❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دوازدهم
🔵 خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_دوازدهم🎬:
همراهان امام، صدای بلند امام با مروان را شنیدند.
عباس بن علی، خون حیدری در رگهایش به جوش آمد و پیشاپیش جمع می خواست وارد خانه شود که امام بیرون آمدند و جمعیت دوباره ایشان را چون نگین انگشتر در بر گرفتند و به سمت خانه هایشان به راه افتادند.
در این موقع مروان بن حکم که از خشم صورتش قرمز شده بود رو به ولیدبن عتبه کرد و گفت: با من مخالفت کردی تا حسین از دستت رفت ، آگاه باش به خدا قسم هیچ وقت چنین فرصتی به دست نخواهی آورد، حسین بر تو و امیرالمومنین یزد خروج خواهد کرد و تو آنموقع پشیمان خواهی شد چرا که حسین را نکشتی..
ولید آه بلندی کشید و گفت: وای برتو! کشتن حسین را به من پیشنهاد می کنی، درحالیکه با کشتن او دین و دنیایم را از دست می دهم، به خدا سوگند گمان نمی کنم کسی، خدای را با کشتن حسین دیدار کند، جز اینکه کفه میزان او در روز قیامت سبک است و خداوند به او نمی نگرد و او را پاکیزه نمی سازد و برای او عذابی دردناک است.
مروان که خوب به واقعیت حرف های ولید آگاه بود، اما دل در گرو دنیا داشت و مال حرامی که خورده بود او را از منبع خوبی ها و ولیّ زمانش دور مینمود، لب فرو بست و چیزی نگفت.
و حسین رفت...حسین با همراهانش به سمت خانه می رفت و در همان حال نقشه اش را برای نجات جان خود که حجت خداوند بود و نجات خدا و نجات اسلام جدش رسول الله به یارانش گوشزد می کرد.
حال همه می دانستند حسین چند ماه زودتر، قصد بیت الحرام دارد و می خواهد محرم خانهٔ خدا شود و دفاع از دین خدا نماید تا کسی چون یزید که در مسلمان بودنش هم شک و شبهه بود و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام می کند، با سردمداری اش، دین خدا را نابود نکند.
حسین باید برود تا اسلام بماند....حسین باید برود تا دنیا دنیاست نام اسلام بر تارک هستی بدرخشد، حسین باید برود تا قیام قیامت، بشریت وامدار خون ثارالله باشد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
#دست_تقدیر ۱۲
#قسمت_دوازدهم 🎬:
نماز ظهر را در حرم مطهر سیدالشهدا خواندند، رقیه حسی غیر قابل تعریف داشت مدام به ضریح مبارک چشم می دوخت و اشکهایش بی امان می ریخت، محیا که حال مادر را اینچنین دید، با دستان ظریف و کشیده اش دست مادر را در دست گرفت و گفت: اینقدر بی قراری نکن، مشکل ما هم حل می شود و بالاخره خدا یک راهی برایمان باز می کند.
رقیه همانطور که اشک چشمانش را پاک می کرد گفت: نه گریه ام برای این نیست، حسی درونی به من می گوید که انگار این آخرین باری هست که به زیارت مولایمان حسین مشرف میشوم، من...من بدون حسین و کربلا میمیرم
محیا سر مادر را در اغوش گرفت و گفت: ان شاالله که هر سال خواهیم آمد، فکر می کنم وقت رفتن است، برویم حرم علمدار کربلا هم زیارت کنیم و سپس...
رقیه از جا برخاست و همانطور که دستش را روی سینه اش گذاشته بود، دوباره سلام داد و با احترام عقب عقب آمدند تا به روی صحن رسیدند
هر دو زن درحالیکه روبنده را پایین انداخته بودند به سمت حرم حضرت عباس روانه شدند، محیا که حس کنجکاوی اش گل کرده بود به عقب برگشت و یک لحظه چشمش به دو مردی افتاد که گویا تنها کارشان در این دنیا پاییدن او و مادرش بود، سرش را برگرداند و خودش را به مادرش چسپانید و گفت: مادر هر دویشان دنبالمان هستند.
رقیه دست محیا را گرفت و گفت: نترس، آنها داخل حرم نمیایند، همانطور که قبلا نیامده بودند و با زدن این حرف وارد حرم علمدار کربلا شدند.
بعد از زیارت و راز و نیاز، با احتیاط به پشت دیوار حرم رفتند، کسی پیش رویشان نبود، ابتدا رقیه از شیار دیوار گذشت و سپس محیا، محیا در حین آمدن متوجه جاسم شد که کمی آنطرف تر کنار ماشین منتظر انان بود، رقیه دستی تکان داد و ناگهان محیا روبه رویش، کارگر هتل را دید که به آنها چشم دوخته.
محیا همانطور که قلبش به تپش افتاده بود، چادر مادر را کشید تا او را متوجه آن مرد کند.
رقیه متوجه او شد، نمی دانست چکار کند؟و جاسم که از دور شاهد قضایا بود و کاملا فهمیده بود چه شده با قدم های شمرده جلو آمد و در همین حین از داخل کوچه روبه رو جمعی که تابوت میتی را روی دست داشتند بیرون آمدند، مردها جلو می رفتند و زنان شیون کنان به دنبال آنان روان بودند.
اینها که آمدند، انگار ورق برگشت، بهترین موقعیت بود.
محیا و رقیه خودشان را داخل جمع عزادار چپاندند و محیا به پشت سر نگاه کرد و متوجه شد جاسم با آن کارگر که گویا او هم اتومبیل داشت، درگیر شده
محیا صدایش را بلند تر کرد و گفت: مامان جاسم و اون آقا دارن دعوا می کنند، خواه ناخواه اون آقا به نحوی خودش را به ما میرسونه، چکار کنیم؟!
صدای محیا در صدای گریه زنها گم شد و در یک چشم بهم زدن رقیه دست محیا را چسپید و به سمتی کشاند.
محیا روبه رو را نگاه کرد...درست است بهترین راه همین بود.
مینی بوسی می خواست حرکت کند که رقیه صدا زد: صبر کن، ما هم مسافریم و با گفتن این حرف خودشان را به مینی بوس رساندند و با سوار شدن آنها، ماشین حرکت کرد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeowj
#دست_تقدیر۲
#قسمت_دوازدهم🎬:
دکتر محرابی طوری ایستاده بود و مغز صادق را نشانه رفته بود که صادق کوچکترین حرکتی نمی توانست بکند.
دکتر، صادق را به جلو هل داد و در عقب اتاق را باز کرد و با اشاره به ماشین سفید رنگی که کنار در پارک شده بود گفت: سوار ماشین بشو و پشت رول بنشین.
صادق بدون اینکه حرفی بزند دستور را اجرا کرد، انگار خودش هم دوست داشت بداند پایان این ماجرا جویی به کجا می کشد و از طرفی حرفهای دکتر محرابی او را گیج کرده بود، صحبت هایش بوی گروگان گیری میداد، گویا او خود گروگانی دست دیگری داشت و به اشتباه صادق را گروگان گرفته بود.
سوار ماشین شدند و صادق ماشین را روشن کرد و با اشاره دکتر حرکت کردند، ماشین درست از راهی پشت مرکز بهداشت داخل جاده شد و آقای مددی هم بدون اینکه بداند نیروی زبده اطلاعاتیشان ربوده شده است، جلوی در مرکز بهداشت به انتظار نشسته بود.
ماشین داخل جاده شد و دکتر محرابی همانطور که با اسلحه صادق را نشانه رفته بود گفت: گوشی؟!
صادق نگاهی به او انداخت و گفت: به خدا اشتباه گرفتی، من اونی که خیال می کنی نیستم...
دکتر محرابی فریادی زد و گفت: نشنیدی چی گفتم؟! گوشیت را بده...
صادق همانطور که دستش به فرمان بود گوشی را از جیبش بیرون آورد و دکتر محرابی گوشی را از دست او قاپید و در یک لحظه شیشه ماشین را پایین کشید و گوشی را به بیرون پرت کرد.
صادق مشت گره کرده اش را روی فرمان ماشین کوبید و گفت: چرا گوشی را انداختی؟! چرا بدون اینکه بفهمی من کی هستم چی هستم، زود منو قضاوت کردی هااا...
دکتر محرابی همانطور که با چشم های درشت و مشکی رنگش به او خیره شده بود گفت: فکر کردی نشناختمت؟! همون دفعه اول که توی اون روستای سیستان خودت را به عنوان مریض قالب کردی بهت مشکوک شدم و الانم که به حساب خودت تغییر چهره دادی، من شناختمت جناااب..
صادق زهر خندی زد و گفت: اشتباه گرفتی برادر من! فکر کردی مثلا من کی هستم؟!
کیسان نفسش را محکم بیرون داد وگفت: حدسش راحت هست تو کی هستی! تو یه جاسوس هستی که قراره حرکات منو به بالا دستی هات گزارش کنی و ببینی اگر کن یه ذره پام را کج گذاشتم و خلاف خواسته اونا رفتار کردم، راپورت بدی و مادر بیچاره منو اذیت کنند...
صادق با شنیدن نام مادر از زبان کیسان انگار بندی درون دلش پاره شد، با لحنی غمگین گفت: اشتباه می کنی دکتر محرابی...درسته دفعه اول به خاطر ماجراجویی وارد قضیه شدم اما نه از طرف اون کسایی که مد نظر تو هست، اما این دفعه یک حس دیگه منو کشوند اینجا، یه حس همخونی...
دکتر محرابی اوفی کرد و گفت: اینقدر نقش بازی نکن، منو و تو چه همخونی میتونیم داشته باشیم؟!
اصلا تو از کجا به این سرعت رد منو میزنی؟ تو کی هست هااا...
ماشین در جاده به پیش می رفت، صادق خیره به انتهای جاده ای بی انتها ، دست برد داخل یقه اش و همانطور که گردنبند را بیرون میکشید گفت: گردنبند گردنت را بیرون بیار و همزمان که گردنبند را در مشتش فشار میداد گفت: اسم مادر من محیاست...اسم مادر تو چیست؟!
با شنیدن اسم محیا دکتر کیسان آشکارا یکه ای خورد و گفت...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
#آموزشگاه علمی اوج
💠@Amoozeshkadeow
سامری در فیسبوک
#قسمت_دوازدهم 🎬:
همبوشی طبق حکمی که کرده بودند کتاب را داخل کیفی همراهش آورده بود، خم شد و همانطور که کتاب را از کیف بیرون می آورد و روی میز می گذاشت گفت: آنچه که از خواندن این کتاب من فهمیدم، این است که نویسنده می خواسته با تمام توان و حتی کمک گرفتن از آیات قران درستی حدیثی را به اثبات برساند، حدیثی که برایم عجیب می آمد و درست است از دین سررشته زیادی ندارم اما چیزهایی می دانم ولی تا به حال چنین حدیثی نشنیده ام، حدیثی که از پیامبر روایت می کند که اوصیای او دوازده نفر هستند و بعد از این دوازده نفر دوازده مهدی دیگر می آید یعنی به عبارتی منظور نویسنده این است که به مخاطبش بقبولاند که بعد از پیامبر اسلام، جانشینان پیامبر بیست و چهار نفر هستند نه دوازده نفر، در صورتی که هر مسلمانی می داند که پیامبر در احادیث مختلف دوازده نفر را وصی و جانشین خود قرار داد و برای همین این حدیث برایم عجیب می آمد.
مایکل لبخندی زد و از جای برخاست و همانطور که به طرف قفسهٔ کتابها می رفت گفت: آفرین، پس اصل مطلب را گرفته ای، درست است این حدیث باید برایت عجیب بیاید چون فقط در یک منبع ذکر شده، آنهم سند درست و حسابی ندارد.
مایکل کتابی قطور با جلدی قهوه ای و پوسیده بیرون کشید به طرف میز آمد و کتاب را روی میز قرار داد و گفت: این یک کتاب بسیار قدیمی ست، کتابی مملو از احادیثی ست که از پیامبر اسلام روایت شده و با اشاره به پشت سرش ادامه داد: این کتابخانه مملو است از این کتاب ها، کتابهایی قدیمی و خطی از عالمان جهان اسلام چه شیعه و چه اهل سنت است، تمام این کتاب ها را با هزاران نقشه و زحمت از جای جای جهان گرد آوری کردیم و در اسرائیل نگهداری می کنیم، هر یک از این کتاب ها بارها و بارها توسط کارشناسان ما بررسی شده اند، موارد زیادی داریم تا بوسیلهٔ آن هر کدام از مذهب های شیعه و سنی را با آن گیج و منگ کنیم و با بوجود اوردن این فضا، طبق برنامه هایمان پیش رویم و کاری کنیم که تمام مذاهب از لحاظ اعتقادی ضعیف شوند و قدرت کل دنیا در دست ما...در دست قوم برگزیدهٔ زمین و در دستان یهود صهیون باشد و تو انتخاب شده ای برای امری مهم...
این کتاب را با دقت زیاد چندین پژوهشگر و استاد ما نوشته اند تا سندی باشد بر حقانیت تو...
احمد همبوشی که با شنیدن هر حرف بر تعجبش افزوده میشد با این کلام،طاقت از کف داد و گفت: حقانیت من؟! مگر قرار است چه کنم؟! نکند قرار است ادعای نبوت کنم؟! اگر چنین است باید بگویم نقشهٔ خوبی نیست چون همه میدانند که بارها و بارها پیامبر اسلام فرمودند: لا نبی بعدی...بعد از من پیامبری نیست و هر کس ادعای پیامبری کند مطمئنا از جانب تمام اقشار ملت طرد می شود.
مایکل خنده صدا داری کرد و گفت: چرا فکر می کتی ما اینقدر بی سیاست هستیم و چرا باید اعلام کنیم تو پیامبری؟! در صورتی که طبق این حدیث و مستندات این کتاب می توانی مقامی غیر از پیامبر داشته باشی، مقامی که عوام ساده دل را می فریبد و مرید تو می سازد و آنها مبلغانی برای تو می شوند و کم کم نامت از مرزهای عراق و حتی خاورمیانه بیرون می رود و نامت جهانی میشود.
احمد همبوشی که در دلش احساس ذوقی زیاد می کرد، سرش را تکان داد و در رؤیای آینده غرق شد بی آنکه بداند که خوشبختی آخرتش را به چه بهای ناچیزی می فروشد.
احمد همبوشی خیره به دهان مایکل بود و مایکل ادامه داد: این حدیثی که در کتاب نقل کردیم در منابع شیعه فقط و فقط یک روای دارد که آنهم در کتاب شیخ طوسی ست و البته این را هم بگویم این نویسنده و عالم شیعه کتابی در رد همین حدیث دارد که ما سعی می کنیم نامی از آن به میان نیاید و کمتر کسی در پی جستجوی آن بر میاید، برای ما مهم این است که چنین حدیثی در منابع شیعی موجود هست حالا سندش محکم نباشد، چرا که افراد ساده اندیش دنبال سند نمی روند که بفهمند حدیث اصلی ست یا جعلی و بر فرض اگر کسی هم پیدا شود که دنبال سندی محکم باشد، ما با آیاتی از قران که شاید ربطی هم به موضوع نداشته باشند آنقدر مخاطب را گیج و سردرگم میکنیم که به درست بودن حدیث اذعان می کنند.
مایکل اندکی ساکت شد و سپس با لحنی آرام تر ادامه داد: این کتاب توست احمد همبوشی، حالا با رأی و نظر خودت نامی برای آن انتخاب کن..
ادامه دارد..
براساس واقعیت
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞