eitaa logo
آموزشکده علمی اوج
113 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
132 ویدیو
25 فایل
وابسته به کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت مسجد اعظم علی ابن ابیطالب(ع)کاشان شماره ثبت: ۹۴۶ 🔶 بهترین کیفیت آموزشی 🔶 رعایت موازین شرعی،اخلاقی 🔶سوال داشتین من اینجام 👇👇 @merzaey با اوج؛ تا اوج
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌸ویژه برنامه خانواده قرآنی🌸🌱 با حضور استاد ممتاز قرآن کریم 🔹 سیداحمد جلالی 🔹 ✅ هفته سی و سوم؛ 🔺 دوشنبه ۱۵ بهمن ماه ۱۴۰۳- بعد از نماز مغرب و عشا 🔺خیابان آیت الله یثربی(ره)- مسجد اعظم علی بن ابیطالب(ع) 🔰 دارالقرآن کریم 🔰 هیئت امناء مسجد علی بن ابیطالب(ع) هیئت حضرت ابوالفضل(ع) کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت پایگاه آیت الله آمیرسیدعلی یثربی(ع) کانال ما رو در لینک زیر دنبال کنین👇 💠‌@Yasrebikashan
سامری در فیسبوک دهم🎬: نزدیک یک هفته از زمانی که کتاب بدون اسم به دست احمد همبوشی رسیده بود می گذشت، یک هفته ای که او کلا گیج و منگ شده بود و حس کنجکاوی اش بیش از قبل تحریک شده بود که در چنگ چه کسانی گرفتار شده، درست است به او خوش می گذشت اما از اینکه نمی دانست با چه کسی طرف هست ناراحت بود، اما از اولین برخوردهایش که با بازجو داشت می توانست حدس بزند که سر این رشته به کجا می رسد، اما فقط در حد حدس بود. همبوشی تمام وقتش را صرف خواندن کتاب پیش رویش می کرد، کتابی که اسمی بر ان نوشته نشده بود اما بعضی احادیث شیعه را نوشته بود و بعد از توضیح حدیث با استناد به آیات قران سعی کرده بود حدیث را به سمتی ببرد که مد نظر نویسنده بود. درست است که احمد هیچ وقت درس حوزه و دین نخوانده بود اما آنقدر می فهمید که این کتاب میتواند مشکوک باشد و کاسه ای زیر نیم کاسه است، هر روز محافظ احمد همبوشی به او تذکر می داد که کتاب را خوب به خاطر بسپارد و گویی قرار بود اولین امتحان احمد همبوشی از این نوشته ها باشد تا با مشاهده نتیجه این سنجش ببینند مورد قبول صاحب کارش قرار می گیرد یا نه؟ پس او هم سعی می کرد کلمه به کلمه کتاب را حفظ کند، گرچه بعضی جاها به واقع معنای مطلب را درک نمی کرد اما سعی می کرد آن را به خاطر بسپارد. صبح زود بود و طبق معمول در اتاق باز شد و همبوشی در کمال تعجب متوجه شد محافظ اقامتگاهش تغییر کرده. مردی بلند قد و استخوانی که سعی می کرد با نگاهش از زیر عینک، احمد همبوشی را آنالیز کند. مرد وارد شد، سینی غذا را روی میز گذاشت و برخلاف قبل که بیرون میرفت، روی مبل کرم رنگ روبه روی احمد نشست و گفت: سریع صبحانه ات را بخور که باید جایی برویم. احمد که در این مدت یاد گرفته بود که غیر از کلمه «چشم» چیزی بر زبان نیاورد چشمی گفت و سریع تر از همیشه مشغول خوردن صبحانه که خیلی هم مفصل بود شد، انگار طرف همبوشی کاملا اخلاق او را می دانست و پی برده بود که احمد همبوشی به شکمش خیلی اهمیت می دهد. صبحانه صرف شد و او از جا بلند شد، به سمت کمد لباس رفت، او بارها کمد را زیر و رو کرده بود و لباس های رنگارنگی را که میزبانش دقیقا به اندازه قد و قامت او تهیه کرده بود، امتحان نموده بود و حالا برای اولین بار بود که می خواست بعد از مدتها پایش را از اقامتگاهش بیرون بگذارد، یکی از شیک ترین لباس ها را انتخاب و به تن کرد. احمد همبوشی قد بلند خودش را با پیراهن آبی رنگ و شلوار لی سورمه ای داخل آینه دید و بعد به سمت محافظی که از او چشم بر نمی داشت رفت و گفت: من آماده ام برویم. نزدیک در ورودی شدند و قبل از اینکه پا به بیرون بگذارد، مرد که شانه به شانه احمد راه میرفت،دست در جیبش کرد و با دست دیگر در را فشاری داد و گفت: صبر کن، باید چشم بند بزنی و با زدن این حرف چشم بند سیاهرنگی را که از جیب لباسش بیرون اورده بود به چشم های احمد زد. انگار هنوز وقت آن نرسیده بود که احمد بفهمد طرف مقابلش چه کسانی هستند. هر دو از اقامتگاه بیرون آمدند و مرد محافظ، همبوشی را به سمت ماشین راهنمایی کرد و بعد ازسوار شدن او در را بست. ماشین حرکت کرد، از صداهای اطراف بر می آمد که در شهر هستند، بعد از تقریبا یک ربع از حرکت، ماشین متوقف شد و به او امر شد تا پیاده شود. محافظ در حالیکه دست او را گرفته بود، از چندین پله بالا رفتند و بعد صدای باز شدن دری آمد و آنها وارد ساختمان شدند، کمی به جلو رفتند از طنین صدای قدم های آنها که در فضا می پیچید بر می آمد که آنها وارد جایی سالن مانند شدند. کمی جلوتر، مرد محافظ چشم بند را از چشم های احمد همبوشی باز کرد، میز چوبی پیش رویش که چهار صندلی در اطرافش بود را نشان داد و گفت: اینجا بنشین و منتظر باش و با زدن این حرف به سمتی رفت. احمد دستی به چشم هایش کشید و در کمال تعجب خودش را در مکانی یافت که به نظر میرسید کتابخانه باشد، قفسه هایی زیاد در اطرافش به چشم می خورد که مملو از کتاب بود، اما از ظاهر کتاب ها بر می آمد که کتب قدیمی در اینجا نگهداری می شوند و چیزی که برایش عجیب می آمد این بود که نام هر کتاب با زبان عبری بالای آن کتاب چسپانیده شده بود. احمد هنوز مشغول دید زدن بود که صدای قدم هایی که از پشت سرش می آمد در فضا پیچید ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
آموزشکده علمی اوج
سامری در فیسبوک #قسمت_ دهم🎬: نزدیک یک هفته از زمانی که کتاب بدون اسم به دست احمد همبوشی رسیده بود م
Samari on Facebook 10🎬: Almost a week had passed since the nameless book had reached Ahmed Hembushi, a week when he was completely confused and his curiosity was stimulated more than before as to whose clutches it was. He was having fun, but he was upset that he didn't know who he was dealing with, but from his first encounters with the interrogator, he could guess where he would end up in this field, but it was only a guess. Hambooshi spent all his time reading the book in front of him, a book that had no name written on it, but he had written some Shia hadiths, and after explaining the hadiths, citing the verses of the Qur'an, he tried to take the hadiths in the direction that the author intended. .It is true that Ahmad had never studied the field and religion, but he understood so much that this book can be suspicious and that it is a bowl under a half bowl. Every day, Ahmed Hambooshi's bodyguard warned him to remember the book well and as if it was a date. The first exam of Ahmed Hembushi was to be one of these writings, so that by observing the results of this assessment, they would see whether it would be accepted by his employer or not. So he tried to memorize the book word by word, although in some places he didn't really understand the meaning of the text, but he tried to remember it. It was early in the morning and as usual the door of the room was opened and Hamboshi was surprised to find that the guard of his residence had changed. A tall and bony man who tried to analyze Ahmed Hembushi with his eyes from under his glasses. The man entered, put the tray of food on the table and, unlike when he was going out, sat on the cream-colored sofa in front of Ahmed and said: "Eat your breakfast quickly, we have to go somewhere."Ahmad, who had learned during this time not to say anything other than the word "eyes", said "eyes" and started eating his breakfast faster than usual, which was very elaborate. Ahmed Hembushi cares a lot about his stomach. Breakfast was served and he got up, he went to the wardrobe, he had searched the wardrobe many times and tried on the colorful clothes that his host had prepared exactly for his height and now for the first time There was a time when he wanted to step out of his residence after a long time, he chose one of the most stylish clothes and wore it. Ahmed Hembushi saw himself in the mirror with a blue shirt and dark blue pants and then he went to the bodyguard who kept his eyes on him and said: I am ready to go.They were near the entrance door and before stepping outside, the man who was walking shoulder to shoulder with Ahmed put his hand in his pocket and pushed the door with his other hand and said: Wait, you have to wear a blindfold and by saying this, he put the black blindfold he took out from his pocket on Ahmed's eyes. As if the time had not yet come for Ahmed to understand who his opponents were. Both of them came out of the residence and the security man guided Hamboshi to the car and closed the door after he got in. The car moved, from the surrounding sounds that they are in the city, after about a quarter of the movement, the car stopped and he was ordered to get out. While the guard was holding her hand, they climbed several steps and then there was the sound of a door opening and they entered the building, they went forward a little, the sound of their footsteps echoing in the space was heard as they entered a hall. became likeA little further, the protective man removed the blindfold from Ahmad Hembushi's eyes, showed the wooden table in front of him with four chairs around it and said: "Sit here and wait" and after saying this he went to a direction. Ahmed put his hand to his eyes and to his surprise he found himself in a place that seemed to be a library, there were many shelves around him that were full of books, but from the appearance of the books, it appeared that the old books were here. are kept and what seemed strange to him was that the name of each book was pasted in Hebrew above that book.
آموزشکده علمی اوج
سامری در فیسبوک #قسمت_ دهم🎬: نزدیک یک هفته از زمانی که کتاب بدون اسم به دست احمد همبوشی رسیده بود م
Ahmed was still looking when the sound of footsteps coming from behind him echoed in the air continues 📝 By: T_Hosseini Based on reality 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و کرواتی با خطهای موازی سیاه و سفید صندلی روبه روی او را عقب کشید، همبوشی که نگاه خیره اش را به او دوخته بود با سرعت از جا بلند شد و همانطور که دست روی سینه میگذاشت، با احترام سلام کرد. مرد پیش رو که قدی متوسط و هیکلی گوشتالود داشت به طوریکه برآمدگی شکمش بیرون زده بود با سر جواب سلام او را داد و روی صندلی نشست. مرد لحظه ای به همبوشی که خیره به او پلک نمیزد، نگاهی انداخت و گلویش را صاف کرد و گفت: من مایکل هستم، یک محقق که خاورمیانه را مثل کف دست میشناسم، تقریبا بر اعتقاد ملت ها اشراف کامل دارم و خصوصیات رفتاری آنها را می دانم، سالهای زیادی را صرف تحقیق و پژوهش کرده ام، امیدوارم مدتی که اینجا بودی به شما خوش گذشته باشد و بتوانیم همکاری دوستانه ای با هم داشته باشیم. مایکل برگه ای را که به دستش بود روی میز گذاشت و گفت: قبل از اینکه موضوع اصلی را شروع کنیم، اگر سوالی دارید، می توانید بپرسید. احمد که انگار هول شده بود گفت: س..سوال ...آره سوال دارم. برای اولین سوالم خوبه بپرسم،با اینکه شما عربی صحبت می کنید، اما مشخص هست که از اهالی عراق نیستید، می خواهم بدانم، من الان کجا هستم و با چه کسی از چه ملیتی صحبت می کنم و قرار است برای کی کارکنم؟! و اصلا چه کاری باید انجام دهم و سود و منفعت من از انجام این کار چیست؟! و از همه مهم تر چرا مرا انتخاب کردید؟! مایکل نفس بلندی کشید و گفت: شما الان در خاک اسرائیل هستید و من هم یکی از شهروندان اسرائیل هستم، انگار توجه نکردید که گفتم محقق هستم زبان عربی و فارسی را مانند زبان مادری می دانم. همانطور که در بدو ورود به تو گفتیم، تو باید برای ما کار کنی، هر کاری که ما بخواهیم و به طریقی که ما بگوییم باید پیش بروی، هر گونه امکاناتی تحت اختیارت قرار می دهیم، از لحاظ مالی تو را تامین می کنیم و تمام خواسته های مالی، جسمی و حتی جنسی و روانی تو را تامین می کنیم و تو باید فقط به وظیفه ای که بر عهده ات می گذارند به بهترین نحو عمل کنی و مطمئن باش ما هیچ‌ وقت به تو پشت نمی کنیم و هوایت را خواهیم داشت به شرط آنکه تو انگونه باشی که ما می خواهیم و در باره سوالت که چرا تو را انتخاب کردیم، آنهم دلایلی دارد که کم کم برایت خواهیم گفت، حالا نظرت را بگو؟! احمد ابروهایش را بالا داد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت: به نظر می رسد معاملهٔ پر منفعتی هست، امیدوارم که کاری از من می خواهید سخت نباشد و از عهدهٔ انجامش بربیایم. مایکل لبخندی زد و‌گفت: کمی سخت هست منتها ما به تو آموزش می دهیم و تو هم باید تلاشت را بکنی، ما می خواهیم از تو مردی نامدار بسازیم، مردی که می تواند مانند یک رهبر، ملت ها را به خوش جذب کند و البته اعتقاد مریدانش را به سمتی ببرد که ما می خواهیم. احمد با شنیدن این حرفها که برایش بسیار رؤیایی می آمد ذوق زده شده بود اما سعی می کرد حرکاتش عادی باشد تا مایکل متوجه هیجان درونی اش نشود. مایکل نفسی گرفت و گفت: برای شروع کار می خواهم از کتابی که برایت فرستاده بودیم شروع کنم‌، آیا این کتاب را به طور عمقی مطالعه کردید؟ احمد همبوشی سری تکان داد و گفت: بله، میتوانم بگویم که تمام مباحث کتاب را حفظ کرده ام گرچه فهم بعضی موارد نوشته های کتاب برایم سخت بود. مایکل سرش را تکان داد و گفت: آفرین خوب است و با اشاره به کتاب های پشت سرش گفت: ان کتابی که برایت فرستادیم حاصل جستجو در انبوه کتاب های پشت سر من است، مدتها تعداد زیادی از محققان ما کتاب های قدیمی و نسخه های خطی را که میبینی و هر کدام را از یکی از کشورهای مسلمان وارد اسرائیل کردیم را بررسی کرده اند و در مجموعِ نظراتشان، کتابی را که نزد توست گردآوری شده، این کتاب برای تو، مثل قرآن است برای پیامبرتان، یعنی قرار است تو رهبری باشی که به این کتاب استناد میکنی، حالا بگو ببینم از مطالعهٔ این کتاب چه چیزی دستگیرت شد؟! یعنی به نظرت مهم ترین موضوع این کتاب چه بود؟ ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
آموزشکده علمی اوج
سامری در فیسبوک #قسمت_یازدهم🎬: مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و کرواتی با خطهای موازی سیاه و
Samari on Facebook 🎬: A man in a black suit and a white shirt and a Croatian shirt with black and white parallel lines pulled back the chair in front of him, Hamboshi, who was staring at him, got up quickly and as he put his hand on his chest, Respectfully greeted. The man in front, who was of medium height and had a fleshy body with his belly protruding, greeted him with his head and sat on the chair. For a moment, the man looked at Hamboshi, who was staring at him without blinking, and cleared his throat and said: I am Michael, a researcher who knows the Middle East like the back of his hand, I have almost complete knowledge of the beliefs of the nations and their behavioral characteristics. I know, I have spent many years researching and researching, I hope you had a good time while you were here and we can have a friendly cooperation.Michael put the paper in his hand on the table and said: Before we start the main topic, if you have any questions, you can ask. Ahmed, as if he was shocked, said: Q. Question. Yes, I have a question. For my first question, although you speak Arabic, it is clear that you are not from Iraq. I want to know where I am now, who I am talking to, what nationality, and who am I supposed to work for?! And what should I do and what are my benefits from doing this?! And most importantly, why did you choose me?! Michael took a deep breath and said: You are now in Israel and I am one of the citizens of Israel, as if you didn't notice that I said that I am a researcher and I know Arabic and Persian as my mother tongue.As we told you when you arrived, you must work for us, do whatever we want and in the way we say, we will provide you with all kinds of facilities, we will provide you financially, and all We will provide for your financial, physical, and even sexual and psychological needs, and you should only do the best you can with the tasks that are assigned to you, and be sure that we will never turn our backs on you and we will have your back. condition that you Be the way we want, and about your question why we chose you, there are reasons that we will tell you little by little, now tell us your opinion?! Ahmed raised his eyebrows and said as he shook his head: It seems like a profitable deal, I hope that what you want me to do is not difficult and I can handle it.Michael smiled and said: "It's a bit difficult, but we will teach you and you must do your best. We want to make a famous man out of you, a man who can attract nations like a leader, and of course, faith." Take his disciples to the direction we want. Ahmed was excited to hear these words, which seemed like a dream to him, but he tried to keep his movements normal so that Michael wouldn't notice his inner excitement. Michael took a breath and said: To start, I want to start from the book we sent you, did you read this book in depth? Ahmed Hembushi nodded and said: Yes, I can say that I have memorized all the topics of the book, although it was difficult for me to understand some of the contents of the book.Michael shook his head and said: Well done, and pointing to the books behind him, he said: The book we sent you is the result of a search in the pile of books behind me, for a long time, many of our researchers have found old books and manuscripts. that you see, and we imported each of them from one of the Muslim countries to Israel, and in the sum of their opinions, the book that you have has been compiled, this book is for you, like the Quran for your prophet, that is, you are supposed to be a leader who to this book You are quoting, now tell me what caught you from reading this book?! What do you think was the most important topic of this book? continues 📝 By: T_Hosseini 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
سامری در فیسبوک 🎬: همبوشی طبق حکمی که کرده بودند کتاب را داخل کیفی همراهش آورده بود، خم شد و همانطور که کتاب را از کیف بیرون می آورد و روی میز می گذاشت گفت: آنچه که از خواندن این کتاب من فهمیدم، این است که نویسنده می خواسته با تمام توان و حتی کمک گرفتن از آیات قران درستی حدیثی را به اثبات برساند، حدیثی که برایم عجیب می آمد و درست است از دین سررشته زیادی ندارم اما چیزهایی می دانم ولی تا به حال چنین حدیثی نشنیده ام، حدیثی که از پیامبر روایت می کند که اوصیای او دوازده نفر هستند و بعد از این دوازده نفر دوازده مهدی دیگر می آید یعنی به عبارتی منظور نویسنده این است که به مخاطبش بقبولاند که بعد از پیامبر اسلام، جانشینان پیامبر بیست و چهار نفر هستند نه دوازده نفر، در صورتی که هر مسلمانی می داند که پیامبر در احادیث مختلف دوازده نفر را وصی و جانشین خود قرار داد و برای همین این حدیث برایم عجیب می آمد. مایکل لبخندی زد و از جای برخاست و همانطور که به طرف قفسهٔ کتابها می رفت گفت: آفرین، پس اصل مطلب را گرفته ای، درست است این حدیث باید برایت عجیب بیاید چون فقط در یک منبع ذکر شده، آنهم سند درست و حسابی ندارد. مایکل کتابی قطور با جلدی قهوه ای و پوسیده بیرون کشید به طرف میز آمد و کتاب را روی میز قرار داد و گفت: این یک کتاب بسیار قدیمی ست، کتابی مملو از احادیثی ست که از پیامبر اسلام روایت شده و با اشاره به پشت سرش ادامه داد: این کتابخانه مملو است از این کتاب ها، کتابهایی قدیمی و خطی از عالمان جهان اسلام چه شیعه و چه اهل سنت است، تمام این کتاب ها را با هزاران نقشه و زحمت از جای جای جهان گرد آوری کردیم و در اسرائیل نگهداری می کنیم، هر یک از این کتاب ها بارها و بارها توسط کارشناسان ما بررسی شده اند، موارد زیادی داریم تا بوسیلهٔ آن هر کدام از مذهب های شیعه و سنی را با آن گیج و منگ کنیم و با بوجود اوردن این فضا، طبق برنامه هایمان پیش رویم و کاری کنیم که تمام مذاهب از لحاظ اعتقادی ضعیف شوند و قدرت کل دنیا در دست ما...در دست قوم برگزیدهٔ زمین و در دستان یهود صهیون باشد و تو انتخاب شده ای برای امری مهم... این کتاب را با دقت زیاد چندین پژوهشگر و استاد ما نوشته اند تا سندی باشد بر حقانیت تو... احمد همبوشی که با شنیدن هر حرف بر تعجبش افزوده میشد با این کلام،طاقت از کف داد و گفت: حقانیت من؟! مگر قرار است چه کنم؟! نکند قرار است ادعای نبوت کنم؟! اگر چنین است باید بگویم نقشهٔ خوبی نیست چون همه میدانند که بارها و بارها پیامبر اسلام فرمودند: لا نبی بعدی...بعد از من پیامبری نیست و هر کس ادعای پیامبری کند مطمئنا از جانب تمام اقشار ملت طرد می شود. مایکل خنده صدا داری کرد و گفت: چرا فکر می کتی ما اینقدر بی سیاست هستیم و چرا باید اعلام کنیم تو پیامبری؟! در صورتی که طبق این حدیث و مستندات این کتاب می توانی مقامی غیر از پیامبر داشته باشی، مقامی که عوام ساده دل را می فریبد و مرید تو می سازد و آنها مبلغانی برای تو می شوند و کم کم نامت از مرزهای عراق و حتی خاورمیانه بیرون می رود و نامت جهانی میشود. احمد همبوشی که در دلش احساس ذوقی زیاد می کرد، سرش را تکان داد و در رؤیای آینده غرق شد بی آنکه بداند که خوشبختی آخرتش را به چه بهای ناچیزی می فروشد. احمد همبوشی خیره به دهان مایکل بود و مایکل ادامه داد: این حدیثی که در کتاب نقل کردیم در منابع شیعه فقط و فقط یک روای دارد که آنهم در کتاب شیخ طوسی ست و البته این را هم بگویم این نویسنده و عالم شیعه کتابی در رد همین حدیث دارد که ما سعی می کنیم نامی از آن به میان نیاید و کمتر کسی در پی جستجوی آن بر میاید، برای ما مهم این است که چنین حدیثی در منابع شیعی موجود هست حالا سندش محکم نباشد، چرا که افراد ساده اندیش دنبال سند نمی روند که بفهمند حدیث اصلی ست یا جعلی و بر فرض اگر کسی هم پیدا شود که دنبال سندی محکم باشد، ما با آیاتی از قران که شاید ربطی هم به موضوع نداشته باشند آنقدر مخاطب را گیج و سردرگم میکنیم که به درست بودن حدیث اذعان می کنند. مایکل اندکی ساکت شد و سپس با لحنی آرام تر ادامه داد: این کتاب توست احمد همبوشی، حالا با رأی و نظر خودت نامی برای آن انتخاب کن.. ادامه دارد.. براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
آموزشکده علمی اوج
سامری در فیسبوک #قسمت_دوازدهم 🎬: همبوشی طبق حکمی که کرده بودند کتاب را داخل کیفی همراهش آورده بود،
Hamboshi had brought the book in a bag with him according to the order, he bent down and as he took the book out of the bag and placed it on the table, he said: What I understood from reading this book is that the author wanted with all The ability and even the help of the Quranic verses to prove the correctness of a hadith, a hadith that seemed strange to me, and it is true that I do not have much knowledge of religion, but I know some things, but I have never heard such a hadith, a hadith that narrates from the Prophet that His guardians are twelve people and after these twelve, there will be another twelve Mahdi, in other words, the author's intention is to make his audience accept that after the Prophet of Islam, there are twenty-four successors of the Prophet, not twelve, if every Muslim He knows that the Prophet appointed twelve people as his successors in various hadiths, and that's why this hadith seemed strange to me