eitaa logo
آموزشکده علمی اوج
112 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
132 ویدیو
25 فایل
وابسته به کانون فرهنگی هنری کوثر ولایت مسجد اعظم علی ابن ابیطالب(ع)کاشان شماره ثبت: ۹۴۶ 🔶 بهترین کیفیت آموزشی 🔶 رعایت موازین شرعی،اخلاقی 🔶سوال داشتین من اینجام 👇👇 @merzaey با اوج؛ تا اوج
مشاهده در ایتا
دانلود
«ماه آفتاب سوخته» 🎬: اینجا هُرم داغ پیچیده، انگار زمین و زمان آتش گرفته اند، امام می خواهد آخرین نمازش را به جا آورد، نماز ظهر یا همان نماز خوف که در هنگام جنگ می خوانند و دو رکعت بیشتر نیست، عمر سعد نیشخندی می زند و میگوید: بگذارید نماز بخوانند، این روباه مکار، می خواهد حسین را هنگامی که به نماز ایستاده از نفس بیاندازد تا این غائله ختم شود، اما امام از نیتش باخبر است. امام به نماز می ایستد و یاران و جوانان بنی هاشم و اهل حرم پشت سر این آفتاب عالم افروز به نماز ایستاده اند و رباب هم پشت سر دلبر ایستاده و خوب میداند این آخرین نمازی ست که قامت حسینش را در رکوع میبیند... اشک در چشم ها حلقه زده، یکی از یاران امام به اسم سعیدبن عبدالله پیش روی امام ایستاده تا اگر کسی خواست با تیری حسین را نشانه رود، با تمام جان و تن، تیر را نوش کند تا نمازحجت خدا تمام شود، او راست قامت ایستاده بود تا نماز ناطق، آخرین کرنشش را بر درگاه معبود نماید و سپس به مسلخ عشق رود و ذبح عظیم به درگاه پروردگار ارزانی شود. نماز دلبر و دلدار تمام شد و عاشق دلسوخته در حالیکه سیزده تیر بر بدنش فرو رفته بود، بر زمین افتاد و خوشحال بود از اینکه تا انتهای این نماز خوف طاقت آورده، امام سر سعید را روی دامن گرفت و سعید بریده بریده گفت:ای پسر رسول خدا! آیا به عهد خود وفا کردم؟! اشک در چشمان امام مظلوم حلقه زد و فرمود:«آری! تو در بهشت پیش من خواهی بود» چشمان سعید بسته شد و میرفت تا در ملکوت در جوار یاران شهیدش ادای نماز ظهر عاشورا نماید. نماز تمام شد و زهیر نزد امام آمد و رخصت میدان گرفت...او بیست روز بیشتر نیست که در جرگه شیعیان قرار گرفته و عجب خوش عاقبتی داشت، زهیر شمشیر را دور سرش می چرخاند و میگفت: من زهیرم که با شمشیرم از حریم حسین پاسداری می کنم صدای او لرزه بر اندام سپاه دشمن می اندازد و شمشیرش چون داسی علف های هرز را درو می کند. زهیر با لب تشنه انقدر می جنگد که بالاخره در حمله ای دسته جمعی او هم ملکوتی میشود. با کشته شدن زهیر، کل یاران امام کشته میشوند آنان عهد کرده بودند که تا زنده اند اجازه ندهند کسی از جوانان بنی هاشم و فرزندان پیامبر به جنگ رود و کشته شود. حال امام پنجاه یار باوفا را از دست داده، چشم سپاه دشمن به حسینِ تنهاست که ناگهان نوجوانی رجز خوان جلو می آید و اذن میدان میگیرد، نوجوانی که مادرش با دست خویشتن لباس رزم برتن او کرده مادر در گوشش خوانده: روا نیست که تو زنده باشی و حسین بی یاور بماند امام او را میشناسد و با لبخندی حزین میفرماید: ای عمرو بن جناده، تو نوجوانی بیش نیستی، پدرت در حمله صبح کشته شده و مادرت توان داغ دیگری ندارد، برگرد به نزد مادرت که باید کنار و مراقب او باشی.. آن نوجوان سر به زیر می افکند و میگوید: نه، مولای من! مادرم خودش ، مرا فرستاده برای رزم، او دفاع از حریم شما را شرط رضایت خودش از من نموده و من دوست دارم در رکاب شما سربازی کنم.. عمرو آنقدر اصرار می کند و نگاه های خیره مادر عمرو آنقدر پر از التماس و تمناست که امام می پذیرد. عمرو به میدان می رود و چنان رجز خوانی می‌کند و شمشیر میزند که همه را مبهوت کرده و لبخند به لبان مادر نشانده.. ناگهان گروهی او را محاصره میکنند و گرد و غباری به هوا بلند میشود،اندکی بعد، سایه سیاهی از داخل گرد و غبار بیرون می آید و سر عمرو را پیش روی مادرش می اندازد. مادر سر نوجوانش را به سینه میگیرد و بر پیشانی او بوسه میزند، حتی زجه ای کوتاه نمیزند تا مبادا حسین غریب شرمسار شود بلکه میگوید: آفرین برتو ای فرزندم!ای آرامش قلبم، مرا در پیشگاه خدا سرفراز کردی و به همین کلام بسنده نمی کند، مادر عمرو از جا برمیخیزد و به سمت سپاه کوفه می رود، او می خواهد حادثه ای شگرف بیافریند...حادثه ای که در تاریخ بماند و به همگان گوشزد کنند، در دامان این شیرزنان، شهدا پرورش می یابد و از دامن این زنان است که مردان به معراج میروند و یک زن واقعی و آزاده چنین است. مادر عمرو روبه روی سپاه دشمن میایستد و سر پسر نوجوانش را به سمت سپاه پرتاب میکند و میگوید: ما چیزی را که در راه خدا داده ایم پس نمیگیریم... و این است از عظمت های تابلوی بی بدیل عاشورا...و این است عمق عشق پاکی که ملائک آسمان حسرتش را می خورند ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی علمی اوج 💠@Amoozeshkadeowj
۴۵ 🎬: رقیه شال عربی را روی سرش انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد و وارد اتاق روبه رویی که در اختیار عباس و مادرش قرار داده بود،شد. نگاهش به ننه مرضیه افتاد که مانند جسمی بی روح روی تخت افتاده بود؛ کنار تخت ایستاد، دست نیمه گرم ننه مرضیه را در دست گرفت، چند بار او را صدا زد اما جوابی نشنید. صورت کبود ننه مرضیه نشان از حال بدش داشت و تنها امید رقیه به دیدن حرکات سینه و تنفس او بود. رقیه که می دانست، عباس اینک بهم ریخته است و باید به گونه ای او را آرام کند؛ گفت: نگران نشو! به نظرم حالش بد نیست،شاید فشارش پایین آمده، شما برو ماشین را روشن کن و بیار جلوی در هال و بعد با کمک هم ننه مرضیه را داخل ماشین میبریم. چند روز پیش محیا بهم خبر داد که توی یکی از بیمارستان های مشهد مشغول به کار شده، میریم همان بیمارستان، راهش چندان دور نیست. عباس سری به نشانه باشه تکان داد و از اتاق خارج شد. ماشین به سرعت از کوچه پس کوچه های شهر می گذشت تا رسید به خیابان اصلی... عباس همانطور که حواسش به رانندگی بود، مدام نگاهی به عقب که مادرش مرضیه در آغوش رقیه چشمانش را بسته بود می کرد و رقیه هم همانطور که با اشاره دست ادرس بیمارستان را میداد، زیر لب برای شفای ننه مرضیه که همچون مادر دوستش می داشت، صلوات می فرستاد و نه عباس و نه رقیه، متوجه آن نبودند که یک موتور سوار، سایه به سایه در تعقیب آنهاست. محیا، برای چندمین بار، شماره خانه را گرفت، اما کسی گوشی را بر نمی داشت، نگرانی به دلش افتاده بود و این نگرانی آنچنان زیاد بود که تمام شور و شوق دادن آن خبر خوب را بر باد داد.. محیا برگهٔ آزمایش دستش را نگاهی کرد و بار دیگر شماره خانه را گرفت و همانطور که خیره به حروف انگلیسی درج شده در روی برگه بود، زیر لب گفت: مامان! گوشی را بردار، میخوام خبر مادر شدنم را اول به تو بگم، حتی هنوز مهدی هم نمی دونه، آخه کجایی؟! در همین حین صدای پرستاری که از پشت به او نزدیک می شد بلند شد: خانم پرستار، خانم محیا عرب زاده، کجایی شما؟! محیا گوشی را روی تلفن گذاشت و به عقب برگشت و زینب خانم را دید، با لبخند به او گفت: هیچی داشتم یه زنگ... زینب نگاهش به برگه دست محیا افتاد و گفت: به به! فکر کنم خبرایی باشه، مبارکه خانم.. محیا مانند دخترکی نوجوان لپ هایش گل انداخت و می خواست چیزی بگوید که زینب خانم ادامه داد: محیا جان! یه مریض بد حال وخیم آوردن بیمارستان، همراهش یه خانم و آقاست که خانمه سراغ تو رو می گرفت، راستی اون خانمه خیلی شبیه تو هست... محیا با شنیدن این حرف، با شتاب به طرف اورژانس حرکت کرد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » علمی اوج 💠@Amoozeshkadeowj
🎬: بیژن همانطور که گوشی اش را بیرون می آورد رو به کاووسی گفت: من بارها و بارها این پسره را آزمایش کردم، امتحان خودش را پس داده و تاکید می کنم قابل اعتماد هست البته خودتان بهتر از من می دونید که این آقا ایرانی نیست،رگ و ریشه اش از عرب های لاشخور بعثی ست و بزرگ شده اسرائیل، حالا خودت بگو نمیشه بهش اعتماد کرد؟! کاووسی همانطور که سخت در فکر بود گفت: درست میگی،اما اون پسره که گفتی رفیق اینه چی؟! بیژن خنده بلندی سرداد و گفت: اون که حیرون خدایی هست و اومدن خودش را به دم این دکتره چسپونده تا بلکه بتونم کمکش کنه و بره اونور مرز... کاووسی گفت: یعنیدمطمئنی مورد امنیتی نداره و پلیس دنبالش نیست؟! دلیلش بر اصرار به رفتن چی هست؟ بیژن که خودش هم از این موضوعات خبر نداشت اما نمی خواست جلوی کاووسی کم بیاورد گفت: خوب یه جوون که از این کشور و قوانین جهان سومیش خسته شده و آرزوی رفتن به خارج را داره، خلاف ملافی هم نکرده، البته جوان مستعدی هست و به نظرم اگر توی این پروژه خودش را نشون بده،آینده خوبی خواهد داشت. کاووسی سری تکان داد و گفت: می خوام هر دوشون را ببینم. بیژن که انگار به هدفش رسیده بود و تونسته بود خودی نشان دهد، گلویی صاف کرد و شماره جدید کیسان را گرفت. با دومین بوق، صدای کیسان در گوشی پیچید: سلام آقا بیژن... بیژن بدون سلام و علیک رفت سر اصل مطلب و گفت: ببینم این پسره که گفتی، اسمش چی بود؟ کیسان که انگار انتظار نداشت به این زودی صادق وارد دور گردونه بشود گفت: یاشار..یاشار بود یه دانشجوی نخبه پزشکی... بیژن گفت: کی میتونیم ببینیمش؟ کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: اتفاقا قبل از تماس شما زنگ زد و انگار مدارکی را که گفتم جم و جور کرده و به محض اینکه بهش بگم به سمت تهران حرکت می کنه... بیژن چشمکی به کاووسی زد و گفت: پس باهاش تماس بگیر که هر چه سریعتر...اصلا با اولین پرواز خودش را به تهران برساند. کیسان که نمی دانست واقعا چه نقشه ای پشت حرفهای بیژن هست اما هر چه بود صادق و گروهش را همونطور که اونا می خواستن داشت وارد معرکه می کرد، گفت: چشم، الساعه تماس میگیرم و میگم بهش، فقط میتونم بپرسم چی شده یاشار براتون مهم شده؟! بیژن خنده بلندی کرد و گفت: نه نمی تونی بپرسی، فقط بدون که پرنده خوشبختی روی شانه های شما نشسته... 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » علمی اوج 💠@Amoozesh
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی حالا که خیالش راحت شده بود از جا بلند شد و از زیر زمین خارج شد،به طرف ساختمان رفت، داخل خانه شد و نزدیک بستر پسر کوچکش رفت، صدای بهم خوردن ظرفها از داخل آشپزخانه می آمد. همبوشی دستش را روی پیشانی کودک گذاشت، بدنش چون کوره آتش بود. احمدهمبوشی صدا زد: یه ظرف آب بیار بچه را باید پاشویه کنیم . پسر دیگر همبوشی با دستمالی در دست به طرف او آمد و همسرش در حالیکه ظرفی پر از آب در دست داشت جلو آمد و گفت: پاشویه برایش اثری نمی کند، کمی گلاب داخل آب ریختم شاید زودتر تبش پایین بیاید. همبوشی به طرف او برگشت و گفت گلاب؟! زینب سرش را تکان داد و ظرف آب را به طرفش داد و گفت: بگیر، من بروم کمی اسپند بیاورم،شاید چشم زخمی به بچه رسیده، آخر طفل چند ماهه به چشم نزدیک است. همبوشی با صدای بلند فریاد زد: اسپند لازم نکرده، بشین بچه را پاشویه کن. زینب ناگهان یادش آمد که همبوشی گفته به دود اسپند حساسیت دارد، چشمی گفت و کنار بستر پسرکش نشست. در این حین صدایی کنار گوش همبوشی شروع به وز وز کرد و ناگهان پسر کوچک و تب دار که انگار در خواب بود با فریاد جیغ وحشتناکی از خواب پرید و همانطور که به جای خالیی در کنار پدرش چشم دوخته بود، پشت سر هم جیغ می کشید زینب پسرک را در آغوش گرفت و شروع کرد به گفتن بسم الله و احمد همبوشی با سرعت از جا بلند شد و از ساختمان خارج شد و به سمت زیر زمین رفت و عجیب اینکه با رفتن همبوشی، پسرش آرام گرفت. احمدبصری وارد زیر زمین شد، در را بست و همانطور که به سمت تخت چوبی می رفت، فریاد زد: چرا نمیشه؟ چرا نمی تونی؟ مگر تو موکل قوی نیستی که هر کاری را می توانستی انجام دهی؟ خوب کار به این کوچکی را چه طور نمی توانی انجام دهی؟ یعنی آن مرد اینقدر روحش قوی و ایمانش محکم است که تو قادر به انجام هیچ کاری نیستی؟ ناگهان صدای ترسناک و نخراشیده ای به گوش رسید: نه! آن مرد آنقدر قوی نیست که قدرت من نتواند بر او غلبه کند اما... احمد فریاد زد اما چه؟! صدا دوباره بلند شد: اما او به جایی پناه برده که در قدرت ما نیست به آنجا وارد شویم، او در پناه بزرگ مردی قرار گرفته که ابلیس هم از آن بزرگ مرد هراس دارد، همانا هر کس در پناه علی بن ابیطالب باشد انگار به ریسمان محکم الهی چنگ انداخته و خودش را در حصاری قرار داده که نه من و نه قدرتمند تر از من قادر نخواهد بود به آن آسیبی بزند. همبوشی آهی کشید و گفت: این علی کیست که دشمنانش هم اینچنین ستایشش می کنند؟! صدا بلند شد: واقعیتی ست غیر قابل انکار، تا آن مرد در حرم علی بن ابیطالب حضور داشته باشد از دسترس ما خارج است، باید به طریقی او را به بیرون کشانیم تا... احمد همبوشی فریادی زد و گفت: ساکت باش! نه وقتش را دارم و نه کسی را که اینکار را برایم انجام دهد. ناگهان چیزی به فکرش خطور کرد، سریع از جا بلند شد و از زیر زمین خارج شد و به سمت ساختمان رفت و بعد از دقایقی در حالیکه لباسش را عوض کرده بود و با تیپ و قیافه ای که به طلبه ها شباهتی نداشت از در ساختمان بیرون آمد. کفش هایش را پوشید و با شتاب به طرف در خانه حرکت کرد. زینب که فکر می کرد همسرش دنبال دوا و درمان پسر هست، صدایش را بلند کرد و گفت: خدا خیرت بدهد، تا پسرمان از دست نرفته دارو به ما برسان و اما نمی دانست که همسرش در فکری شیطانی دست و پا می زند و اصلا حرف او را نشنیده است. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞