eitaa logo
آموزشکده علمی اوج
112 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
133 ویدیو
25 فایل
وابسته به کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت مسجد اعظم علی ابن ابیطالب(ع)کاشان شماره ثبت: ۹۴۶ 🔶 بهترین کیفیت آموزشی 🔶 رعایت موازین شرعی،اخلاقی 🔶سوال داشتین من اینجام 👇👇 @merzaey با اوج؛ تا اوج
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: کیسان همانطور که با اسلحه اش، صادق را نشانه رفته بود، از زیر اوپن کارتونی را بیرون کشید و بعد از کمی جستجو، بندی پلاستیکی بیرون آورد، به طرف صادق رفت. اسلحه را روی میز کوچکی که بین دو مبل قهوه ای چرک هال گذاشت و شروع به بستن دست و پای صادق کرد و گفت: ببین! از قول من به اونایی که اجیرت کردن میگی، من کارم را داشتم طبق برنامه ای که اونا چیده بودن پیش میبردم اما تو دومین نفری هستی که فرستادن مثلا منو چک کنه، دیگه نه وقت و نه حوصله این بازی ها را ندارم، وقتی با اعتماد جلو آمدم، بهم برمیخوره که اینجور با من برخورد بشه. صادق اوفی کرد و گفت: چرا حرفم را باور نمی کنی؟! من نمی دونم تو درباره چی حرف میزنی! مگه قرار نشد که آزمایش ژنتیک را بررسی... کیسان به میان حرف صادق پرید و گفت: این مزخرفات را ول کن، اگر وقت کردم اونم نگاهی می کنم، درصورتی که میدونم تو جاسوس هستی و نیازی به بررسی ژنتیک نیست، من هر حرفی را یکبار میزنم، میری باهاشون ارتباط میگیری و از قول من بهشون میگی تا هفتاد و دو ساعت دیگه اگر مادر منو آزاد کردین و مادرم با من تماس گرفت و از سلامتش مطمئن شدم، نتایج تمام تحقیقات این یک سال را تحت اختیارتون قرار میدم و اگر کوچکترین بلایی سر مادرم بیاد، تا ۷۲ ساعت آینده یک آبرویی از موساد ببرم که در تاریخ بنویسن.. صادق دستان بسته اش را محکم تکان داد و گفت: هر چی من میگم اشتباه می کنی اما تو باز حرف خودت را میزنی، آخه بر فرض محال من جاسوس موساد باشم، چه جوری با این دستهای بسته به اون بالادستی ها خبر بدم هااا؟! کیسان همانطور که وسایلش را جمع می کرد گفت: نگران نباش، به محض اینکه من از اینجا خارج بشم، به صاحب این سوئیت زنگ میزنم تا بیاد و آزادت کنه.. صادق باز هم اوفی کرد اما خوب می دانست هر چه حرف بزند جز اینکه بر شک و تردید کیسان اضافه شود و او را عصبانی تر کند، فایده دیگری نخواهد داشت، پس با چشمانی که مملو از محبت بود، حرکات برادری را نگاه می کرد که تازه از وجودش آگاه شده بود. صادق بر خلاف دفعه قبل، اینبار قد و بالای کیسان را با دقت نگاه انداخت، کیسان دقیقا هم قد پدرش مهدی با قدی بلند و هیکلی چهارشانه بود و چشمان او درست شبیه عکسی که از مادرش دیده بود، به نظر می رسید. کیسان مدارک و لپ تاپ و هر چه را که داشت، داخل کارتون ریخت و در سوئیت را باز کرد، به سمت کارتون رفت و می خواست بیرون برود که صادق گفت: دست و پای من بسته است، هیچ خطری برایت ندارم، می شود جلو بیایی تا چیزی در گوش تو بگویم؟! کیسان یک تای ابرویش را بالا داد و چهره اش درست شبیه بابا مهدی شد و جلو آمد و همانطور که گوشش را جلوی دهان صادق میبرد گفت: این هم اجابت آخرین خواسته ات... صادق بوسه ای از گونه نرم کیسان که مشخص بود تازه ریشش را زده است گرفت و گفت: می خواهی باور کنی و می خواهی نکنی...من برادرت هستم و آهسته تر گفت: دوستت دارم داداش... کیسان که انتظار این حرکت را نداشت و انگار بوسه صادق همانند بوسه مادرش گرمی و محبت خاصی را در وجودش دواند، از جا بلند شد،کارتون را برداشت و گفت: عجب نیروی سمجی هستی، هنوز هم دست از فیلم بازی کردن بر نمیداری؟! و با زدن این حرف با شتاب از در خارج شد. کیسان سوار ماشین شد و در حالیکه درونش مملو از احساسات خاص و متناقض بود از سوئیت دور شد. کیسان چهره خودش را داخل آینه وسط ماشین نگاه کرد و همانطور که جای بوسهٔ صادق را دست می کشید با بغضی در گلو گفت: کاش دروغت راست بود و من برادری داشتم...پدری داشتم که بتوانم به او تکیه کنم و در این دنیای بزرگ با غم دوری از مادر و غصه های او، دست و پنجه نرم کنم.. 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_پانزدهم🎬: کیسان همانطور که با اسلحه اش، صادق را نشانه رفته بود، از زیر اوپن کارت
episode🎬: As Kisan pointed his gun at Sadiq, he pulled out a cartoon from under the opener and after a little searching, he took out a plastic band and went to Sadiq. He placed the gun on the small table between the two brown sofas of Chark Hall and started tying Sadiq's hands and feet and said: Look! From what I said to those who are hiring you, I was working according to the plan they arranged, but you are the second person to send me to check, for example, I have neither the time nor the patience for these games anymore, when I trust I came forward, I don't like being treated like this. Sadeq laughed and said: Why don't you believe me?! I don't know what you are talking about! Wasn't it supposed to check the genetic test?Kisan jumped in the middle of Sadegh's speech and said: "Stop this nonsense, if I have time, I will take a look, if I know that you are a spy and there is no need for genetic testing, I will say each word once, you will contact them, and you will be satisfied." I will tell them that in seventy-two hours, if you release my mother and my mother calls me and I am sure of her health, I will put the results of all the researches of this one year under your control, and if the slightest calamity happens to my mother, within the next 72 hours, a I will take a reputation from Mossad to write in history. Sadiq shook his closed hands firmly and said: Whatever I say, you are wrong, but you keep saying your own words, assuming it's impossible for me to be a Mossad spy, how can I inform those higher-ups with these hands tied?! "Don't worry, as soon as I'm out of here, I'll call the owner of this suite to come and release you," Kisan said as he packed his things.Sadiq once again frowned, but he knew very well that whatever he said would only add to Kisan's doubts and make him angrier, so with his eyes full of love, he watched the movements of the brother who He had just become aware of its existence. Unlike last time, this time, Sadiq carefully looked at Kisan's height and height. Kisan was exactly the same height as his father Mehdi, with a tall and square-shouldered figure, and his eyes looked just like the photo he had seen of his mother. Kisan put his documents, laptop and everything he had into the car and opened the door of the suite. Do you want me to say something in your ear?! Kisan raised one of his eyebrows and his face became just like Baba Mahdi's and he came forward and as he put his ear in front of Sadiq's mouth, he said: This is the answer to your last wish.Sadegh took a kiss from Kisan's soft cheek, which was clear that he had just shaved his beard, and said: You want to believe it and you want to not. I am your brother and he said more slowly: I love you, brother. Kisan, who did not expect this move, and as if Sadiq's kiss filled him with warmth and special affection like his mother's kiss, got up, picked up the cartoon and said: Wow, you are a powerful force, you still don't stop acting?! And saying this, he hurriedly left the door. Kisan got into the car and drove away from the suite while he was full of special and contradictory feelings. Kisan looked at his own face in the mirror in the middle of the car and as he was leaving Sadek's kiss, he said with a grudge in his throat: I wish your lie was true and I had a brother. I had a father that I could rely on and in this big world with sadness Away from my mother and her sorrows, I struggle. 👈 #novel The second season ✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini" scientific school 💠 @Amoozeshkadeow
🎬: انگار دقیقه ها دیرتر از همیشه می گذشت، آقای مددی نگاهی به صفحهٔ موبایلش کرد و زیر لب گفت: دقیقا یک ساعت و بیست دقیقه است که رفته و دوباره از ماشین پیاده شد و سرکی کشید، برق تمام اتاق ها به جز اتاق آخری خاموش بود. آقای مددی جلوی آخرین نفری را که از مرکز بهداشت خارج شد گرفته بود و از کم‌و کیف کار دکتر سوال کرده بود که تا ساعت چند می ماند و آن زن در حالیکه شانه ای بالا می انداخت گفته بود: نمی دانم والا! معمولا تا آخرین مریض را می بینند و این چند روزی که اینجا میاد، آخرین نفری هست که از مرکز بهداشت خارج میشه و صبح زود هم اولین نفری هست که میاد اینجا، بنده خدا خیلی زحمت میکشه، خدا خیرش بده، تازه بعضی وقتا پول نسخه بیمارهای نیازمند هم خودش میده مددی با یادآوری حرفهای اون زن، نفسش را بیرون داد، باید یک سری داخل میرفت تا ببینه اوضاع از چه قراره، برای همین از ماشین پیاده شد و همانطور که از در نرده ای داخل میشد گفت: اصلا از اولش هم نمی بایست تنها بذارم بره داخل شد و قدم قدم پیش میرفت و هر چه جلوتر می رفت از سکوتی که بر فضا حکمفرما بود بیشتر میترسید، انگار حسی درونی می خواست او را از واقعه ای ناگوار خبر کند. آقای مددی جلوی در اتاق رسید و تقه ای به در زد، دوباره و دوباره در را زد اما هیچ صدایی نیامد. مددی همانطور که دستپاچه شده بود در را باز کرد و در عین ناباوری با اتاقی خالی مواجه شد. باورش نمیشد، اخر خودش دیده بود که صادق داخل همین اتاق شده و بیرون نیامد. مددی داخل شد و اتاقی که تقریبا سه در چهار بود و با وسایل اندکی چون یک تخت بیمار وصندلی در کنارش و یک میز با صندلی پشتش چیز دیگری نداشت . مددی سرکی به پشت پرده سفید رنگ پزشکی کرد و تازه متوجه در پشتی اتاق شد و انگار سطل آبی سرد به سرش ریخته باشند. مددی گوشی اش را بیرون آورد و شماره صادق را گرفت اما صدای زنی در گوشی پیچید: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. انگار کل بدن مددی رعشه گرفته بود، سریع مرکز را گرفت و گفت: س..سلام قربان، ببخشید این دکتره با آقاصادق غیبشون زده، گوشی آقاصادق هم خاموشه اگر امکان داره رد یاب روی گوشی را بررسی کنید بفرستید برام تا ببینم کجا باید پیگیر باشم. 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_شانزدهم🎬: انگار دقیقه ها دیرتر از همیشه می گذشت، آقای مددی نگاهی به صفحهٔ موبای
episode🎬: As if the minutes were passing later than usual, Mr. Maddi looked at his mobile screen and said under his breath: He has been gone for exactly one hour and twenty minutes and got out of the car again and sighed, the electricity in all the rooms except the last room was off. .Mr. Maddi had stopped the last person who left the health center and asked the doctor how long he would be staying and the woman shrugged and said: "I don't know!" They usually see the last patient, and the last few days that he comes here, he is the last person to leave the health center, and he is the first person to come here early in the morning. God's servant works very hard, God bless him, sometimes the prescription money He also gives to needy patients Remembering the woman's words, Maddi breathed out, he had to go inside to see what the situation was, so he got out of the car and as he was entering through a fence door, he said: I shouldn't have let her go alone in the first place. He entered and walked step by step, and the further he went, the more he was afraid of the silence that reigned over the space, as if an inner feeling wanted to inform him of an unfortunate event.Mr. Maddi reached the door of the room and knocked on the door, knocked again and again but no sound came. Maddi opened the door as he was desperate and in disbelief he was faced with an empty room. He couldn't believe it, he had finally seen that Sadeq entered this room and didn't come out. An assistant entered and the room, which was approximately three by four, and with few items such as a sick bed and a chair next to it and a table with a chair behind it, had nothing else. Maddi looked behind the white medical curtain and noticed the back door of the room and it was as if a bucket of cold water had been poured on his head. Maddi took out his phone and dialed Sadiq's number, but a woman's voice rang on the phone: the desired subscriber is not available. As if Maddi's whole body was shaking, he quickly took the center and said: Q.Hi sir, sorry, this doctor is missing with Agha Sadeq, Agha Sadeq's phone is also turned off. If possible, check the tracker on the phone, send it to me so I can see where I should follow up. 👈 The second season ✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini" scientific school 💠 @Amoozeshkadeow
🎬: جمع خانواده عباس آقا جمع بود، رضا گرم صحبت با محمد هادی بود و رقیه ظاهرا قربون صدقهٔ هدی میرفت، اما تمام حواسش پی مهدی و خبری بود که به زودی از سمت صادق میرسید رقیه بوسه ای از گونهٔ هدی گرفت و رو به مهدی گفت: خیلی خوب کردی رفتی اقدس خانم و بچه ها را آوردی اینجا ان شاالله الان.. در همین حین تلفن مهدی به صدا درآمد، انگار زمان ایستاده بود و همه خیره به آقامهدی بودند و همه جا را سکوت فرا گرفت و همه منتظر بودند تا آقا مهدی جواب تلفن را بدهد. آقا مهدی گوشی را از جیبش بیرون آورد و با دیدن شماره روی صفحه سریع تماس را وصل کرد: الو بفرمایید، چ..چی شده؟! یعنی چی قربان؟! خوب...خوب نتیجه اش؟! خدای من! لازمه من بیام؟! صبرکنید الان خودم میام... قلب رؤیا به تپش افتاد و چشمان رقیه به اشک نشست، شواهد حاکی از آن بود اتفاق ناگواری برای صادق افتاده.. مهدی گوشی را قطع کرد و از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهی به جمع کند از روی مبل بلند شد و گفت: من باید برم.. رقیه ظرف میوه دستش را روی میز گذاشت و گفت: آقامهدی، پسرم، چی شده خبری از صادق شده؟! این تلفن چی بود؟ مهدی سری تکان داد و‌گفت: چیزی نشده، یه مورد کاری هست من برم مرکز و زود برمی گردم. رقیه با صدای لرزان گفت:مورد کاری؟! آخه شما که بازنشسته شدین الان من مطمینم چیزی از صادق و با زدن این حرف بغضش ترکید. مهدی چیزی نگفت و می خواست حرکت کند که اقدس خانم با صندلی چرخدار جلو آمد و گفت: چی شده پسرم؟! و چون دید مهدی چیزی نمیگه دستهاش را بلند کرد و همانطور که به بالا نگاه می کرد گفت: یا امام رضای غریب، پسرم صادق را از تو می خوام. مهدی برای اینکه زیر باران سوالات قافیه را نبازد با سرعت از خانه بیرون رفت. باز هم سکوت بر فضای خانه سایه افکند، با اینکه چند ساعت از رفتن مهدی می گذشت اما هیچ کس دل و دماغ کاری نداشت، حتی کسی به فکر خورد و خوراک و شام هم نبود، هدی با اینکه کودک بود او هم چیزی حس کرده بود و گوشه ای در خود فرو رفته بود که صدای زنگ موبایل گوشی رضا به صدا در آمد. رضا نگاهی به شماره روی گوشی کرد و تا دید شماره غریبه است نمی خواست جواب دهد ناگهان انگاری چیزی به ذهنش رسیده بود گوشی را وصل کرد و گفت: الو بفرمایید... از آن طرف خط صدای پر از التهاب صادق در گوشی پیچید، الو دایی جان... ادامه دارد... 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_هفدهم 🎬: جمع خانواده عباس آقا جمع بود، رضا گرم صحبت با محمد هادی بود و رقیه ظاهر
17 🎬: Abbas Agha's family was gathered, Reza Garam was talking to Mohammad Hadi, and Ruqiya was apparently going to the charity of Hadi, but all his attention was on Mahdi and the news that would soon arrive from Sadiq's side. Ruqiyeh kissed Hoda's cheek and said to Mehdi: "You did very well, you went and brought the children here, God willing, now." At the same time, Mehdi's phone rang, as if time had stopped and everyone was staring at Agha Mehdi, and there was silence everywhere and everyone was waiting for Agha Mehdi to answer the phone. Mr. Mehdi took out the phone from his pocket and quickly connected the call when he saw the number on the screen: Hello, what's wrong?! What does that mean, sir?! Well, the result is good?! My God! Do I have to come?! Wait, I will come now. Roya's heart began to beat and Rukia's eyes filled with tears, the evidence indicated that something unfortunate had happened to Sadiq.Mehdi hung up the phone and got up from the sofa without looking at the crowd and said: I have to go. Ruqiyeh put her hand on the table with the fruit bowl and said: Agha Mahdi, my son, what happened, did you hear about Sadegh?! What was this phone? Mehdi shook his head and said: Nothing happened, there is something to do. I will go to the center and come back soon. Ruqiyeh said with a trembling voice: Business case?! Now that you have retired, I am sure that Sadiq got angry when he said this. Mehdi didn't say anything and was about to leave when Aghdas Khanum came forward with a wheelchair and said: "What's wrong, my son?" And when he saw that Mahdi was not saying anything, he raised his hand and as he looked up he said: O Imam Reza Gharib, I want my son Sadiq from you. Mehdi quickly left the house in order not to lose the rhyming questions in the rain.Again, the silence cast a shadow on the atmosphere of the house, even though it had been several hours since Mehdi left, but no one had anything to do, no one even thought about food or dinner, even though Hodi was a child, he had felt something. And he was in a corner when Reza's mobile phone rang. Reza looked at the number on the phone and did not want to answer until he saw that it was a strange number. On the other side of the line, a voice full of sincere anger rang in the phone, hello uncle John. continues 👈 The second season ✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini" scientific school 💠 @Amoozeshkadeow
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎬: صدای دستپاچه صادق در گوشی پیچید: رضاجان باید یه کاری برام انجام بدی رضا که هنوز باورش نمیشد صادق پشت خط هست گفت: سلام آقا صادق، کجایین شما؟! ما همه نگرانتون بودیم. با شنیدن نام صادق، ولوله ای در خانه افتاد و رقیه زودتر از رؤیا خودش را به رضا رساند و اقدس همانطور که خیره به رضا بود جلوتر آمد و رقیه گوشی را قاپید و گفت: کجایی مادر؟! دلمون هزار راه رفت، من یکی که داشتم قالب تهی می کردم، صادق اگر تو طوریت بشه به خدا من میمیرم، دیگه طاقت یه داغ دیگه ندارم، آخه..آخه تو یادگار محیای منی.. صادق با لحنی آرام و مهربانی گفت: قربونت بشم مامان رقیه، من حالم خوب خوب هست، یه اتفاق افتاد چند ساعتی ارتباطم با همکارا قطع شد، حالا بزار یه خبر خوب بهتون بدم تا مامان جون گلم بعد از این استرس زیاد، خوشحال بشه،البته هنوز مطمئن نیستم اول باید با بابام حرف بزنم تا یه چیزایی را تایید کنه و بعد... رقیه وسط حرف صادق پرید و گفت: بگو مامان قربونت بشه، بگو تا ببینم چی میگی...صادق نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: فکر کنم که دکتر کیسان محرابی واقعا برادر من هست اما اون میگفت اسم پدرش یه چیزی دیگه است اون گفت ابو...ابومعروف... آره یه همچی اسمی بود رقیه با شنیدن اسم ابو‌معروف دستهایش شروع به لرزیدن کرد و یکدفعه روی مبل پشت سرش ولو شد و زیر لب گفت: خدا از ابو معروف نگذره...پس خودشه...اون پسر محیای منه...اون داداش تو هست و بعد همانطور که اشک هاش جاری شده بود و انگار میترسید سوال مهم تری بپرسد که جوابش دلش را به درد بیاره، با لحنی آهسته و با لکنت گفت: کیسان...کیسان از مادرش چ..چ..چی می گفت؟! صادق که حال اونم دست کمی از مامان رقیه نداشت گفت: تا جایی متوجه شدم مادرم زنده است، اما انگار الان ایران نیست و بعد با لحنی قاطع گفت: اما مامان رقیه، خیالت راحت باشه من مادرم را پیدا می کنم و میارم پیشت ... رقیه هق هقش بلند شد که صادق گفت: حالا که خبر سلامتی دخترتون را شنیدین گوشی را بدین آقا رضا.. رقیه بدون حرفی گوشی را داد به رضا و صادق گفت: ببین رضاجان! یادته چند وقت پیش با هم یه برنامه ها ریختیم و قرار شد یه چیزایی را امتحان کنیم؟! رضا که متوجه منظور صادق شده بود گفت: آره...آره...الان چکار کنم؟ صادق گوشی را توی دستش محکم گرفت و همانطور که به صاحب سؤییت که فرشته نجاتش شده بود نگاه می کرد گفت: اون میکروفن و ردیابی که با فن اوری خودت ساخته بودیم را به ماشین کیسان چسپوندم، البته قبلش فعالش کردم. الان میری پشت سیستم، با دقت سیگنالهاش را دنبال می کنی، آقا مهدی هم درجریان میگذاری، باید تا قبل هفتاد و دو ساعت کیسان را پیدا کنیم، ما می تونیم از طریق کیسان به جای مادرم محیا برسیم و از اون گذشته، نقشه های خوبی برای موساد دارم. رضا با تعجب گفت: موساد!! صادق سرش را تکان داد و گفت: فقط کاری را گفتم انجام بده، من با اولین پرواز میام مشهد.. 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_هجدهم🎬: صدای دستپاچه صادق در گوشی پیچید: رضاجان باید یه کاری برام انجام بدی رضا
🎬: Sadiq's voice came on the phone: Rezajan, you have to do something for me Reza, who still couldn't believe that Sadegh was behind the line, said: Hello Mr. Sadegh, where are you?! We were all worried about you. Upon hearing Sadiq's name, a noise fell in the house, and Ruqiyah reached Reza earlier than in her dream, and Aghdas came forward as she was staring at Reza, and Ruqiyah grabbed the phone and said: Where are you, mother?! Our hearts went a thousand ways, I was emptying the mold, honestly, if this happens to you, I will die by God, I can't bear any more pain, ah. ah, you are my eternal memory. Sadegh said in a calm and kind tone: "I'm sorry, Mama Ruqiya, I'm fine, I'm fine, something happened, I lost contact with my colleagues for a few hours, now let me give you some good news so that Mama Jun Golem will be happy after all this stress." Of course, I'm still not sure, I have to talk to my dad first to confirm something and then.Ruqiya jumped in the middle of Sadegh's speech and said: "Tell me, Mom, please, let me see what you say." Sadegh let out a slow breath and said: "I think that Dr. Kisan Mehrabi is really my brother, but he said that his father's name is something else. He said Abu." Abu Maruf. Yes, it was a name Upon hearing the name of Abu Maarouf, Ruqiya's hands started shaking and suddenly she fell on the sofa behind her and said under her breath: God forbid Abu Maarouf. So it is him. He is my son. He is your brother and then as tears flowed. And as if he was afraid to ask a more important question, the answer of which would hurt his heart, he said in a low and stammering tone: "Kisan. What was Kisan saying about his mother?" Sadiq, who was also not in the same mood as Ruqiya's mother, said: I realized that my mother is alive, but it seems that she is not in Iran now, and then he said in a firm tone: But Ruqiya's mother, don't worry, I will find my mother and bring her to you.Ruqiyeh started sobbing when Sadiq said: Now that you have heard the news of your daughter's health, give me the phone, Mr. Reza. Without saying a word, Ruqiyeh gave the phone to Reza and Sadeq and said: Look, Rezajan! Do you remember how long ago we made plans together and decided to try something?! Reza, who understood what Sadegh meant, said: Yes. Yes. What should I do now? Sadiq held the phone firmly in his hand and as he looked at the owner of Suyit who was saved by the angel, he said: I attached the microphone and tracking device that we made with your own technology to Kisan's car, of course I activated it before. Now you go behind the system, you carefully follow its signals, Mr. Mehdi, you also keep it running, we have to find Kisan before seventy-two hours, we can reach my mother's place through Kisan, and after that, good plans. I have for Mossad.Reza said with surprise: Mossad!! Sadegh shook his head and said: Just do what I said, I will come to Mashhad on the first flight. 👈 The second season ✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini" scientific school 💠 @Amoozeshkadeow
🎬: محیا برای چندمین بار داخل اتاق دبورا شد، نگاهی به دستگاه کنار او که علائم حیاتی این دختر بچه را نشان می داد کرد، صورت سرخ دبورا نشان از تب بالایش داشت. محیا جلو رفت و تب سنج الکتریکی را روی پیشانی دبورا گذاشت و سری تکان داد و زیر لب گفت: تبش خیلی بالاست و پس به طرف دکمهٔ قرمز رنگی که حکم ارتباط او با جهان بیرون را داشت رفت و دستش را روی زنگ گذاشت. در کمتر از دقیقه، مردی قد بلند با لباس های آبی یکبار مصرف که همه استریزه شده بود، در اصلی را باز کرد و داخل شد‌ و مستقیم به سمت یکی از سه اتاق ساختمان که اتاق دبورا بود رفت، وارد اتاق شد و رو به محیا گفت: چی شده خانم ریچل؟! برای چی زنگ را فشار دادین؟! محیا اشاره ای به دخترکی که بیش از چهار سال از عمرش نمی گذشت کرد و گفت: این بچه به دارویFG نیاز دارد اگر به موقع این دارو را نرسانید این یکی هم از دست خواهد رفت. مرد با تعجب نگاهی به محیا کرد و گفت: چی میگین خانم دکتر؟! مگه خودتون این دارو را برای دبورا و همزادانش قدغن نکردین حالا چی شده خودتون... محیا وسط حرف ان مرد دوید و گفت: الان تشخیصم اینه که باید این دارو را به این دختر تزریق کرد... مرد خیره در چشمان محیا شد و گفت: راستش را بگین! آیا قصد شما از تزریق این دارو به دبورا، کشتن این بینوا نیست؟! فراموش نکنید دبورا اگر بخواهد مادری داشته باشد، غیر از شما کسی لیاقت مادری او را ندارد، حالا چطور در حق فرزند خودتون این حماقت را انجام میدین؟! محیا با لحنی محکم و قاطع گفت: دارید اشتباه می کنید آقای ساموئل درسته که دبورا و چند خواهر و برادرش طی فرایند طبیعی پا به این دنیا نگذاشتند، اما از نظر من انسان زنده اند و هر انسان مستحق احترام هست و هیچ کس نمی تواند انسان دیگری را از نعمت زندگی محروم کند گرچه ان انسان دبورا باشد که پدر و مادری در این دنیا ندارد و با فرآیند آزمایشگاهی بوجود آمده، الان به عنوان یک پزشک ژنتیک و یک محقق و کسی که در فرایند شکل گیری دبورا و دیگر همزادانش نقش اساسی داشت، توصیه می کنم که سریع داروی FG را بدستم برسانید وگرنه این یکی هم مثل اون چند کودکی که تا یکسالگی زنده ماندند، از دنیا خواهد رفت. ساموئل سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: چطور توقع داری من حرف تو را باور کنم؟! تویی که حاضر نشدی پیوند کبد که نجات بخش زندگی دبورا بود را انجام بدی... محیا صدایش را بالا برد و گفت: اون هم علت خودش را داشت،بارها و بارها اذعان کردم من راضی نیستم جان کودکی دیگر را که چشم و چراغ خانواده اش هست بگیرم برای اینکه به کودک خودساخته شما جان ببخشم حالا هم اگر به زنده ماندن دبورا علاقه داری دارویی را که گفتم به من برسان.. 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow
آموزشکده علمی اوج
#دست_تقدیر۲ #قسمت_نوزدهم🎬: محیا برای چندمین بار داخل اتاق دبورا شد، نگاهی به دستگاه کنار او که علا
🎬: Mahia entered Deborah's room for the umpteenth time, glancing at the machine next to her that was showing the baby girl's vital signs, Deborah's red face showing her high fever. Mahia went forward and put the electric thermometer on Deborah's forehead and nodded and said under her breath: Her fever is very high and then he went to the red button that meant his connection with the outside world and put his hand on the bell. In less than a minute, a tall man in disposable blue clothes, all ironed, opened the main door and entered, and went straight to one of the three rooms in the building, which was Deborah's room. He entered the room and faced Mahia. He said: What happened, Miss Rachel?! Why did you press the bell? Mahia pointed to a girl who was no more than four years old and said: This child needs FG medicine, if you don't deliver this medicine on time, this one will also be lost.The man looked at Mahiya with surprise and said: What are you saying, doctor?! Didn't you yourself prevent this medicine for Deborah and her siblings, what happened to you now? Mahia ran in the middle of the man's words and said: Now I know that this medicine should be injected into this girl.Samuel shook his head and said: How do you expect me to believe you?! You refused to do the liver transplant that saved Deborah's life. Mahia raised his voice and said: He also had his own reason, I have admitted many times that I am not satisfied to take the life of another child who is the eye and light of his family in order to save the life of your self-made child. Now, if you are interested in Deborah's survival, bring me the medicine I mentioned. 👈 The second season ✍ the author; "Tahira Sadat Hosseini" scientific school 💠 @Amoozeshkadeow
🎬: ساموئل نگاه خیره اش را به چشمان پر از راز و رمز محیا دوخت و گفت: خانم میچل من برعکس اینکه به همسرت ابو معروف اعتماد کامل داشتم، به پسرش معروف و تو هیچ اعتمادی ندارم، شما هنوز نفهمیده اید که زندگیتان باید وقف خدمت به قوم برگزیده باشد، حیف از ابو معروف که خیلی راحت در دام مسلمانها افتاد و او را کشتند. محیا آه کوتاهی کشید و سعی کرد مثل همیشه مهر سکوت بر لب زند، او خوب می دانست که بر لبهٔ تیغ قرار دارد و کوچکترین حرفی که باعث شک این آدمخواران شود به قیمت جان خود و پسر عزیزش تمام می شود، پسری که نمی دانست اینک به ترفند این جانیان در کجا به سر میبرد، این روباهان مکار، کیسان را به بهانه ای از انگلیس بیرون کشیده بودند و در دامی که خود پهن کرده بودند گرفتار نمودند. ساموئل که سکوت محیا خسته اش کرده بود قدمی به عقب گذاشت و در همین هنگام صدای بوق هشدار دستگاهی که علائم حیاتی دبورا را کنترل می کرد بلند شد. محیا نگاهی سرد به دبورا کرد و گفت: این یکی هم مُرد. ساموئل با دو دست روی چشمهایش را گرفت و فریاد زد جواب آنها را چه بدهم و با خشم محیا را نگاه کرد و گفت: باشد حالا که برای بقیه دل می سوزانی و‌خلاف خواسته ما قدم برمی داری کاری می کنم که روزی هزار بار بمیری و زنده شوی.. تو باید یاد بگیری که به قوم برگزیده خدمت کنی و اگر نکنی جان خودت و آن پسر یکی یکدانه ات به باد خواهد رفت، اصلا از نزدیکان ابومعروف باشید، مهم این است الان ابومعروفی نیست که شفیعتان شود، چنان می کنم که در افسانه ها بنویسند و با اشاره به محیا فریاد زد: برو وسایلت را جمع کن، تو را به جایی منتقل می کنم که در شبانه روز حتی وقت خوابیدن هم نداشته باشی، برو خانم دکتر...دکتر برگزیده بهترین دانشگاه مجارستان.... محیا تنش از این تهدید ساموئل لرزید او خوب می دانست که ساموئل از او کینه به دل گرفته و حتما حرفهای تهدیدآمیزش را عملی می کند، اما نمی دانست او را به کجا منتقل خواهند کرد.. 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeow