیج شده بودند. صادق که قبلش عجله رفتن را داشت گفت: اینجا چه خبره بابا! چی به سر مادرم اومده... اصلا چرا از این دکتره رسیدیم به مادر؟! مهدی که داشت مسائل را توی ذهنش بالا و پایین می کرد گفت: فعلا با این دکتر کاری نداشته باش اما لازمه زیر نظرش بگیری، باید از چیزی مطمئن بشیم! صادق گفت: چرا پدر؟! از چی باید مطمئن بشین؟! تو رو خدا یه چیزی بگین منم بفهمم... مهدی خودش را جلو کشید و سر توی گوش صادق برد و گفت: شاید این دکتر برادرت باشه و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: من باید آقا عباس را ببینم، همین الان... صادق که باز هم گیج و گیج تر شده بود، از جا بلند شد و گفت: منم میام.. مهدی نگاهی بهش کرد و گفت: نه! تو برو همونجا که قصد داشتی بری... اما هیچ کاری نکن تا خبرت کنم... رؤیا با حالت سوالی به صادق نگاه کرد و صادق شانه ای بالا انداخت و به اقدس خانم اشاره کرد و لب زد و گفت: رؤیا، مادربزرگم را آروم کن... 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_هفتم🎬: مهدی بریده بریده گفت: یه وان یکاد مثل مال تو؟! آااخ محیا.... صادق با تعجب
7🎬: Mehdi cut and said: A tub like yours?! Ahhhhh Sadiq looked at Mehdi with surprise and said: "What happened, father?" Mehdi, who had sweat on his forehead, swallowed and shook his head to both sides and said: No, nothing happened. Sadegh let out a deep breath and said: Today, I finally put this Mr. Dr. Kisan Mehrabi in his place. Hearing Kisan's name, it was as if Mehdi's breath was numbered and he stared at Sadegh's lips and said: What did you say?! Is his name Kisan?! Sadegh shook his head and said: Yes, how come?! A grudge gripped Mehdi's throat, he felt he knew this doctor, so in response to Sadiq's questioning looks, he said, "Your mother liked to call his doctor Kissan." Sadegh was confused, he had no history of his father talking about his mother, he had seen a picture of his mother and heard a story.Your mother passed away, but she was not shown her mother's grave, and she had no memories, the only relic of her mother was the silver cup she had around her neck. Mehdi was staring at a vague spot, a teardrop was showing in the corner of his eye, when the warm and wrinkled hands of Aqdas Khanum took his hands. Aghdas Khanum said with a trembling voice as she was crying: Mehdi, my son! Forgive me. I was fooled myself. They told me that Mahia ran away from her fiance, they said that she came from Iraq and is planning to sabotage, I said that she especially set a trap for your son to kill your son, they told me that the officers should arrest him and promising that if I cooperate with them, they will divorce her right there, in the same house.I didn't know what injustice I was doing to that girl, and then she bent over Mehdi's hands and wanted to kiss Mehdi's hands, when Mehdi pulled her hand back and said softly: "Don't do this, mother!" Everyone was staring at this mother and son and were confused. Sadiq, who was in a hurry to leave earlier, said: "What's going on here, Dad?" What happened to my mother? Why did we become a mother from this doctorate?! Mahdi, who was going over the issues in his mind, said: "Don't do anything with this doctor for now, but you need to keep an eye on him, we need to be sure of something!" Sadiq said: Why father?! What should you be sure of?! Tell me something, God, I will understand. Mehdi pulled himself forward and put his head in Sadiq's ear and said: "Maybe this doctor is your brother" and after saying this, he stood up and said: "I have to see Mr. Abbas, right now." Sadiq, who was more and more confused, got up and said: I am coming too. Mehdi looked at him and said: No! You go where you intended to go.But don't do anything until I know. Roya looked at Sadiq with a questioning expression and Sadiq raised his shoulder and pointed to Aqdas Khanum and kissed her and said: Roya, calm down my grandmother. 👈 The second season ✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini" scientific school 💠 @Amoozeshkadeow
🎬: صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند. مهدی به طرف ماشین رفت و گفت: سوار شو اول تو رو میرسونم به فرودگاه بعد خودم میرم خونه مامان بزرگت ببینم آقا عباس خونه هست یا نه؟! صادق در ماشین را باز کرد و هر دو سوار شدند، مهدی سوییچ را چرخاند و صادق که هنوز انگار گیج میزد گفت: بابا! توی خونه چی گفتین؟! من نمی خواستم جلو رؤیا و مامان اقدس چیزی بگم، اولم احساس کردم اشتباهی شنیدم، یعنی واقعا من یه برادر دارم؟! مگه مامان محیا از دنیا نرفته؟! آخه چطور میشه که... صادق اوفی کرد و سرش را به دو طرف تکان داد و زیر لب گفت: دارم دیوونه میشم. مهدی غرق در خاطرات گذشته بود، گذشته ای که کلا از صادق پنهانش کرده بودند و اون نمی دونست مادر اصلیش کیه و اصلا خبر نداشت که محیا چطوری صادق را نجات میده و...و چون این موضوعات برای صادق گفته نشده بود، الان صحبت کردن از محیا براش مشکل بود. صادق نگاهی به پدرش مهدی کرد و گفت: بابا! یه چیزی بگین... مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: ببین صادق، مادرت محیا توی جنگ تحمیلی تو مناطق جنگی پرستار بود، اون زمان که رفت برای کمک باردار بود اما ما نمی دونستیم، بعد متوجه شدیم اسیر شده و بعدش هم کلی تحقیق کردیم، سالها توی عراق پرس و جو کردیم و آخرش معلوم شد کشته شده و ما شنیدیم کشته شده، نه شواهدی دال بر مرگش پیدا کردیم و نه شواهدی برای زندگیش، با توجه به اینکه اگر واقعا زنده بود در این زمانی که ما دیگه با کشور عراق دوست و برادر شدیم می بایست خودش را به ما برسونه و خبری از خودش بده، اما هیچ خبری نشد و ما بنا برا گذاشتیم بر کشته شدنش... صادق که هنوز مبهوت بود گفت: پس...پس این حرفای مامان بزرگ اقدس چی بود؟ چه اتفاقی افتاده که مامان اقدس خودش را مقصر میدونه؟ اون حرفا چی بود که مادر بزرگم میزد، بعدم الان طبق چه دلیلی شما به این دکتره مشکوک شدین که برادر من هست؟ مهدی آب دهنش را قورت داد و همانطور که به سمت فرودگاه می پیچید گفت: داستانش خیلی طولانی هست سر فرصت برات تعریف می کنم، فقط بدون امکان داره دکتر کیسان محرابی داداشت باشه.. صادق دستش را روی داشبرد زد و گفت: یک دلیل بیار تا این مغز من هنگ نکنه بابا، تو رو خدا.... مهدی که حال صادق را میدید گفت: اون گردنبند... و اینکه اسمش کیسان هست چون محیا میدونست من از اسم کیسان خوشم میاد و مادرت محیا یه گردنبند دیگه هم عین مال تو داشت حتما اونو به برادرت میده همانطور که یکی را به تو داد... واژه ها در ذهن صادق پشت سر هم رژه میرفت و آنها به فرودگاه رسیدند. مهدی دستش را روی دست صادق گذاشت و گفت: من باید عباس را ببینم، اون میتونه کمکم کنه تا بفهمیم محیا واقعا زنده مونده یا نه... 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_هشتم🎬: صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند. مهدی به طرف ماشین رفت و گفت
🎬: Sadegh and Mehdi came out of the house at the same time. Mehdi went to the car and said: Get in, first I will take you to the airport, then I will go to your grandmother's house to see if Mr. Abbas is home or not?! Sadiq opened the car door and they both got in, Mehdi turned the switch and Sadiq who was still confused said: Dad! What did you say at home?! I didn't want to say anything in front of Roya and Mom Aqdas, at first I felt that I heard something wrong, does that mean I really have a brother?! Didn't Mahia's mother pass away?! How can that be? Sadegh sighed and shook his head to both sides and said under his breath: I am going crazy. Mehdi was drowning in memories of the past, a past that was completely hidden from Sadiq, and he did not know who his real mother was, and he had no idea how Mahia would save Sadiq. It was difficult for him.Sadiq looked at his father Mehdi and said: Dad! say something Mahdi let out a deep breath and said: "Look, Sadiq, your mother Mahia was a nurse in the war zones, she was pregnant when she went to help, but we didn't know, then we found out that she was captured and then we did a lot of research, for years in We inquired about Iraq and in the end it turned out that he was killed and we heard that he was killed, we found no evidence of his death and no evidence of his life, considering that if he was really alive at this time when we are no longer friends and brothers with the country of Iraq We were told that he should come to us and give us news about himself, but there was no news and we assumed that he was killed. Sadiq, who was still stunned, said: So.So what were the words of the great mother Aqdas? What happened that Mother Aqdas blames herself? What were those words that my grandmother used to say, and now according to what reason did you suspect that this doctor is my brother? Mehdi swallowed and as he turned towards the airport, he said: "It's a very long story, I'll tell you when I get a chance, but it's not possible that Dr. Kisan Mehrabi was there." Sadiq put his hand on the dashboard and said: Give me a reason so that my brain doesn't hang, father, God bless you. Mehdi, seeing Sadeq's condition, said: That necklace. And that his name is Kisan, because Mahia knew that I like the name Kisan, and your mother Mahia also had another necklace, the same as yours, so she will definitely give it to your brother, just like she gave you one. The words paraded in Sadiq's mind one after the other and they arrived at the airport.Mehdi put his hand on Sadegh's hand and said: I need to see Abbas, he can help me to find out if Mahia is really alive or not. 👈 The second season ✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini" scientific school 💠 @Amoozeshkadeow
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 با حکم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، محمد مخبر مشاور و دستیار رهبری شد 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در حکمی آقای دکتر محمد مخبر را به عنوان مشاور و دستیار رهبری منصوب و وظیفه ایشان را امتداد سیاست مدبرانه دولت شهید رئیسی برای شناسائی و بکارگیری نیروهای جوان و نخبه جهت کمک به دستگاههای مختلف، تعیین کردند. ✍ متن حکم رهبر انقلاب به این شرح است: ✏️ بسم الله الرحمن الرحيم جناب آقای دکتر محمد مخبر دام توفیقه با عنایت به خدمات متعهدانه و تأثیرگذار جناب‌عالی در عرصه‌های مدیریتی و اقتصادی بویژه در دولت شهید رئیسی، و سیاست درست و مدبرانه‌ی بکارگیری نخبگان و جوانان پرانگیزه و تلاشگر در اجرای طرحهای گوناگون، شما را به عنوان مشاور و دستیار رهبری منصوب میکنم. انتظار میرود در امتداد سیاست مزبور، شناسائی نیروهای جوان و همکاری با آنان را با برنامه‌ریزی منطقی، پی گرفته و در کمک به دستگاههای دولتی و غیره از آن بهره‌برداری نمائید. توفیقات شما را از خداوند متعال مسألت میکنم. سیدعلی خامنه‌ای ۲ مهر ۱۴۰۳ 💻 Farsi.Khamenei.ir
🎬: صادق جلوی سالن فرودگاه پیاده شد و آقا مهدی هم حرکت کرد به سمت خانه آقاعباس و رقیه... مهدی آنقدر توی فکر بود که متوجه نشد فاصله فرودگاه تاخانه آقا عباس را چطور طی کرد. رقیه خانم و آقا عباس بعد از جنگ خانه قدیمی را فروختند و رفتند محله امام رضا ع ، جایی خانه گرفتند که در خانه باز میشد گنبد طلایی رنگ امام رضا بهشون چشمک میزد. آقا مهدی ماشین را جلوی خانه پارک کرد و زنگ در را به صدا درآورد، از آن طرف دوربین صدای پر از شور رضا توی آیفون پیچید: سلام آقامهدی، خوش آمدین، بفرمایید و با صدای تلیکی در باز شد. مهدی داخل خانه شد و نگاهی به حیاط خانه که دور تا دور باغچه وسط حیاط را، گلدان های رنگ وارنگ گرفته بود و هوایش آنقدر لطیف بود که روح آدم را شاد می کرد. آقا مهدی نفسش را محکم به داخل کشید و ریه هایش را از هوای مفرح این خانه لبریز کرد. رضا روی بالکن به استقبال آقا مهدی آمد و پس از خوش و بشی مردانه وارد خانه شدند. رقیه خانم درحالیکه لبخند کمرنگی روی لب داشت و روی مبل نشسته بود ، کتاب دستش را روی میز جلوی مبل گذاشت و همانطور که از جا بلند میشد در جواب سلام بلند مهدی گفت: سلام پسرم! خوش آمدی عزیزم، چی شد یاد ما کردی؟! مهدی همانطور که روی مبل روبه روی رقیه خانم می‌نشست گفت: نفرمایید! ما همیشه به یاد شما هستیم و بعد با نگاهی به اطراف گفت: آقا عباس نیستند؟! شنیدم اول هفته از عراق اومدن، اومدم دست بوسی... رقیه همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت تا برای پذیرایی چای بیاورد گفت: دیر اومدی پسرم، صبح زود با عجله رفت، نفهمیدم چی شد اما بهش امر شد بیان، دیگه خودتون بهتر میدونین کار نظامی این حرفا را دارد... مهدی که انگار انتظار نبودن عباس را نداشت سری تکان داد و گفت: خدا نیروهای حشد الشعبی را حفظ کنه که یکی از بازوهای توانمند سپاه قدس هستند. رقیه همانطور که بشقاب خرما را داخل سینی کنار استکان چای گذاشت گفت: پس بگو چرا پسر ما مهربون شده، از شواهد برمیاد که با عباس آقا کار دارین. مهدی لبخندی زد و گفت: هدف دیدار بود البته یه کار مهم هم دارم و بعد رو رضا گفت: تو چکار میکنی مهندس؟! خوب توی عالم کامپیوتر فرو رفتی؟! میدانی که دنیای الان دنیای رایانه و مجازیست.. رضا سری تکان داد و گفت: روزگاری میگذرانیم سرهنگ، قرار شد صادق بیاد با هم یک سری کارهای مهم را با هم کلید بزنیم. مهدی سری تکان داد و گفت: صادق اومده اما خیلی عجله داشت چون الان راهی کرمان هست اما تا فردا برمیگرده و میاد پیشتون... رقیه با سینی چای از درگاه آشپزخانه بیرون آمد و گفت: چه کار مهمی دارین؟! مهدی تسبیح دستش را مچاله کرد و داخل مشتش گرفت و گفت: یه سری سوال درباره ابو معروف داشتم و می خواستم شماره آخرین نفری که با ابو معروف حرف زده قبل از اینکه به درک واصل بشه را بگیرم. ناگهان آشکارا لرزشی به دستان رقیه افتاد و همانطور که بغضی گلویش را گرفته بود گفت: خ...خ..خبری از محیا شده؟! و با زدن این حرف سینی از دستش افتاد و چای داغ روی فرش پخش شد 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_نهم🎬: صادق جلوی سالن فرودگاه پیاده شد و آقا مهدی هم حرکت کرد به سمت خانه آقاعباس
🎬: Sadegh got off in front of the airport hall and Agha Mehdi moved towards the house of Agha Abbas and Ruqiya. Mehdi was so deep in thought that he didn't realize how he traveled the distance from Takhana Airport to Agha Abbas. After the war, Mrs. Ruqiya Khanum and Mr. Abbas sold the old house and moved to Imam Reza's neighborhood, where they bought a house where the golden dome of Imam Reza would flash at them when the door was opened. Mr. Mehdi parked the car in front of the house and rang the doorbell, from the other side of the camera, Reza's passionate voice on the iPhone rang: Hello, Mr. Mehdi, welcome, and the door opened with a click. Mehdi entered the house and looked at the yard, where the garden in the middle of the yard was surrounded by colorful flower pots, and the air was so soft that it made one's soul happy. Mr. Mehdi took a deep breath and filled his lungs with the fun air of this house.Reza came to welcome Agha Mehdi on the balcony and after the manly pleasantries they entered the house. While sitting on the sofa with a faint smile on her face, Ruqiya Khanum put the book in her hand on the table in front of the sofa and as she stood up, she said in response to Mahdi's loud greeting: Hello, my son! Welcome, my dear, what happened to remind us?! Mehdi said as he sat on the sofa in front of Ruqiya Khanum: "Don't come!" We always remember you and then he looked around and said: Are they not Mr. Abbas?! I heard that they came from Iraq at the beginning of the week, I came to kiss your hand. Ruqiyeh said as she was going to the kitchen to bring tea for the reception: You came late my son, she left early in the morning in a hurry. Mahdi, who did not expect Abbas to be absent, shook his head and said: May God protect the Hashd al-Shaabi forces, which are one of the powerful arms of the Quds Force.As she put the plate of dates in the tray next to the tea glass, Ruqiya said: So tell me why our son is so kind, it is clear from the evidence that you are dealing with Mr. Abbas. Mehdi smiled and said: The purpose of the meeting was, of course, I have something important to do, and then Reza said: What are you doing, engineer?! Well, have you entered the computer world?! You know that today's world is a computer and virtual world. Reza nodded and said: "We are having a good time, Colonel, it was decided that Sadegh will come and do some important work together." Mehdi nodded and said: "Sadegh has come, but he was in a hurry because he is on his way to Kerman now, but he will come back and see you by tomorrow." Ruqiyeh came out of the kitchen door with a tray of tea and said: What is your important business?! Mehdi Tasbih crumpled his hand and held it in his fist and said: I had a series of questions about Abu Maarouf and I wanted to get the number of the last person who spoke to Abu Maarouf before he reached Darek.Suddenly, Ruqiyeh's hands visibly trembled, and as she was holding her throat, she said, "Kh.Kh. Is there any news about Muhiya?" And when he said this, the tray fell from his hand and the hot tea spilled on the carpet 👈 The second season ✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini" scientific school 💠 @Amoozeshkadeow
🎬: مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک می کرد تا استکان ها را جمع کند گفت: نمی دونم، یه موضوع اتفاق افتاده که شک کردم محیا و پسرش زنده باشند رقیه روی زمین کنار مهدی زانو زد و دست مهدی را در دست گرفت و گفت: تو رو خدا پسرم، جان صادق همه چی را بگو برام. رضا هم که براش جالب بود از روی مبل پایین آمد و کنار مادرش نشست و گفت: جناب سرهنگ چی شده؟! اگر خبری از خواهرم شده بگین..من...من خسته شدم بس که هر روز چشم باز می کنم و گریه های مادرم برای محیا را می بینم. مهدی روی زمین نشست و گفت: صادق با یه دکتر برخورد کرده که یک گردنبند عین همون که محیا به صادق داده، گردنش بوده و بعد آهسته تر ادامه داد این گردنبندها یک جفت عین هم بودن یکی برای من یکی برای محیا، محیا از خودش را گردن صادق مندازه و منم اون زمان که دنبال محیا رفتم خرمشهر به طریقی گردنبند را به دست محیا رسوندم و از طرفی اسم اون دکتر کیسان بوده، من و محیا برای اسم بچه هامون هم برنامه ریزی کرده بودیم... هنوز حرفهای مهدی تمام نشده بود که رقیه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که اشک از چهار گوشه چشمهاش جاری شده بود گفت: یعنی...یعنی ممکنه که محیای من زنده باشه؟! رضا نگاهی به مهدی و مادرش کرد و گفت: یعنی برای یه گردنبند و یه اسم میگین... مهدی سرش را تکان داد و گفت: من حس می کنم این دکتر را ندیده میشناسم و بعد گوشی اش را بیرون آورد و شماره عباس را گرفت. چند بوق خورد و بعد صدای مردانه عباس در گوشی پیچید: سلام آقا مهدی گل، به به چی شد یاد ما کردین؟! مهدی لبخندی زد و گفت: ما یاد شما هستیم اما شما ما را تحویل نمی گیرید و آهسته میاین و آهسته میرین، ما الان خونه شما هستیم عباس گفت: به قول شما ایرانی ها زهی سعادت، صابخونه اید شما که.. در این هنگام صدای رقیه بلند شد، عباس، آقا مهدی خبر از محیا داره.. عباس با لحنی متعجب گفت: چی می گیه رقیه خانم؟! مهدی زیر چشمی نگاهی به رقیه و رضا کرد و از جا برخاست و همانطور که به طرف پنجره می رفت گفت: حالا بهتون میگم، فقط قبلش بگین آخرین نفری که ابو معروف را دید کی بود؟! میشه شماره اش را بهم بدین؟ عباس نفسش را آرام بیرون داد و گفت: ابو زید بود که شهید شدن چرا؟! مهدی که انگار وار رفته بود گفت: خدا رحمتش کنه، آیا چیزی تونسته بود درباره محیا و پسرش از ابو معروف حرف بکشه؟! عباس کمی سکوت کرد و گفت: والله اونجور که شهید می گفت او گرگ پیر هیچی لو نمیده و فقط میگه مگر تو خواب محیا و بچه اش را ببینید، البته بعد از مرگ ابو معروف من خیلی دنبال خانواده اش گشتم، دو تا زن پیر داشت که هنوز هم تکریت هستن اما اون دو زن اذعان کردند که سالها با ابو معروف ارتباطی نداشتند و اصلا نمی دونند اون کجا زندگی می کرده، ابومعروف مغز متفکر داعش بود، شاید اگر بتونیم یکی از رئیس روسای داعش را گیر بندازیم اطلاعات خوبی راجع به او داشته باشه، حداقل روشن می کنه که محل زندگیش کجا بوده و کجا آمد و شد می کرده ... مهدی همانطور که خیره به پرده آبی رنگ پنجره بود زیر لب زمزمه کرد: اگر بفهمیم با چه نامی آمد و شد میکرده شاید بشه ردش را زد.. 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_دهم🎬: مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک می کرد تا استکان ها را جمع کند گفت: نم
10🎬: Mehdi got up and as he was helping to collect the glasses, he said: I don't know, something happened that made me doubt that Mahia and his son are alive. Ruqiyeh knelt on the ground next to Mehdi and took Mehdi's hand in her hand and said: Oh God, my son, Jan Sadegh, tell me everything. Reza, who was interesting to him, got down from the sofa and sat next to his mother and said: Colonel, what happened?! If there is news about my sister, tell me. I'm tired. Every day I open my eyes and see my mother crying for Mahia.Mehdi sat down on the floor and said: Sadiq met a doctor who had the same necklace around his neck that Mahiya gave to Sadiq, and then he continued more slowly, these necklaces are the same pair, one for me, one for Mahiya, and Mahiya from himself. Sadegh Mandaze's neck and I, when I went looking for Mahia in Khorramshahr, I somehow got the necklace into Mahia's hand, and on the other hand, his name was Dr. Kisan, and Mahia and I had also planned the names of our children. Mehdi's words were not finished yet, when Ruqiya put her hand on her heart and as tears were flowing from the four corners of her eyes, she said, "You mean, it is possible that my life is alive?" Reza looked at Mehdi and his mother and said: I mean, you are asking for a necklace and a name. Mehdi shook his head and said: I feel like I know this doctor without seeing him and then he took out his phone and dialed Abbas's number.There was a few beeps and then Abbas's masculine voice rang in the phone: Hello Mr. Mehdi Gol, why did you remind us?! Mehdi smiled and said: We remember you, but you don't pick us up and come slowly and go slowly, we are your home now. Abbas said: According to you Iranians, you are the rope of happiness. At this time, Ruqiya's voice was raised, Abbas, Mr. Mahdi has news about Mahia.As he was staring at the blue curtain of the window, Mehdi muttered under his breath: If we find out what name he came by, maybe we can track him down. 👈 The second season ✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini" scientific school 💠 @Amoozeshkadeow
🎬: صادق با آقای مددی به سمت روستایی از توابع محروم کرمان بود، حرکت کردند و نزدیک غروب بود که به آنجا رسیدند و مستقیم به سمت مرکز بهداشت آن رفتند، آنطور که صادق تحقیق کرده بود متوجه شده بود که دکتر کیسان محرابی به عنوان پزشک جهادی در مرکز بهداشت برای طبابت اقامت دارد. هوا تاریک شده بود، همه جا خلوت بود و ماشین آقای مددی جلوی مرکز بهداشت روستا متوقف شد. هر دو پیاده شدند و صادق از درب نرده ای مرکز بهداشت داخل را نگاهی انداخت و چندین اتاق به صورت ردیف به چشم می خورد و نور لامپ زرد رنگ از درب دو اتاق انتهایی دیده می شد. صادق دستی روی شانهٔ آقای مددی زد و گفت: آقای مددی جان! زحمت شما، شرمنده داخل ماشین منتظر باشید من باید یه جوری اون میکروفن را کار بزارم، دعا کن بتونم یه جوری گوشیش را بدست بیارم. مددی سر تکان داد و‌گفت: با توکل به خدا برو جلو و حواست باشه این ابرو مصنوعی چسپوندی بالا چشمت لوت نده و از این مهم تر دعا کن دکتره نرفته باشه، با این حرف مددی صادق با سرعت جلو رفت و یکی یکی اتاق هایی که برقشان روشن بود را نگاه و کرد و سرانجام داخل اتاق آخری دکتر کیسان محرابی را دید. یا الله گفت و وارد اتاق شد، دکتر که مشغول جمع کردن وسایلش بود روپوشش را از تن درآورد و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند گفت: امشب وقت طبابت تموم شد، بفرمایید فردا بیایید. صادق با لحنی مستاصل گفت: م..م..من از روستای کناری اومدم، خیلی حالم بد هست اگر میشه یه نگاه بهم بندازین. دکتر که انگار متعجب شده بود به سمت صادق برگشت و به صندلی کنار تخت اشاره کرد که بنشیند و بعد همانطور که کیفش را به دست گرفته بود به طرف صادق اومد و گفت: ببینم چطورت هست؟! صادق همانطور که اشاره به سرش می کرد گفت: یک سردرد شدید دارم که اصلا طاقتم را طاق کرده... دکتر چراغ قوه را از کیفش بیرون آورد، کیف را روی تخت گذاشت و چراغ را داخل چشمای صادق انداخت و چشمانش را با دست از هم باز کرد. صادق از زیر چشم نگاهی به کیف انداخت و بهترین جای جاساز میکروفن کیف دکتر بود، دکتر نگاه عجیبی به صادق کرد و با دستپاچگی به سمت کیف برگشت و در یک چشم بهم زدن، اسلحه ای را بیرون کشید روی شقیقهٔ صادق گذاشت و گفت: چی از جونم می خوایین؟! من که طبق گفته های شما پیش رفتم، مشغول جمع آوری نمونه و آزمایش هستم، چرا شما روی حرف خودتون نمی ایستین به خدا اگر یک مو از سر مادرم... صادق که انتظار این حرکت را نداشت گفت: چی می گی دکتر برای خودت؟! کدوم حرف؟! با کی اشتباه گرفتی؟! دکتر همانطور که اسلحه را روی شقیقه صادق فشار میداد ابروی مصنوعی صادق را جدا کرد و گفت: فکر نکنی نشناختمت اصلا پاشو پاشو باید با من بیای و همانطور که شانه صادق را بالا می کشید او را به سمت در دیگر اتاق که انگار از پشت ساختمان مرکز بهداشت باز میشد برد. 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow